جدول جو
جدول جو

معنی حذو - جستجوی لغت در جدول جو

حذو
در قافیه، حرکت ماقبل ردف و قید مانند حرکت «د» و «پ»، برای مثال ای به همت بر آفتابت دست / آسمان با علوّ قدر تو پست (انوری - ۵۴۹)
تصویری از حذو
تصویر حذو
فرهنگ فارسی عمید
حذو
(تَ)
حذاء. برابر کسی نشستن. (تاج المصادر بیهقی). برابر چیزی بودن. برابر چیزی نشستن. مقابل شدن. در برابر نشستن. (منتهی الارب)، در برابر چیزی افتادن. (تاج المصادر بیهقی). برابر کسی یا چیزی افتادن. (زوزنی)، کار کردن مثل دیگری. فعل مانند فعل او بجای آوردن، برابر کردن دو چیز با هم، اندازه کردن کفش و بریدن. (منتهی الارب). نعلین برابر کردن با پا و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). نعلین و جزآن با پای برابر کردن. (زوزنی)، کفش در پای کسی کردن. (منتهی الارب)، حذوالنعل بالنعل، برابر کردن کفش را با کفش و همچنین است حذوالقذه بالقذه. (منتهی الارب) : آنرا به یک دو روز به خوارزم ملحق کردند و در کوشش و کشش با آن، حذوالنعل بالنعل. (جهانگشای جوینی). و ابقاء بقایا هم بر این منوال است و بر این مثال حذوالنعل بالنعل. (جهانگشای جوینی)، بریدن و گزیدن و لذع، چنانکه تیزی سرکه و شراب زبان را. (منتهی الارب) : و هو (ای دوقس) حرّیف، یحذو اللسان، بریدن کارد دست را و جز آن، عطا دادن، پاشیدن، چنانکه خاک را بروی کسی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حذو
(حَذْوْ)
برابر. حذه. حذوه: داره حذو داری. (منتهی الارب) ، خانه او روبرو (مقابل، برابر) خانه من است، (اصطلاح عروض) حرکت قبل ازروی ّ. الحذو فی العروض، حرکه مثل الردف. نام حرکت ماقبل ردف و قید است. (غیاث). شمس قیس گوید: حرکت ماقبل ردف است و همچنانک هیچ یک از حروف ردف نشایذ کی متبدل شود حرکات ماقبل آن نیز نشایذ که متبدل شود و حرکت ماقبل قید هم حذو باشد و همچون حرکت ماقبل ردف به جنس خویش نگاه باید داشت، چنانک انوری گفته است:
ای بهمت بر آسمانت دست
آسمان باعلو قدر تو پست
بهتر از گوهر تو دست قضا
هیچ پیرایه بر زمانه نبست
هیچ دل با تو بد نشد که فلک
آرزوهاش در جگر نشکست
باز در طاعت تو کبک نواز
دیو در دولت تو حرزپرست.
تا آخرقطعه فتحۀ ماقبل سین لازم داشته است و پیش از این گفته ایم که در قوافی مطلق اختلاف حرکت ماقبل قید است بنزدیک بیشتر شعراء، چنانک خسروی گفته است:
من بنگردم ز مهر چون تو بگشتی
زشتی باشد ز هرکه باشد زشتی.
و دقیقی گفته است:
برافکند ای صنم ابر بهشتی
زمین را خلعت اردیبهشتی
زمین برسان خون آلود دیبا
هوا برسان نیل آلود مشتی
بطعم نوش گشته چشمۀ آب
برنگ دیدۀ آهوی دشتی.
و حذو در اصل لغت برابر کردن است، گویند: حذا النعل بالنعل حذواً، یعنی نعلین را اندازه می گرفت راست. و چون حرکت ماقبل ردف برابر و مقابل حرکت ماقبل تأسیس است در ثبات و لزوم یعنی چنانک الف تأسیس جز از اشباع فتحۀ ماقبل نمی خیزد حروف ردف جز از فتحه و ضمه و کسرۀ ماقبل نمی خیزند، الف از اشباع فتحه و واو از اشباع کسره. پس از این جهت حرکت ماقبل ارداف را حذو خوانند. (المعجم فی معاییر اشعارالعجم). تهانوی گوید: بفتح حاء حطی و سکون ذال معجمه، در علم قافیه حرکه ماقبل ردف را گویند. کذا فی عنوان الشرف. و در رسالۀ ’منتخب تکمیل الصناعه’ گوید: حذو حرکت ماقبل ردف و قید است، مانندحرکت ماقبل الف بهار و قرار، و حرکت ماقبل های مهر و گلچهر و رعایت تکرار حذو در قوافی واجب است، مگر وقتی که روی ّ متحرک شود بسبب حرف وصل که این هنگام نزد بیشتر شعراء اختلاف حذوی که حرکت ماقبل قید است جائز است بشرطی که منجر نشود به تبدیل قید به ردف و اگر بدان منجر شود آنهم جایز نیست و حذو در لغت به معنی برابر کردن چیزی با چیزی آمده، و چون حرکت ماقبل ردف برابر با حرکت تأسیس بود در لزوم، آنرا حذو نام کردند - انتهی. پس این تعریف مختص به فارسیان است زیرا که عربها قید را اعتبار نمیکنند. و لهذا صاحب ’عنوان الشرف’ حذو را مختص به حرکت ماقبل ردف نمود. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
حذو
برابر کسی نشستن
تصویری از حذو
تصویر حذو
فرهنگ لغت هوشیار
حذو
((حَ))
برابر کردن، پیروی، تتبع کردن (شاعر یا نویسنده ای را)
تصویری از حذو
تصویر حذو
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حذق
تصویر حذق
حذاقت، مهارت، استادی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حذور
تصویر حذور
حذر کننده، پرهیز کننده
فرهنگ فارسی عمید
(حَ)
سخت پرهیزنده. بسیار حذرکننده. عظیم پرهیزنده. نهایت آژیر. ترسنده. (دهار). ترسناک. (غیاث). حذیر:
بودم حذور همچو غرابی برای آنک
همچون غراب جای گرفتم در این غراب.
مسعودسعد.
حشمتت را نخیز باز حریص
دشمنت را گریز زاغ حذور.
مسعودسعد.
زاغ حذور رواح در سلسلۀ کافور ریاح صباح آویخت. (مقامات حمیدی).
سینه را پا ساخت میرفت آن حذور
از مقام باخطر تا بحر نور.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
زیرک سار شدن. (دهار). زیرک سار شدن در کاری. (دستور اللغۀ ادیب نطنزی) ، سخت ترش شدن. (تاج المصادر بیهقی). حذوق خل ّ، حذق خل، سخت ترش شدن سرکه. (منتهی الارب) ، حذوق رباط در دست گوسفند، نشان گذاشتن رسن بر دست او، حذوق خل ّ دهان را، گزیدن. گزیدن تیزی ترشی سرکه دهان را. رجوع به حذق شود
لغت نامه دهخدا
(حَذْ / حِذْ / حُذْ وَ)
چرم پاره ای که وقت چرم بریدن کفشگران برآید و پیش آنها جمع گردد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِذْ وَ)
حذیا. عطیه. بخشش، پارۀ گوشت، مقابل. برابر. (منتهی الارب). حذاء. حذو. حذه. حذوه
لغت نامه دهخدا
(حُذْ وَ)
پارۀ گوشت. حذیه، مقابل. برابر. (منتهی الارب). حذاء. حذوه. حذو. حذه
لغت نامه دهخدا
تصویری از حوذ
تصویر حوذ
گردآوردن، سخت راندن، نگاهداشتن، پاس داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلو
تصویر حلو
لذیذ، شیرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبو
تصویر حبو
نزدیک شدن، نزدیکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حنو
تصویر حنو
کج، خمیده، خمدار، کوهه زین، کژی، هم آوای سرو، جانب، کژی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حکو
تصویر حکو
حکایت کردن، باز گفتن، حدیث کردن، نقل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمو
تصویر حمو
خویش شوی، خویش زن، گرمای آفتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشو
تصویر حشو
انباشتن، مملو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حطو
تصویر حطو
جنباندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حقو
تصویر حقو
تهیگاه، کرانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفو
تصویر حفو
اکرام کردن، عطا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسو
تصویر حسو
آشامیدنی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع حد، کوستک ها خچور، آیین ها، اندازه ها زجر کردن و راندن شتران بسرود و آواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذا
تصویر حذا
روبرو شدن برابر شدن رویاروی بودن، برابر روبرو: (بحذاء منزل وی نزول کرد)، کفش، نعل، سم ستوران، جمع احذیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذذ
تصویر حذذ
چالاکی، کوتاهی و سبکی دم شتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذر
تصویر حذر
پرهیز کردن، اجنتاب، ترس، بیم، هراس، دوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذف
تصویر حذف
افتاده، افتادگی، سقط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذل
تصویر حذل
اصل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجو
تصویر حجو
پاداش دادن، اقامت گزیدن در جائی، استادن بجائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذور
تصویر حذور
سخت پذیرنده، عظیم پرهیزنده، ترسناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذوه
تصویر حذوه
مقابل برابر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذق
تصویر حذق
خوب آموختن کاری یا مطلبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذور
تصویر حذور
((حَ))
ترسنده، پرهیزکننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حذف
تصویر حذف
زدایش، ستردن
فرهنگ واژه فارسی سره