جدول جو
جدول جو

معنی حرار - جستجوی لغت در جدول جو

حرار
(حِ)
جمع واژۀ حرّه. زمین های سنگلاخ سوخته، جمع واژۀ حرّان وحرّی ̍، جمع واژۀ حر. (منتهی الارب) ، ج حرّه. و در جزیره العرب بسیار بدین نام برخورد میشود که بنام دیگر مضاف است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
حرار
(حَرْ را)
رازی. شیخ ابومحمد عبدالله بن محمد حرار رازی. مستوفی او را در عداد مشایخ که تابع تابع تابعان صحابه بوده اند یاد کرده گوید: بزمان مکتفی بالله عباسی در 290 هجری قمری درگذشت. از سخنان اوست: عبادت طعام زاهد است و ذکر طعام عارف. (تاریخ گزیده ص 773)
لغت نامه دهخدا
حرار
(حُ)
پشته هائی است در زمین سلول. (مراصدالاطلاع) (معجم البلدان) ، نام محلی است قریب به جحفه. خواندمیر گوید: در این سال (دوم هجری) حضرت رسول سعد بن ابی وقاص را با بیست کس از مهاجران بقصد کاروان قریش به حرار که قریب به جحفه است فرستاد. سعد به موضع مذکور رسیده بوضوح پیوست که قریشیان درگذشته اند، لاجرم به مدینه بازگشت. (حبیب السیر چ سنگی تهران ص 116)
لغت نامه دهخدا
حرار
آزاد مردی، آزاد شدن
تصویری از حرار
تصویر حرار
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حریر
تصویر حریر
(دخترانه)
پارچه ابریشمی نازک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حرارت
تصویر حرارت
گرما، گرمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احرار
تصویر احرار
گرماها، گرمی ها، جمع واژۀ حرّ، حرّ ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حراره
تصویر حراره
قول، تصنیف، ترانه، وجد، طرب، شور و حال صوفیان، آوازی که دسته جمعی خوانده می شود
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
ابن اسید الظهری. مکنی به ابورهم. صحابی است. از دیدگاه تاریخی، صحابی شخصیتی است که زندگی اش با پیامبر گره خورده است. این ارتباط نه تنها عاطفی بلکه معرفتی و ایمانی نیز بوده است. صحابه با تلاش خود زمینه ساز گسترش آموزه های اسلامی در شبه جزیره عربستان و پس از آن در سرزمین های دیگر شدند. صحابیان ناقلان اصلی سنت پیامبر و شاهدان زندهٔ تحولات صدر اسلام بودند.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ حرّ. آزادان. آزادگان. حرّان:
بسی نمانده که کار جهان چنین گردد
بکام خویش رسیده من و همه احرار.
فرخی.
عید تو همه فرخ و روز تو همه عید
وز دیدن تو فرخ روز همه احرار.
فرخی.
ای شمسۀ ملک پدر و زینت عالم
ای نعمت اهل ادب و دولت احرار.
فرخی.
ای بارخدای همه احرار زمانه.
منوچهری.
فساد و جفا و بلا و عنا را
بر احرار گیتی قرار مکینی.
ناصرخسرو.
ای پسر هیچ دلشکسته مباش
کاندرین خانه نیز احرارند.
ناصرخسرو.
کاخر نکشد فلک مرا، چون من
در ظل قبول صدر احرارم.
مسعودسعد.
ای گردن احرار بشکر تو گرانبار
تحقیق ترا همره و توفیق ترا یار.
سنائی.
خانه خواجۀ من بنده قبلۀ احرار و افاضل... و همگی ارباب هنر و بلاغت پناه و ملاذ جانب او شناختندی. (کلیله و دمنه). معارف کبار و مشاهیر احرار را بر لزوم طاعت و قیام بخدمت او تکلیف فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی).
لغت نامه دهخدا
(طِ / طَ)
احرار نهار، گرم شدن روز. (منتهی الارب) (تاج المصادر).
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
حرارت. قول. تصنیف. ترانه: کخ کخ، حراره و وجد و حال صوفیان. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی). حال. ملمع. شرقی. عروض البلد. زجل. موشح. موشحه. ترانه. دف زدن بشادی. کان و کان. کاری. موالیا. قوماه. ملعبه. رقص کردن و تاب دادن دف را از آتش و آوازی که از چند ساز و چند حلق یکمرتبه برآید و غوغای مردم. (غیاث اللغات از لطائف اللغات و شرحهای مثنوی). ترانۀ چندنفر که یک آواز و یک حلق با هم خوانند، کما فی بعض الحواشی. (از حاشیۀ مثنوی چ علاءالدوله) ، آهنگی از موسیقی است. رجوع به آهنگ شود:
از خواجگان تو پیشی وز شاعران عمادی
بانگ نماز بیشک باشد به از حراره.
عمادی شهریاری.
و چنانک حراره های سخنشان کی با رکت لفظ و خست معنی در بعض مجالس چندان طرب در مردم پدید می آرد که بسیار قول های بدیع و ترانه های لطیف پدید نیارد. (المعجم شمس قیس ص 337).
خر برفت و خر برفت آغاز کرد
زین حرارت جمله را انباز کرد
زین حرارت پای کوبان تا سحر
کف زنان خررفت و خر رفت ای پسر.
مولوی.
چنگئی کو درنوازد بیست وچار
چون نیابد گوش گردد چنگ دار
نی حراره یادش آید نی غزل
نی ده انگشتش بجنبد در عمل.
مولوی.
اشعار سخیفی است که مخنثان و مسخرگان و عوام الناس در کوچه ها و مجالس لهو و لعب خوانند و اکنون در ایران ’تصنیف’ گویند و محتمل است خراره با خاءمعجمه باشد و آن آوازی است که بسبب گریه یا غیر آن از گلو بیرون آید، چه مسخرگان و سفها اشعار سخیف خودرا بدین آواز خوانند. (المعجم فی معاییر اشعارالعجم چ طهران حاشیۀ ص 337). در تاریخ سلجوقیه مسمی به راحهالصدور در وقعۀ احمد بن عطاش رئیس ملاحدۀ وزکوه که سلطان محمد بن ملکشاه او را اسیر کرده فرمود تا در کوچه های اصفهان تشهیر کردند گوید ’:... با انواع نثار و خاشاک و سرگین و پشکل و مخنثان حراره کنان در پیش با طبل و دهل و دف میگفتند حراره: عطاش عالی. عطاش عالی. میان سر هلالی. ترا با دز چکارو’. (منتخبات راحهالصدور بقلم پرفسور ادوارد برون در روزنامۀ انجمن همایونی آسیائی چ لندن 1902 میلادی ص 609)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حران
تصویر حران
تشنه، عطشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرار
تصویر زرار
تیزهوش دوراندیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حراه
تصویر حراه
گشادگی، سوی، بانگ مرغان سو سوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرایر
تصویر حرایر
جمع حره زنان آزاده آزاد زنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرام
تصویر حرام
منع کردن، ممنوع کردن چیزی را، ناروا شدن، حرام بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرائر
تصویر حرائر
زن آزاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجار
تصویر حجار
سنگ تراش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حتار
تصویر حتار
کناره گوشه، چارچوب، چنبره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبار
تصویر حبار
زکابفروش، ماهی زکاب (مرکب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرار
تصویر جرار
بسوی خود کشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احرار
تصویر احرار
جمع حر، آزادگان، ایرانیان جمع حر حران آزادان آزادگان، ایرانیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرارت
تصویر حرارت
گرمی، گرم شدن، تبش، مقابل برودت
فرهنگ لغت هوشیار
آواز آب، نام گونه ای ترانه که مردمان سرایند و خوانند سرودک قول نصنیف ترانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حراک
تصویر حراک
جنب جنبش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احرار
تصویر احرار
جمع حر، آزادان، آزادگان، ایرانیان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حرارت
تصویر حرارت
((حَ رَ))
گرما، گرمی، تندی، تیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حراف
تصویر حراف
پر چونه، پر گفتار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حراج
تصویر حراج
فروش ویژه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حرام
تصویر حرام
نابایسته، ناروا، ناشایست
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حریر
تصویر حریر
ابریشم، پرنیان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حصار
تصویر حصار
بارو، دیوار، پرچین، مرزبندی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حرارت
تصویر حرارت
سوز، گرما
فرهنگ واژه فارسی سره
تاب، تف، تفت، دما، گرما، گرمی، نایره
متضاد: برودت، سردی، تندی، تیزی، حدت، شدت، شور، هیجان
فرهنگ واژه مترادف متضاد