جدول جو
جدول جو

معنی حراشف - جستجوی لغت در جدول جو

حراشف
(حَ شِ)
جمع واژۀ حرشف
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حرشف
تصویر حرشف
کنگر فرنگی، گیاهی با بوتۀ کوتاه و برگ های سفید خاردار، ساقه و برگ های تلخ و گل ها و شکوفه های خوراکی که در تحریک اشتها و تصفیۀ خون و تقویت سلول های مغز و قلب و کاهش مقدار کلسترول و اوره مؤثر است، آرتیشو
فرهنگ فارسی عمید
(حُ شُ)
زمین درشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
ابن مالک. محدث است و از یحیی بن عبید سماع حدیث کرده است. (منتهی الارب). اصطلاح محدث در فقه، تفسیر و کلام نیز تأثیرگذار بوده است، چرا که بسیاری از احکام دینی، ریشه در روایات نبوی دارند. محدثان با گردآوری دقیق احادیث، منابع فقهی را شکل دادند و به فقها کمک کردند تا براساس سنت صحیح، فتوا صادر کنند. بدون تلاش های محدثان، امکان استخراج صحیح احکام از منابع اسلامی بسیار دشوار می شد.
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ملخ لاغر بسیارخوار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ فِ)
مار خبیث. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
یا حرشی. ابوخالد. تابعی است. واژه تابعی در تاریخ اسلام به فردی اطلاق می شود که یکی از یاران پیامبر را دیده و از او علم آموخته است، اما خود موفق به ملاقات با پیامبر اکرم (ص) نشده است. تابعین در سده اول هجری می زیستند و نقش مهمی در توسعه معارف اسلامی، به ویژه در زمینه روایت حدیث و فقه داشتند. نام های بزرگی چون حسن بصری، سعید بن مسیب و عطاء بن ابی رباح در شمار تابعین قرار دارند و آثار آنان در منابع معتبر اسلامی ثبت شده است.
لغت نامه دهخدا
(حَ)
بلغت رومی گیاهی است که آنرا بفارسی خردل می گویند لیکن خردل صحرائی است نه بستانی و نبات آن به روی زمین گسترده میشود و بعربی سطاح خوانند. (برهان). و رجوع به حرثا و حرشا شود
لغت نامه دهخدا
(حَ جِ)
جمع واژۀ حرجف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ شِ)
جمع واژۀ مرشف. (متن اللغه). رجوع به مرشف شود
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
مار سیاه دیرینه سال بدان جهت که سوسمار صید کند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
جمع واژۀ حرش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
محارفه. رجوع به محارفه شود
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
در تداول فارسی زبانان، تیززبان. طلیق اللسان. فصیح. گویا از کلمه حرف عربی که در تداول فارسی بمعنی سخن است این وصف ساخته شده
لغت نامه دهخدا
(حَ شَ)
کنگر. (مفاتیح العلوم خوارزمی) (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (ابن البیطار). خاری است که بخورند. ج، حراشف. (مهذب الاسماء). نوعی رستنی باشد که با ماست خورند. جناح البیش. و در بعض لغت نامه ها، قسمی از کنگر. عکرش. تاقا. و ابن البیطار گوید: حرشف بر دو گونه است: نوعی از آن کنگر است و آن را قناریه نیز نامند و آن اهلی و بستانی است و نوع دیگر وحشی و برّی است و آنرا خزان خوانند و از این نوع وحشی قسمی است که به یونانی آنرا سقلومس گویند و غرب اسپانیا تصیف نامند. اسم نبطی و به عربی میثر نامند و به فارسی کنگر است. بستانی او را برگی است بزرگتر از برگ کاهو، و با رطوبت چسبنده و املس و مایل به سیاهی، و ساقش بقدر انگشتی و طول او تا دو ذرع، و در سر او چیزی شبیه به سپسی مجتمع از اجزاءزردرنگ، و بیخش مایل به سرخی و بالزوجت، و تخمش طولانی و از جو بزرگتر. در دوم گرم و در اول خشک، و گویند در اول تر است و با رطوبت فضلیه، و مبهی و مدرّ بول و حابس طبع و مسخن گرده و مثانه و محرک جماع و محلل ریاح و هاضم غذا و جهت قرحۀ شش و انقباض اطراف عضل و جراحت امعا و ضماد او جهت داءالثعلب و خوشبو کردن عرق، و موم روغنی را که با سه مثل او آب کنگر ممزوج کرده باشند جهت تحلیل اورام صلبه سریعالاثر و جهت برش نافع. و نطول او جهت خارش بدن و ضماد بیخ او جهت سوختگی آتش و التواء عصب مفید، و مضر دماغ و مولد سودا و نفاخ، و مصلحش ادویۀ حاره و روغن و سرکه است. و قسم بری را که مراد از مطلق حرشف او است، برگی سیاه تر و کوچکتر میباشد، و ساقش پربرگ و خارش تند و در سرش چیزی بقدر انار و خاردار و بیخش سیاه و غلیظ است. در آخر دوم گرم و در اول آن خشک، و در جمیع خواص قوی تر از بستانی است، و مصلح مواد متعفنه و مخرج مواد غلیظۀ سینه است و مضر محرورین و مصلحش سرکه و ترشیها است. و طلاء اجزاء لطیفۀ گل او با سرکه جهت جرب و نطول طبیخ جمیع اجزاء آن جهت خزاز و رفع قمل نافع است. و قسمی از بری که بی ساق و کوچک و پرخار است ’خوبع’ نامند، محلل و مقیی ٔ است. و صمغ حرشف را به فارسی کنگر زرد نامند. رجوع به تحفۀ حکیم و اختیارات بدیعی و تذکرۀ ضریر انطاکی شود، پشیزۀ ماهی. (منتهی الارب). فلس، ریزه و خرد از مرغان و از شترمرغان و از هر چیزی. (منتهی الارب) ، شکن زره. نورد زره. (منتهی الارب) ، ضعفا و پیران و پیادگان و ناتوانان، پشیزۀ کارد و شمشیر. (منتهی الارب) ، میخها و جز آن که سلاح را بدان آرایش دهند
لغت نامه دهخدا
واتگر زبان آور پر چانه حراف از ساخته های فارسی گویان است. پر گوی پر چانه، ناطق زبان آور. توضیح این کلمه در کتب لغت عربی نیامده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرائف
تصویر حرائف
دراز
فرهنگ لغت هوشیار
کنگر، گلک پولک، ناتوان، بید گیا سرم، سنگ دریا کنار کنگر، فلس ماهی، ملخ که هنوز بال در نیاورده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حراشا
تصویر حراشا
رومی سپندین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حراف
تصویر حراف
((حَ رّ))
پرگوی، پرچانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حرشف
تصویر حرشف
((حَ شَ))
فلس ماهی، ملخ که هنوز بال در نیاورده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حراف
تصویر حراف
پر چونه، پر گفتار
فرهنگ واژه فارسی سره
پرچانه، پرحرف، پرگو، زیاده گو، حرف فشان، بیهوده گو، چاخان، مکثار، وراج، زبان آور، سخنران، نطاق
متضاد: کم حرف، گزیده گو
فرهنگ واژه مترادف متضاد