جدول جو
جدول جو

معنی حدرد - جستجوی لغت در جدول جو

حدرد
(حَ رَ)
کوتاه بالا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حدرد
(حَ رَ)
ابن ابی حدردبن عمیر اسلمی، مکنی به ابوخراش مدنی. (الاصابه قسم اول ج 1 ص 331) (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حداد
تصویر حداد
پوشیدن لباس سیاه در مرگ کسی، جامۀ ماتم پوشیدن، لباس سیاهی که در مرگ کسی بر تن می کنند، جامۀ ماتم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حدود
تصویر حدود
حدها، اندازه ها، مقدارها، مرز ها، جمع واژۀ حد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حداد
تصویر حداد
آهنگر، آهن فروش، دربان، زندانبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حدید
تصویر حدید
پنجاه و هفتمین سورۀ قرآن کریم، مدنی، دارای ۲۹ آیه، آهن، تیز و برنده
فرهنگ فارسی عمید
(حَ رَ)
کسی. احدی. دیاری:ما بالدار حدرج، نیست در خانه کسی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
منتهی. غایت. قصاری: حدادک ان تفعل کذا، ای قصاراک و غایه جهدک. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَدْ دا)
دربان. دروان. (مهذب الاسماء). بواب: لایقاس الملائکه بالحدادین. (ابوبکر بن ابی قحافه). حاجب. دربان. (ناظم الاطباء) ، زندانبان. بندیوان. سجان. (اقرب الموارد). ج، حدادون و حدادین، آهنگر. قین. (منتهی الارب). نسبت است به بیع و شراء و عمل حدید. (سمعانی). بائعالحدید و معالج آن. (اقرب الموارد) ، زرّاد. (اقرب الموارد) (از لسان العرب) :
نبینی که پولاد را چون ببرد
چو صنعت پذیرد ز حداد سوهان.
ناصرخسرو.
کردۀ قصار پس عقوبت حداد
این مثل است آن اولیای صفاهان.
خاقانی.
، مقابل تعزیر. حدزن. حدزننده. (ناظم الاطباء). حدراننده. ج، حدادون و حدادین، خمّار. (تاج العروس). می فروش
لغت نامه دهخدا
(حَدْ دا)
دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه شهرستان مشهد واقع در 8 هزارگزی خاور مشهد و 3 هزارگزی خاور کشف رود، جلگه و معتدل است. رودخانه از آن گذرد. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(حَ حَ)
کوتاه بالا
لغت نامه دهخدا
(حُ دَ بِ)
لبن حدبد، شیر سطبر و خفته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ دُرْ رَ)
حدرو. نام رودی که از میان غرناطه جاری است
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نعت فاعلی از حرد و حرود. که از میان قوم بیک سورود و تنها منزل گزیند. مجرد، مرد تندمزاج. تندمزاج. ج، حوارد، خشم گیرنده
لغت نامه دهخدا
(حَ)
تیز. (دهار) (ادیب نطنزی) (نصاب). چیزی که آن را تیز کرده باشند. (غیاث). تند. برنده. نوک تیز. لب تیز. ذرب. ذربه. نافذ. لب تیز. (ادیب نطنزی) (مهذب الاسماء). تیغ تیز. (زمخشری). تیز: و لشجره (ای لشجرالأترج) شوک حدید. (ابن البیطار). شمشیر اگرچه به بأس شدید و حدّ حدید موصوف است مأمور امر ومحکوم حکم تقدیر است. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 411). ج، حدیدات، حدائد، حداد. (منتهی الارب)، ماضی. نافذ. ثاقب: فبصرک الیوم حدید. (قرآن 22/50)، رجل حدید، مرد تیزفهم، مرد زودخشم، مرد چرب زبان. (منتهی الارب)، هم سامان. هم حدّ. مجاور. همسایه: فلان ٌ حدید فلان، زمین او به زمین آن دیگر پیوسته است. (ادیب نطنزی)، دلاور. ج، احدّاء، احدّه، حداد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
آهن. (دهار) (ادیب نطنزی) (ترجمان عادل بن علی منسوب به جرجانی). و هو علی ثلاثه اصناف: شابورقان و نرم آهن و فولاد مصنوع. و الشابورقان، هو الفولاد الطبیعی. و الفولاد المصنوع، هو المتخذ من نرم آهن. (از مفردات قانون ابوعلی سینا). و خوارزمی در مفاتیح العلوم گوید: آهن یکی از اجساد صناعت کیمیاست و از آن در صناعت کیمیا به مریخ کنایت کنند. (مفاتیح العلوم خوارزمی). ابوریحان گوید: معنی أنزلنا الحدید (25/57) در قرآن خلق آن است... و معدن آن دو قسم است: نرم آهن که آن را ماده خوانند، و سخت و آن را شابرقان گویند و آن را نر خوانند که قابل آب دادن است. و نرم آهن بر دو قسم است یکی خود آن آهن و دیگر آبی که هنگام اذابت از آن جدا گردد و آن را دوص خوانند و بفارسی ’استه’ و بنواحی زابلستان آنرا رو خوانند که زودتر از آهن آب و جاری شود و آن سفید و سخت نقره فام است. (الجماهر بیرونی ص 247).
خواص طبی: صاحب اختیارات گوید: بپارسی آهن میگویند و آن سه نوع است: شابورقان در مامن و فولاد مصنوع و فولاد معدنی بود و فولادطبیعی معدنی شابورقان است و سابرقان نیز گویند و آن فولاد نر است و فولاد مصنوع از نرم آهن گیرند و زنجار آن را زعفران الحدید خوانند، قابض و اکال است. و خبث الحدید ضعیفتر از زنجار آن بود و صفت وی در خاء گفته شود. و توبال آن در تا گفته شد در باب آهن سرخ کرده را اگر در آب اندازند، یا شیر، شکم ببندد و ریش روده و ورم سپرز و بیضه و استرخاء معده و سلس البول و درد مقعد را نافع بود و باه را قوت دهد خاصه آبی که آهن گران آهن گرم کرده در آن می اندازند، و آنرا دوص خوانندو ماءالحدید خوانند، و گزیدگی سگ دیوانه را بغایت نافع بود وقتی که نداند. و برادۀ آهن چون در شراب که مسموم بود اندازند زهر را مجموع به خود کشد و آن شراب چون بخورند زیان ندارد. و برادۀ آهن چون بخورند درد شکم سخت و خشکی دهن و دردسر آورد، مداواه آن به شیر تازه و بعض ادویۀ مسهلۀ قوی کنند بعد از آن مسکه و روغن بیاشامند و روغن بنفشه و روغن گل و سرکه بر سر مالند و بقدر یک درم مغناطیس بخورند و مراق و سمد و روغن گاو در خواص آورده اند که چون برادۀ آهن بر کس بندند که دندان گزد (در خواب دندان کرچد) دیگر نگزد. (اختیارات بدیعی). و حکیم مؤمن آرد: آهن نر وماده می باشد و نر او فولاد و مادۀ او نرم آهن است، در دوم گرم و در سیم خشک و فولاد طبیعی را شابورقان و مصنوع از نرم آهن را استام نامند و چون شاخ سوختۀ بزو حجرالرخام را بالسویه بر آهن مالیده در آتش سرخ کنند بسیار نرم شود و فنر عبارت از او است و هرگاه بارصاص یا مرقشیشا یا رحج الفار یا زرنیخ بگدازند به مرتبۀ رصاص زودگداز گردد و بدستور چون با نحاس بگدازند و بعد از آن با شوره نحاس را از او بسوزانند بغایت زودگداز گردد و فولاد مصنوع که متعارف و بسیار است طریق ساختن آن است که آهن متعارف را در کورۀ مخصوص به آتش بسیار شدید تا یک هفته بتابند حنظل و صبر و هرچه در تلخی قوی باشد یا زهرهای حیوانات سائیده بر او ریخته آن مقدار بتابند که در جسم او داخل شود و گویند چون آهن را تافته یک بار در روغن کنجد تطفیه کرده بار دیگر در آب اطفا نمایند اقسام آهن را مثل آهن ربا به خود جذب میکند و آب آهن تافته بغایت مقوی باه و قابض و جهت جراحت امعا و اسهال مزمن و بواسیری و ورم سپرز و تقویت معده و سلس البول و درد مقعد و گزیدن سگ دیوانه و رفع زردی رخسار و هیضه نافع و شراب به آهن تافته در رفع خفقان و استسقا و ضعف جگر و معده وباه قوی تر از آب تفته است و دوغ به آهن تافته در اسهال دموی و نزف حیض و استرخاء مقعد قوی تر است و خبث الحدید و زعفران الحدید مذکور خواهد شد. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی شود:
دل و برش به چه ماند به سختی و نرمی
یکی به سخت حدید و یکی به نرم حریر.
مسعودسعد.
تنگ گرداند جهان چاره را
آب گرداند حدید و خاره را.
مولوی.
ظاهر آن است کآن دل چو حدید
درخور جسم چون حریر تو نیست.
؟
- اعمال حدید، جراحی. دستکاری.
، وسیلۀ ضرب سکه. (النقود العربیه). و رجوع به حدیده شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جبل الحدید، در دریای هند است، و از آن کوه، آهنی سرخ به حصول پیوندد که چون زخمی از آن بر کسی زنند، ازموضع جراحت خون ترشح ننماید، اما کسان را گمان شود که آنرا داغ کرده اند. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 675)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
از بطون هواره، قبیله ای از بربر. (صبح الاعشی ج 1 ص 364)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ابن حکیم ازدی. از ابوجعفر باقر و صادق روایت دارد. اوبرادر مرزام است و دارقطنی در ’مؤتلف و مختلف’ هر دو را یاد کرده گوید: از شیوخ شیعه بود. شیخ طوسی نیز او را در رجال یاد کرده گوید کنیتش ابوعلی است. نجاشی او را ثقه داند. علی بن حکم گوید فرزندش علی از وی روایت کرده است. (لسان المیزان ج 2 صص 181- 182)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَرْ رُ)
نام رودی به اسپانیا که از میان شهر غرناطه گذرد. حدره
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حدّ. نواحی. اطراف. حوالی: مشرق او چگل و جنوب او حدود خلخ است و مغرب وی حدود تخس است. (حدود العالم). بازگردانیدند بدان شرط که هر قلعت که از حدود غرجستان گرفته بازدهد. (تاریخ بیهقی). دیدم وقتی در حدود هندوستان که از پشت پیل شکار میکردی (یعنی مسعود) . (تاریخ بیهقی). در حدود کیکانان پیش شیر رفت. (تاریخ بیهقی). شغل غزنی و حدود آن سخت بزرگ است. کسی باید که ما را بی دردسر دارد. (تاریخ بیهقی ص 373). طغرل و داود و ینالیان و سلجوقیان با بنه های بسیار و خرگاه و اشتر و اسب و گوسفند بی اندازه به حدود خوارزم آمدند. (تاریخ بیهقی ص 696). و در این عهد نزدیک ابومنصور الفضل... در حدود عراق شهید شده. (کلیله و دمنه). بدان حدود بیابانهای دوردست بود که مرغ درهوای آن نجنبیدی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 هجری قمری ص 407). عزم تأدیب و تعریک ایشان مصمم کرد و لشکری بسیار از سواره و پیاده بدان حدود کشید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 249). منتصر بر راه ابیورد بیرون رفت ولشکر امیرنصر بر عقب ایشان روانه شدند تا او را به حدود جرجان انداختند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 183).
سپاهی که خوشدل نباشد ز شاه
ندارد حدود ولایت نگاه.
سعدی (بوستان).
، دمها. لبه ها. تیزه ها: از مطلع فلق تا مقطع شفق به حدود اسیاف حدود اصناف آن جمع می شکافتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 227)، ضلعهای مربع: و فرق میان ارکان و حدود آن است که ارکان، چهار زاویۀ مربع باشد، و حدود، چهار پهلو مربع باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 120)، اندازه ها: بونصر مردی محتشم بود و حدود را نگاه داشتی. (تاریخ بیهقی ص 396). و با آنکه چنین حدود نگاه داشتی، لجوجی بودی از اندازه گذشته. (تاریخ بیهقی ص 396). کسانی که دست بر رگ وی نهاده بودند... نخواستند که کار ملک بدست مستحق افتد که ایشان را بر حدود وجوب بدارد. (تاریخ بیهقی)، عقوبات مقدرۀ شرعیه، چنانکه حد زنا، لواط، سحق، قیادت، قذف، سکر، فقاع، سرقت، محاربی، ردّه، اتیان لبهائم و غیره، حدود خانه، فاصله های فرضی میان آن با خانه های دیگر. جهات، سامانها. ثغور، حدودالعد، احکام شرعیه. مناهی، موانع، تعریفات:
اینکه در وصف نیاید کرم و اخلاقست
ور بگویند وجوهش نتوان گفت حدود.
سعدی.
رجوع به مبادی علوم و نیز رجوع به قیاس و نیز رجوع به حد به معنی تعریف شود. حدود و تعریفات علوم را عده ای از دانشمندان جمع کرده کتابهای مستقل ساختند که چند شمارۀ آن در الذریعه ج 6 صص 298-300 یاد شده است، (اصطلاح نجوم) حدهای بروج. رجوع به التفهیم ص 409 به بعد و نیز رجوع به حد به اصطلاح نجومی در همین لغت نامه شود.
- در حدود، قرب . نزدیک . قریب : و او در حدود شصت سالگی درگذشت
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
کثرت و اجتماع، گلۀ شتران تا سی عدد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ دُرْ را)
چشم کلان یا سطبر و صلب و تیزنظر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
مرد بی دندان:
تا بر سپهر اعظم نقاش لوح را
دائم قلم نه کندزبان و نه ادرد است.
ابوالفرج رونی.
مؤنث: درداء. ج، درد، بطور خود یا بشتاب رفتن شتر. ادرعباب
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
پسر ادوارد قدیم پادشاه انگلوساکسون بسال 946 میلادی مولد او در سنۀ 931م. و وفات 955 میلادی بوده است
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام سورۀ پنجاه وهفتم قرآن و مدنی است، دارای بیست ونه آیه و آغاز میشود به: سبح ﷲ ما فی السموات و الأرض... پس از واقعه و پیش از مجادله است
لغت نامه دهخدا
تصویری از حدره
تصویر حدره
چشم بر جسته، گلمژه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدود
تصویر حدود
نواحی، اطراف، حوالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدید
تصویر حدید
آهن تیز، برنده، تند تیز، برنده، تند
فرهنگ لغت هوشیار
منتها، غایت تیز چون کارد و شمشیر و امثال آن، مرد تیز فهم تیز چون کارد و شمشیر و امثال آن، مرد تیز فهم آهنگر آهنگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادرد
تصویر ادرد
مرد بی دندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حداد
تصویر حداد
((حَ دّ))
آهنگر، آهن فروش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حدود
تصویر حدود
((حُ))
جمع حد، اندازه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حدید
تصویر حدید
((حَ))
تیز، برنده، آهن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حدود
تصویر حدود
نزدیک، پیرامون، نزدیک به
فرهنگ واژه فارسی سره