جدول جو
جدول جو

معنی حراشا - جستجوی لغت در جدول جو

حراشا
(حَ)
بلغت رومی گیاهی است که آنرا بفارسی خردل می گویند لیکن خردل صحرائی است نه بستانی و نبات آن به روی زمین گسترده میشود و بعربی سطاح خوانند. (برهان). و رجوع به حرثا و حرشا شود
لغت نامه دهخدا
حراشا
رومی سپندین
تصویری از حراشا
تصویر حراشا
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راشا
تصویر راشا
(پسرانه)
راه عبور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فراشا
تصویر فراشا
حالتی که پیش از بروز تب در انسان پیدا می شود، لرزه، خمیازه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاشا
تصویر حاشا
در مقام انکار به کار برده می شود، مبادا، هرگز، برای مثال حاشا که من از جور و جفای تو بنالم / بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت (حافظ - ۱۹۶)
حاشا کردن: انکار کردن
فرهنگ فارسی عمید
یکی از اجداد کسانی که به بابل مراجعت نمودند. (عزرا 2:52 نحمیا 7:54) (قاموس کتاب مقدس ص 315)
لغت نامه دهخدا
(نِغْ غَ / غِ زَ دَ)
حاش ، حشی، کلمه ای است که افادۀ تنزیه و برأت کند، و آن را در مقام انکار نیز استعمال کنند، صاحب غنیه الطالب گوید: کلمه للتنزیه نحو حاشاللّه، ای تذکر لتنزیه المولی تعالی ابتداء وتنزیه من یراد تنزیهه بعد ذلک و ذلک انهم اذا ارادوا تنزیه شخص عن امر قدموا علیه تنزیه المولی جل و علافکانهم یقولون تنزه المولی عن ان یوجد هذاالامر فی هذا الشخص و فیه من المبالغه مالا یخفی، و با تنوین نیز آمده است، و حاشاًللّه، چون براءهً للّه گفته اند، وابن مسعود آن را حاشااﷲ، چون معاذ اﷲ، بحالت، اضافه، خوانده است، و هر گاه حاشا بدین معنی باشد حاش لک، که تنزیه مخاطب است گفته نمیشود ولی حاش للّه، بمعنی معاذاﷲ، استعمال میشود، دور باد، پاک باد، دورا، پرگست، پرگس، هرگز، ابداً، حاشا و کلا:
بهمت چون فلک عالی بصورت همچو مه رخشا
فلک چون او بود پرگست، مه چون او بود حاشا،
قطران،
بی جمال تو ای پسر حاشا
همچو دیوانگان بی بندم،
سوزنی،
در جنب کفت سیاه کاسه است
حاشا، فلک کبود جامه،
انوری،
نداند طبع این حاشا ز حاشا
نداند فهم آن بهمن ز بهمن،
خاقانی،
مرد توکلم نزنم درگه ملوک
حاشا که شک به بخشش ذوالمن در آورم،
خاقانی،
دشمن مرا شکسته کند دوست دارمش
حاشا که من شکست به دشمن در آورم،
خاقانی،
نفس شیطان نماند آن حاشا
که سپهری شهاب دیدستند،
خاقانی،
دبیری چو من زیردست وزیری
ندارند، حاشا که دارند، حاشا،
خاقانی،
من نه آنم که بجور از تو بنالم حاشا
بندۀ معتقد و چاکر دولتخواهم،
حافظ،
حاشا که من بموسم گل ترک می کنم
من لاف عقل میزنم این کار کی کنم،
حافظ،
واجب نکند بهیچ اندیشه
بر طبع عزیز خود نهی حاشا،
؟
- امثال:
دیوار حاشا بلند است،
- حاشا زدن و حاشا کردن، انکار کردن چنانکه وامی را یا گفتۀ خود را، از بیخ عرب شدن،
- حاشاعن السامعین، دور از شنوندگان، دور از جناب،
- حاشا منهم فلاناً، استثنا کرد از ایشان فلان را، حاشا ادات استثناء است و در این صورت بنا بقول سیبویه و بیشتر بصریان، ممکن است حرفی باشد بمنزلۀ الا، که مستثنی را جر دهد، و یا بقول مبرد و مازنی و دیگران، ممکن است حرف جر باشد: جاء القوم حاشا زید، و در این حال متعلق بفعل یا شبه فعل پیش از خود است و عده ای گویند متعلق بفعل یا شبه فعل مسبوق بر آن نیست چونکه بمنزلۀ الا است و الا بچیزی متعلق نمیباشد، و عده قلیلی آن را فعل دانند، و بعد از آن را بنا بمفعولیت منصوب خوانند: قام القوم حاشا زیداً، و در این حال فعل ماضی متعدی است و چون معنی الا دارد آن را جامد باید دانست، در ایضاح آمده است که حاشا کلمه استثناء است و برای تنزیه مستثنی از مشارکت در حکمی که درباره مستثنی منه شده است بکار میرود: ضربت القوم حاشا زیداً، و گفتن عبارتی مانند صلی الناس حاشا زیدا مستحسن نمیباشد چونکه معنی تنزیه در آن نیست، مگر، جز، جزکه، بجز، الا، سوای ، عدای ، ما عدای ، غیراز، بغیر، بیرون از، باستثنای : فکانت مده المقام بعیذاب حاشا یوم الاثنین ثلاثه و عشرین یوماً، (رحلۀ ابن جبیر)، فیکون سعه الصحن حاشا المسقف القبلی والشمالی مائه ذراع، (رحلۀ ابن جبیر)
لغت نامه دهخدا
گیاهی طبی. حمداﷲ مستوفی در نزهه القلوب گوید: برگش کوچک است و گلش بسرخی زند. صاحب اختیارات بدیعی آرد: مأمون گویند و ثومس نیز خوانند و سعتر الحمار گویند و روفس گوید پودنۀ کوهی است و گویند ورق خرد بیابانی است و گویند برگ سپندان دشتی است آنچه محقق است نوعی از پودنۀ کوهی است گلهای کوچک بسیار دارد مانند خرما که بسرخی مایل بود و قصبۀ باریک دارد مانند قصبۀ اذخر و برگها دارد بشکل برگ جعده کبیره و بیشتر در کوه بود و در دامن کوه نیز باشد و طبیعت آن گرم و خشک است در سیم و گویند در دوم محلل و مقطع بود و مسخن و حیض و بول براندو بچه بیندازد و سدّه بگشاید و بر عرق النساء با شراب و سویق ضماد کردن نافع بود و سینه و شش را پاک گرداند و منع نفث دم کند و اگر با نمک و سرکه بیاشامندمسهل کیموس بلغمی بود و اگر با سرکه بر ورمی بلغمی ضماد کنند تحلیل دهد و محلل خون بسته بود و ثآلیل راتحلیل دهد و نمش را نافع بود و اگر در طعام کنند و بخورند ضعف چشم را سود دهد و معده و جگر را پاک کند و چون سحق کنند و با آب و عسل بسرشند و مقدار دو مثقال بیاشامند قولنج را نافع بود و قوت گرده دهد و مجامعت را نیکو بود و درد دهن و حلق را سودمند بود و مقدار دو درم مستعمل بود. و جالینوس گوید فالج و لقوه و نسیان را نافع بود و همچنین اگر مجذوم در حمام طلا کند سودمند بود و اندروماخس گوید چون بکوبند و سحق کنند و بعسل بسرشند و بر سرطان طلا کنند نافع بود و اسحاق گوید مضر بود به شش و مصلح وی نعناع است و بدل آن یک وزن و نیم سعتر کوهی است و گویند بدل وی یک وزن و نیم افتیمون است و شراب وی اشتها آورد و هضم کند و مسهل بلغم و کرم بود. حکیم مؤمن گوید: نوعی از پودنۀ کوهی است شبیه به صعتر و بقدر یک شبر و شاخهای او باریک مایل بسرخی و پربرگ و ریزه و باریک و گلش ریزه و مدور سفید مایل به بنفشی و سرخی و در سنگلاخها میروید و تخمش کوچکتر از خردل است و بفارسی آویشن دراز گویند در آخر دوم گرم و خشک و مسخن قوی و مدر بول و حیض و عرق و شیر و مخرج جنین و مشیمه و مفتح سدۀاحشا و منقی شش و مقطع و مسهل بلغم و اقسام کرم و مقوی معده و گرده و محلل خون جامد و تریاق سموم باردۀ حیوانی و نباتی و شکوفۀ خالص او مسهل سودا و قائم مقام افتیمون، و چون حاشا را با نمک و سرکه بنوشند مسهل بلغم و خلط آمیخته به آن و طبیخ او با عسل جهه عسرالنفس و تنقیۀ بلغم سینه و مسحوق او با آب و عسل جهه قولنج و تحلیل فضول و درد رحم و گلو و تقویت گرده و تنقیۀ آن و تحریک باه و رفع صرع و خوردن قلیل او با طعام جهه قوه باصره و ضماد او با سرکه جهه نمش و ثآلیل منکوسه و اورام تازۀ بلغمی و با آرد گندم و شراب جهه عرق النسا و امثال آن نافع و مضر ریه و مصلحش نعناع و قدر شربتش از دو مثقال تا پنج درهم و بدلش نیم وزن او افتیمون و در غیر تنقیه یک وزن و نیم صعتر و چون یک جزو آن را با ده جزو آب انگور بجوشانند تا ثلث او بشود در جمیع افعال قویتر است و چون صدمثقال آن را کوفته و بیخته در لته ای بسته در شصت رطل آب انگور انداخته بگذارند تا خمر شود جهه تقویت هاضمه و رفع سقوط اشتها و اوجاع اعصابی و برودت او و سایر اوجاع مادون تهیگاه و قشعریرۀ تبهای بارد و رفعمضرت سردی هوا و برف و سموم بارده بغایت مؤثر است - انتهی. گیاهی است شبیه بصعتر میخورد آن را زنبور عسل. (منتهی الارب). صعتر الحمیر. ثومس نام دوائی است که نوعی از پودنۀ کوهی باشد. بالیونانیه ثومس و عندالمغاربه صعترالحمار (در نسخۀ لکلرک صعترالحمیر) و یقال له المأمون لعدم غائلته و هو ربیعی ٌ یکون بالجبال والاودیه بورق صغیر کالصعتر و قضبان دقاق نحو شبر الی الحمره و زهرٌ ابیض یخلف بزراً دون الخردل حادٌ حرّیف یدرک ببؤنه [شاید، یونیه و هو حار یابس فی الثانیه یقطع البلغم بطبعه و مطلق الخفقان و البخار و لو من نحوالکراث یحد البصر بخاصیّه فیه اکلاً مع الطعام و امراض الصدر کضیق النفس و السعال و البهروضعف المعده و الکبد و الطحال و السدد و الحصی شرباً و الکزاز و النسا و الآثار کالکلف طلاءً و السموم مطلقا واذا جعل جزء منه فی عشره من العصیر فی شمس او نار حتی یذهب ثلثه کان فی ما ذکر ابلغ و هو یخرج الباردین خصوصاً السوداء و الاجنّه و الدود و یدر و یقارب الافتیمون و یضر الرئه و یصلحه النعنع و شربته الی خمسه و بدله نصف وزنه افتیمون و متی تمت له ثلاث سنین سقطت قوّته و اظنه بمصر لان الشریف یقول قضبانه تعمل فتائل القنادیل. (تذکرۀ داود انطاکی ج 1 ص 116). و ابن البیطار گوید: یعرفه شجار و الاندلس و عامتها بصعتر الحمیر و هو کثیر بارض بیت المقدس و ما والاها و قال دیسقوریدوس فی الثالثه تومش و هو الحاشا یعرفه جل الناس و هو تمنش صغیر فی مقدار ما یصلح ان یهباء من اغصانه فتل القنادیل و له ورق صغار دقیق کثیر علی طرفه رؤس صغار من الزهر فرفیریه و اکثر ما ینبت فی المواضع الصخریه والمواضع الرقیقه و قال جالینوس فی السادسه یقطع و یسخن اسخانا بیّناً و هو لذلک یدرّ الطمث و البول و یخرج الاجنه و یفتح سدد الاحشاء و ینفع النفث من الصدر و من الرئه و من اجل ذلک ینبغی ان نضعه من التجفیف و الاسخان فی الدرجه الثالثه و قال دیسقوریدوس و اذا شرب بالملح و الخل ّ اسهل کیموساً بلغمیانیاً و اذا استعمل طبیخه بالعسل نفع من عسر النفس الذی یحتاج معه الی الانتصاب و من الربو و اخراج الدود الطوال و ادرّ الطمث و اخرج المشیمه و الأجنه و هو یدرّالبول و اذا عجن بالعسل و لعق سهل نفث الدّم و الفضول التی فی الصدر و اذا تضمد به مع الخل ّ حلّل الاورام البلغمیّه الحدیثه و هی تحلل الدم المنعقد وتقلع النمش و الثآلیل التی یقال له افرحودونس و اذ خلط بالسویق و عجن بالشراب و وضع علی عرق النساء وافقه و اذا طرح فی الطعام واکل نفع من ضعف البصر و قد یصلح استعماله فی وقت الصحه. و قال ماسرجویه ینقی الکبد و المعده و اذا سحق و عجن بالماء و العسل و شرب منه مقدار مثقالین نفع من القولنج و حلل الفضول و قوی الکلی و هیّج الجماع. و قال الدمشقی نافع من وجع الفم والحلق و من جمیع ما ینفع منه الافتیمون غیر انه دونه. و قال ابن سرافیون فقاح الحاشا یسهل المره السوداء الاّ انه ضعیف و لذلک ینبغی ان یخلط معه الملح و من الناس من یعطیه مع الخل ّ لیزید فی تلطیفه قال والشربه من فقاحه مثقالان مع خل ّ و ماء. و قال روفس الحاشا والصعتر یذهبان الظلمه التی فی البصر و یلطفان البلغم و الحاشا اقوی من الصعتر فی ذلک قال دیسقوریدوس فی الخامسه و اما الشراب الذّی یتخذ بالحاشا فهذه صفته: یدق ّ الدّواء و ینخل و یؤخذ منه ماءه مثقال و یصرّ فی خرقه و یلقی فی جرّه من عصیر و هذا الشراب ینفع من سوءالهضم و قله الشهوه و ینفع العصب اذا اضطربت و تحرکت و من الاوجاع التی تکون تحت الشراسیف ومن الاقشعرار الذی ّ یعرض فی الشّتاء و من سموم الهوام التی تبرد الدّم و تجمد. (ابن البیطار ج 2 ص 1 و 2). و صاحب مخزن الادویه گوید: حاشا، بفتح اول و الف وفتح شین معجمه و الف بیونانی تومس و در مغرب معروف به صعتر الحمیر است و در بیت المقدس و حوالی آن در مواضع سنگلاخ بسیار میروید. ماهیت آن نوعی از پودنۀ کوهی است شبیه بصعتر و بقدر یک شبر و شاخهای آن باریک و پربرگ و ریزه و بر آن زغنبی مانند پنبه و گل آن ریزه و مدور و سفید مائل به بنفشی و سرخی و تخم آن کوچکتر از خردل و منبت آن سنگلاخها. طبیعت آن در دوم سرد وخشک و شیخ الرئیس و بغدادی و صاحب شفاء الاسقام و دیگران گرم و خشک در سوم و انطاکی در دوم دانسته اند.
افعال و خواص: آن مسخن قوی و مدر بول و حیض و عرق و شیر و مخرج جنین و مشیمه و مفتح سدّۀ احشاء و منقی سینه و شش و جهت ضیق النفس و سرفه و تقویت معده و کبد و طحال و گرده و تحلیل خون منجمد و تریاق سموم باردۀ حیوانیه و نباتیه و حابس نفث الدم و مقطع و مسهل بلغم و مخرج اقسام کرم معده و شکوفۀ خالص آن مسهل سوداءقایم مقام افتیمون و با نمک طعام و سرکه باعث زیادتی تلطیف و تقطیع آن است و چون دو درهم حاشا را با نمک و سرکه بیاشامند اسهال کیموس بلغمی کند و چون دو مثقال آن را با عسل بسرشند و با آب گرم بیاشامند جهت فالج و لقوه و نسیان و کزاز و صرع و تقویت گرده و باه و رفع درد دهن و حلق ونفث بلاغم و تفتیح و قولنج نافع و چون قدر قلیلی در طعام داخل کنند مانند سبزیها و بخورند ضعف چشم را نافع بود و قوت باصره را نگهدارد و ضعف معده و جگر حادث از اخلاط فاسده را زائل کند و اعانت بر هضم غذا نماید و آشامیدن طبیخ آن با عسل جهت عسرالنفس و ضیق نفس انتصابی و اخراج حیات و ادرار حیض و بول و اخراج جنین و مشیمه و لعوق آن با عسل جهت اسهال نفث بلغم و فضول مجتمعه در سینه و سرفه و ضیق النفس و ضماد آن با سرکه جهت تحلیل اورام بلغمیۀتازه و تحلیل خون منجمد در اعضا و قلع نمش و ثآلیل برآمده و یابسه که بیونانی افروخودیس نامند و با سویق و شراب جهت عرق النساء و امثال آن نافع و صخری آن جهت مصروعین نافع و باعث افاقۀ آنهاست و گویند چون نزد مصروع در حین صرع حاشا را بسوزانند که دود آن بمشام او رسد اگر به افاقه آید علامت برء آن است. مضررئه و مصلح آن نعناع. مقدار شربت آن از دو مثقال تا پنج درهم، بدل آن در تنقیه نیم وزن آن افتیمون و در غیر تنقیه یک وزن و نیم آن صعتر، و چون یک وزن آن را با ده وزن آن آب انگور بجوشانند تا ثلث بماند در جمیعافعال قویتر از جرم آن است و شراب آن که صد مثقال کوفتۀ بیخته در لته بسته در شصت رطل آب انگور در خم کوچک انداخته سر آن را بسته بگذارند تا خمر گردد پس استعمال آن جهت تقویت هاضمه و رفع سوءالهضم و سقوط اشتها و اوجاع عصبانی و برودت و سایر اوجاع حادثه مادون تهیگاه و قشعریرۀ تبهای بارد و دفع ضرر سردی هواو برف و سموم باردۀ حیوانیه و نباتیه بغایت مؤثر و حاشا در جمیع افعال قویتر از صعتر است:
نداند طبع این حاشا ز حاشا
نداند فهم آن بهمن ز بهمن.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(حِ)
جمع واژۀ حرش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
مار سیاه دیرینه سال بدان جهت که سوسمار صید کند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
قریۀ معروفی است در سواد عراق از اعمال نهر ملک که منزل حاج است بعد از صرصر. (از معجم البلدان). رجوع به فراشه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حرثا (با ثاء مثلثه). حرشاء. حرشانه. خردل بری. قجی. نباتیست همچون سپندان. (مهذب الاسماء). خردل البر. حریشه. ظفرقطورا. نبات شعری ینبت فی الارض الحرشاء الجبلیه. (ابن البیطار). ایهقان. جرجیر بری
لغت نامه دهخدا
(فَ)
حالتی که آدمی را از به هم رسیدن تب واقع میشود و آن خمیازه و به هم کشیدن پوست بدن و راست شدن موی براندام باشد و آن حالت را به عربی قشعریره خوانند. (برهان) : هرکه در تن او خلطی بد بود در حال جماع فراشا به پشت او برآید و اندام او ناخوشبوی تر شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به فراشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(حَ شِ)
جمع واژۀ حرشف
لغت نامه دهخدا
(حَ)
یا حرشی. ابوخالد. تابعی است. واژه تابعی در تاریخ اسلام به فردی اطلاق می شود که یکی از یاران پیامبر را دیده و از او علم آموخته است، اما خود موفق به ملاقات با پیامبر اکرم (ص) نشده است. تابعین در سده اول هجری می زیستند و نقش مهمی در توسعه معارف اسلامی، به ویژه در زمینه روایت حدیث و فقه داشتند. نام های بزرگی چون حسن بصری، سعید بن مسیب و عطاء بن ابی رباح در شمار تابعین قرار دارند و آثار آنان در منابع معتبر اسلامی ثبت شده است.
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حریّهتأنیث حری ّ. سزاواران (از زنان). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’قریه ای است از ولایت جوین’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 217)
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
ابن مالک. محدث است و از یحیی بن عبید سماع حدیث کرده است. (منتهی الارب). اصطلاح محدث در فقه، تفسیر و کلام نیز تأثیرگذار بوده است، چرا که بسیاری از احکام دینی، ریشه در روایات نبوی دارند. محدثان با گردآوری دقیق احادیث، منابع فقهی را شکل دادند و به فقها کمک کردند تا براساس سنت صحیح، فتوا صادر کنند. بدون تلاش های محدثان، امکان استخراج صحیح احکام از منابع اسلامی بسیار دشوار می شد.
لغت نامه دهخدا
کلمه اسنثنا که در مقام منزه بودن و استنا کردن بکار میرود بمعنی، مکر، هرگز، انکار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
حالتی که آدمی را از به هم رسیدن تب ایجاد می شود. و آن خمیازه و به هم کشیده پوست بدن و راست شدن موی بر اندام باشد قشعریره مور مور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرشا
تصویر حرشا
سپندان، زبر پوست خردل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاشا
تصویر حاشا
هرگز، مبادا
حاشا و کلا: اصلاً، ابداً، هرگز
دیوار حاشا بلند است: به سهولت می توان موضوع را انکار کرد
فرهنگ فارسی معین
ابا، انکار، تکذیب
متضاد: تایید، دورباد، مبادا، مباد، هرگز، آویشن
فرهنگ واژه مترادف متضاد