جدول جو
جدول جو

معنی حذاقه - جستجوی لغت در جدول جو

حذاقه
(حُ قَ)
طعام. (مهذب الاسماء). چیزی از طعام: ما عنده حذاقه، نیست نزد او چیزی از طعام. (از منتهی الارب). و رجوع به حذافه شود
لغت نامه دهخدا
حذاقه
(تَ شَرْ رُ)
حذاق. حذق. سخت زیرک سار شدن. (تاج المصادر بیهقی). زیرک شدن. (دهار). زیرکی. استادی. مهارت. نیک دانی. زیرک ساری. زیرک شدن درکاری. دانائی. حذاقت صبی در قرآن یا عملی از اعمال،آموختن کودک قرآن یا کاری را و زیرک شدن در آن. (منتهی الارب) ، حذاقت شی ٔ، بریدن یا کشیدن آنرا برای بریدن به داس و مانند آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حذاقه
(حُ قَ)
پدر بطنی از ایاد. (منتهی الارب)
نام جد ابی دؤاد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حراقه
تصویر حراقه
نوعی کشتی جنگی که به وسیلۀ آن آتش و چیزهای جنگی شعله ور به سوی دشمن پرتاب می کردند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حراقه
تصویر حراقه
هر مادۀ قابل اشتعال مانند پنبه برای روشن کردن آتش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حذاقت
تصویر حذاقت
مهارت، استادی
فرهنگ فارسی عمید
(حُ یَ)
بهره ای از غنیمت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ لَ)
کرانۀ دامن پیراهن، نوعی از صمغ سرخ، ریزۀ کاه. (منتهی الارب). خردۀ کاه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حُ قی ی)
خرکره، کارد تیزکرده شده، مردفصیح. (منتهی الارب). مرد تیززبان. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حُ قی ی)
منسوب به حذاقه، بطنی از قضاعه. (سمعانی). منسوب به حذاقه، بطنی از ایاد
لغت نامه دهخدا
(حُ فَ)
چیزی که از پوست و جز آن انداخته شود. (منتهی الارب).
- حذافه ای در رحل او نبودن، در رحل او هیچ از طعام نبودن. (از منتهی الارب).
- خوردن و حذافه نگذاشتن، خوردن و هیچ برجای نماندن از خوردنی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
حذاقت خود ظاهر کردن و لاف زدن در حذاقت با حاذق نبودن. تحذلق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ فَ)
ابن زهر بن ایاد. از عدنان. جدی جاهلی است. حارث بن حجاج شاعر از نسل اوست. (اعلام زرکلی ج 1 ص 214) (نهایه الادب ص 192)
پدر بطنی است از قضاعه
لغت نامه دهخدا
(حَذْ ذا فَ)
حلقۀ دبر
لغت نامه دهخدا
(حُ قَ)
زرگری. (دزی) ، سوختۀچقماق، آنچه باقی مانده باشد از جامۀسوخته. (منتهی الارب) ، شعله. (غیاث) ، آنچه در هنگام خواندن افسونها بسوزند
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را قَ)
جای سیاه زغال گران و گچ گران، نوعی از کشتی ها که به وی نفت اندازی کنند بسوی دشمن. ج، حرّاقات. (منتهی الارب). نوعی از کشتی که بدان در دریا بسوی دشمن آتش افکنند. نوعی کشتی. کشتیهای جنگی انواع بوده است، ’شونه’ که بزرگ و دارای برجها بود، و ’حراقه’ که دارای منجنیق بود برای پرتاب نفت سوزان بسوی دشمن و آن منجنیق ’عراده’خوانده میشد و ’طراده’ کشتیی بود کوچک و سریعالسیر. (تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ج 1 ص 161) :
آتشین حراقه برده گرمی از حراق چرخ
لیک بر قبه شررها از دهان انگیخته.
خاقانی.
امیرالمؤمنین الطایع درحراقه در روی دجله بتعزیت او تجشم فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی ص 285) ، ظرفی که نور در آن منعکس گردد. حراقۀ چینی (صینی) :
تو گفتی گردزنگار است بر حراقۀ چینی
تو گفتی موی سنجاب است بر فیروزه گون دیبا.
فرخی.
آب گوئی در چمن حراقۀ چینی شده ست
کاندرو چشم جهان بین از صور بندد خیال.
معزی.
صیقلی دیده کجا روشن کند حراقه را
باغ و مرغابی به آن گونه ست بر روی غدیر.
معزی.
ای بگه امتحان ز آتش شمشیر تو
گنبد حراقه رنگ سوخته حراقه وار.
خاقانی.
پس بفرمود تا آنجا که طوطی بود چراغی در زیر طشتی نهادند و حراقه ای چند از دیوارها درآویخت و بر بالای طارم دست آسی به حرکات مختلف میگردانید و بادبیزنی و پرویزنی بیاورد و آب بر بادبیزن میفشاند از بادبیزن و پرویزن بر مثال باد و باران می آمد و هر ساعت چراغ دان از زیر طشت بیرون گرفتندی و در محازات سطوح اجرام حراقه ها بداشتی تا شعاع چراغ از صفحات حراقه ها منعکس میشد بر مثال برق و درخش. (سندبادنامۀ فارسی ص 96). و بعربی چنین آمده است: فامرت الجاریه ان تغطی سماءالدار بباریه ففعلت وجعلت المرآه تلوح وجه السراج فخیل الدره انه برق. (سندبادنامۀ عربی ص 356).
، آلتی ناری که ظاهراً برای آتش بازی و نفت اندازی بکار میرفته است:
چون همی حراقه جنبانید او
می گشادند اهل هنگامه گلو.
مولوی.
، شمشیر بران، لحنی در حراقه. (منتهی الارب). چیزی که آتش در آن زود میگیرد. آتش زنه. سنگ چخماق:
دلش حراقۀ آتش زنی داشت
وز آن آتش سر دودافکنی داشت.
نظامی.
و رسن یکتای دلو چون پنبه بر حراقۀ چرخ دوتا بیفروخت. (تاج المآثر)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
حریق. آتش سوزی. سوختن: حراقۀ نفت، نفت سوختن و نفت سوزی. حراقۀ بارود، باروت سوزی. (دزی). رجوع به حراقت شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
چشیدن وآزمودن. (زوزنی). طعم چیزی را درک کردن. ذوق. ذواق. مذاق. (از متن اللغه). رجوع به مذاق و مذاقت شود
لغت نامه دهخدا
(حُ رُقْ قَ)
نوعی قلیه که آنرا خزیره نیز گویند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ قَ)
گروه. جماعت
لغت نامه دهخدا
(حُ ذَ لِ قَ)
حدلقه. رجوع به حدلقه شود
لغت نامه دهخدا
(حُ قَ)
آنچه بجاروب روفته بیرون کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خاک روبه. کناسه، قماش. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُ قَ)
حلاقهالمعزی، موهای سترده از بز و مانند آن. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَصْ)
حمق. گول و بی عقل شدن. (منتهی الارب). احمق شدن. (اقرب الموارد). رجوع به حمق شود، کاسد شدن بازار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
اذاقت. چشانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (مؤیدالفضلاء). چشاندن، لاغر گردانیدن. (منتهی الارب). لاغر و نزار کردن. کاهیده کردن. (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حراقه
تصویر حراقه
آتش سوزی، باروت سوزی، سوختن حراقه نفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاقه
تصویر حاقه
رستخیز، قیامت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اذاقه
تصویر اذاقه
چشاندن اذاقت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حماقه
تصویر حماقه
گولی نابخردی غلیو، سردی بازار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذاقت
تصویر حذاقت
زیرک شدن و استاد شدن در کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حواقه
تصویر حواقه
رفته روفته خاکروبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذاق
تصویر حذاق
جمع حاذق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حراقه
تصویر حراقه
((حُ قِ یا قَ))
سوخته چخماق، شعله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حذاقت
تصویر حذاقت
((حَ یا حِ قَ))
مهارت، چیره دستی
فرهنگ فارسی معین
استادی، تبحر، چیره دستی، پختگی، آزمودگی، خبرگی، زیرکی، مهارت
متضاد: بی تجربگی، خامی
فرهنگ واژه مترادف متضاد