جدول جو
جدول جو

معنی حراشی - جستجوی لغت در جدول جو

حراشی
(حَ)
یا حرشی. ابوخالد. تابعی است. واژه تابعی در تاریخ اسلام به فردی اطلاق می شود که یکی از یاران پیامبر را دیده و از او علم آموخته است، اما خود موفق به ملاقات با پیامبر اکرم (ص) نشده است. تابعین در سده اول هجری می زیستند و نقش مهمی در توسعه معارف اسلامی، به ویژه در زمینه روایت حدیث و فقه داشتند. نام های بزرگی چون حسن بصری، سعید بن مسیب و عطاء بن ابی رباح در شمار تابعین قرار دارند و آثار آنان در منابع معتبر اسلامی ثبت شده است.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حرامی
تصویر حرامی
حرام بودن، نوشیدنی الکلی، حرامی کردن مثلاً مرتکب شدن فعل حرام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حرامی
تصویر حرامی
دزد، راهزن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراشی
تصویر فراشی
شغل و عمل فرّاش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حواشی
تصویر حواشی
حاشیه، لبه و کنارۀ چیزی، توضیح یا شرحی بر یک کتاب یا هنوع مطلب نوشتنی، نقش و نگار و زینتی که به صورت نوار بر کناره و لبۀ چیزی دوخته می شود، موضوع غیر اصلی و فرعی
فرهنگ فارسی عمید
(حَ ما)
جمع واژۀ حرمی ̍
لغت نامه دهخدا
(حَ)
منسوب به جد اعلی، یعنی حرام انصاری. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حرمت. ناروائی
لغت نامه دهخدا
(حَ)
عیسی بن مغیره. از شعبی روایت دارد، و ثوری از وی، و منسوب است به حرام خطه ای از کوفه و جد ایشان حرام بن سعد بن مالک تمیمی است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
زبان آوری. تیززبانی. سخنوری. رجوع به حرّاف شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
قاسم بن علی بن محمد بن عثمان حریری. صاحب مقامات است و از اهل میشان بصره است
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
ثابت بن سنان بن ابراهیم بن زهرون. پزشک بغدادی. (هدیه العارفین ج 1 ص 248). و رجوع به ابوالحسن حرانی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
احمد بن موسی بن عبدالله بن محمد حرافی زمانی ساکن شهر فاس. عارف و ادیب بود و در 1034 هجری قمری درگذشت. او راست: تحفهالاخوان در احوال شیخ رضوان. (هدیه العارفین ج 1 ص 156)
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
عمل حرّاض. گچ پزی. رجوع به حرّاض شود
لغت نامه دهخدا
(حَ شِ)
جمع واژۀ حرشف
لغت نامه دهخدا
(حَ)
بلغت رومی گیاهی است که آنرا بفارسی خردل می گویند لیکن خردل صحرائی است نه بستانی و نبات آن به روی زمین گسترده میشود و بعربی سطاح خوانند. (برهان). و رجوع به حرثا و حرشا شود
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
منسوب است به حراز که جد ابوالحسن محمد بن عثمان حراز بغدادی است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
عمل حرّاز. کار آنکه دید زند. شغل آنکه تخمین کند
لغت نامه دهخدا
(حَ می ی)
دزد راه زن. دزد قاطع طریق. دزد بیابانی. راهزن. (شرفنامۀ منیری). رهزن: گفت ای برادر حرم در پیش است و حرامی از پس. (گلستان). و حکما گویند: چار کس از چار کس بجان برنجند، حرامی از سلطان، دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپی از محتسب. (گلستان).
ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز عزلت
بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی.
سعدی.
به حرامی چو شحنه شد خندان
به حرمدان فروبرد دندان.
اوحدی.
- امثال:
حرامی باش، حرامی سفره مباش، یعنی گاه خوردن رعایت اکیل بکن و سهم او مخور.
، حرامزاده. ولدالحرام، کولی. لوری. لولی. غره چی. قرشمال. غربال بند
لغت نامه دهخدا
(حَ)
منسوب است به حریشه. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
نسبت به حران. عده ای از رجال بدین نسبت شهرت دارند.ولیکن فیروزآبادی در قاموس گوید: و النسبه الیه (حران) حرنانی و لاتقل حرانی و ان کان قیاساً، و شارح زبیدی و یاقوت گویند: این مانند آن است که نسبت به مانی را منانی گویند و حال آنکه قیاس مانوی میباشد.
- رطل حرانی، نوعی رطل است. رجوع به رطل شود
لغت نامه دهخدا
(خَ شی ی)
خدو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس) ، خلط سینه. (منتهی الارب) (تاج العروس). بلغم. (منتهی الارب). یقال: القی من صدره خراشی، انداخت از سینۀ خود بلغم. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حرشون. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
علی بن احمد، مکنی به ابوالحسن، فاسی مالکی فقیه. در هنگام حج به مکه در 1145 هجری قمری درگذشت. او راست: ’شرح شفا’ از قاضی عیاض. ’شرح منظومۀ ذکری’ در مصطلح الحدیث. ’شرح موطاء’ از مالک. ’مختصر الاصابه’ از ابن حجر. مختصر ’نفح الطیب’ مقری. (هدیه العارفین ج 1 ص 766)
لغت نامه دهخدا
(حُ شی ی)
سمعانی گوید: هذه النسبه الی حباشه و هوجدّ ابی ذرّبن جیش بن حباشه بن ادیش بن هلال الأسدی الحباشی من قرّاء التابعین و زهادهم. روی عن عمرو بن علی بن ابی طالب و عبدالله بن مسعود و ابی ّبن کعب و غیرهم
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حاشیه. کرانه و اهل و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). حاشیت: اطراف و حواشی آن بنصرت دین حق... مؤکد گشت. (کلیله و دمنه). و خللی به اوساط و اذناب و اطراف و حواشی آن راه نتوانست یافت. (کلیله و دمنه). حواشی ممالک از سوابق خلل وطوارق زیغ و زلل پاک کرد. (ترجمه تاریخ یمینی).
- عیش رقیق الحواشی، زندگانی خوب و گوارا. (ناظم الاطباء).
، خدمتکاران. (غیاث) (آنندراج) : بر هر یک از سایر بندگان و حواشی خدمتی معین است. (گلستان). و نیز اهل ضیعت ها را بعلت نویسندگان خود و حواشی و خدمتگاران و مرافق و منافع اصحاب خود بمثل این تکلیف کرده اند. (تاریخ قم ص 165)
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
عبدالرحمان بن عبدالله بن داود بن ابراهیم خولانی یمنی. متوفی 1003 هجری قمری او راست: تعبیر قرآن و رسالۀ نظر باجنبیه. (هدیه العارفین ج 1 ص 547)
احمد بن محمد بن عیسی حرازی ابوالعباس یمنی که در 689 هجری قمری درگذشته. کتبی بر طریقۀ اشاعره دارد. (هدیه العارفین ج 1 ص 100 از قلادهالنحر)
عبدالله بن یزید لعقی یمنی. فقیه متوفی پیرامون 505 هجری قمری او راست: ’سبعالوظائف’ در اصول دین. (هدیه العارفین ج 1 ص 453)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حواشی
تصویر حواشی
کرانه و اهل و جز آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حراجی
تصویر حراجی
مشته ای دکانی که در آن حراج کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حراشا
تصویر حراشا
رومی سپندین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرافی
تصویر حرافی
زبان آوری، تیز زبانی، سخنوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرامی
تصویر حرامی
دزد راهزن منسوب به حرام حرامکار، دزد راهزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حواشی
تصویر حواشی
((حَ))
جمع حاشیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حرامی
تصویر حرامی
((حَ))
حرامکار، دزد، راهزن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حواشی
تصویر حواشی
پیرامون، کناره ها
فرهنگ واژه فارسی سره