جدول جو
جدول جو

معنی حدا - جستجوی لغت در جدول جو

حدا
سرود و آوازی که شتربانان عرب هنگام راندن شتر می خوانند، راندن شتر با خواندن سرود و آواز
تصویری از حدا
تصویر حدا
فرهنگ فارسی عمید
حدا
(تَ شَجْ جُ)
راندن شتر به نغمت. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
حدا
(حَ)
جمع واژۀ حداءه. (منتهی الارب). تبرهای دوسر. تورهای دوسر. تبرتیشه ها
لغت نامه دهخدا
حدا
(حُ)
غناء. آواز. نخستین بار برای آوازی که شتر را بدان رانند بکار رفته چنانکه ’عوذه’ برای آوازهای سحری و هر دو از یک ریشه است. زیرا که حاء به عین و دال به ذال بدل شود. (نشوء اللغه العربیه صص 160-161)
لغت نامه دهخدا
حدا
زجر کردن و راندن شتران را بسرود و آواز، سرود و آواز ساربانان برای راندن شتران
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حداد
تصویر حداد
پوشیدن لباس سیاه در مرگ کسی، جامۀ ماتم پوشیدن، لباس سیاهی که در مرگ کسی بر تن می کنند، جامۀ ماتم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حداد
تصویر حداد
آهنگر، آهن فروش، دربان، زندانبان
فرهنگ فارسی عمید
(حَدْ دا)
نام قبیله ای است. (مهذب الاسماء). بطنی از بنی مراد است. (سمعانی 159). و گاهی حدا بقصر خوانند
لغت نامه دهخدا
(حِدْ دا)
نام وادئی میان جده و مکه. بدانجا قلعه و نخلستانی است و سپس آنجا را حد مینامیدند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حِ دَ)
جمع واژۀ حداءه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
جمع واژۀ حداءه. (منتهی الارب). تبرهای دوسر
لغت نامه دهخدا
(حَدْ دا)
مرد زجرکننده. رانندۀ شتر بسرود. (منتهی الارب) ، حدی خواننده. ساربان
لغت نامه دهخدا
(حُ)
شعبه ای از قبیلۀ حنیکه منشعب از بنی اشعر. (تاریخ قم ص 283). بنوحدال یا بنوحداله قبیله ای است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
موضعی است به حزن بنی یربوع و یوم حداب، نام جنگی است عرب را بدانجای میان قبیلۀ بکر بن وائل با بنی سلیط. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ شَجْ جُ)
راندن. سوق. حدو. زجر. زجر کردن و راندن شتران را بسرود و آواز. (منتهی الارب). راندن شتران با نغمۀ حدی، حداء لیل نهار را، تابع گردیدن شب روز را. (از منتهی الارب) ، حداء بر، انگیختن بر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
برگردانیدن. (از منتهی الارب) ، یاری دادن. باز داشتن از ظلم. (از منتهی الارب) ، پناه گرفتن به. (از منتهی الارب). برچفسیدن بمکان. (از منتهی الارب) ، خشم گرفتن بر. (از منتهی الارب) ، گسسته شدن سلا در شکم گوسفندو مبتلا شدن او به درد و بیماری. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
تبرتیشه. (دستور اللغۀ ادیب نطنزی). تور دوسر. (مهذب الاسماء). ج، حداء
یکی حداء. و رجوع به حداه شود
لغت نامه دهخدا
(حُدْ دا)
یکی از محال بصره قدیم است که بنام بنوحدان، فرزندان حدان بن شمس ازدی معروف شده است. (معجم البلدان). قلقشندی گوید: بنوحدان بطن دوم از جذام است و دیار ایشان در دیر الحمیره است. (صبح الاعشی ج 1 ص 334)
لغت نامه دهخدا
(حَدْ دا)
ذوحدان نام موضعی است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَدْ دا)
ابن شمس بن عمرو بن غنم. از طائفۀ أزدشنوءه، از بنی قحطان. جدی است جاهلی. ضبیره بن شیبان از فرزندان او است. (معجم البلدان) (اعلام زرکلی ص 214 از نهایه الارب صص 191-192)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
املس. هموار: قوس حدال، کمانی که یکی از سرهای برگشتۀ آن راست شده باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَدْ دا)
عامر بن ربیعه بن تیم الله. خوش آواز بودو بعلت بیماری آوازش دیگرگون شد. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَدْ دا)
دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه شهرستان مشهد واقع در 8 هزارگزی خاور مشهد و 3 هزارگزی خاور کشف رود، جلگه و معتدل است. رودخانه از آن گذرد. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
ج حدب، زمین های بلند از ریگ و سنگ. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُدْ دا)
جماعتی که سخن کنند. جمع است برخلاف قیاس حملاً علی نظیره سامر و سمار: فوجدت (فاطمه) عنده (النبی) حداثاً، ای جماعه یتحدثون. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَدْ دا)
دربان. دروان. (مهذب الاسماء). بواب: لایقاس الملائکه بالحدادین. (ابوبکر بن ابی قحافه). حاجب. دربان. (ناظم الاطباء) ، زندانبان. بندیوان. سجان. (اقرب الموارد). ج، حدادون و حدادین، آهنگر. قین. (منتهی الارب). نسبت است به بیع و شراء و عمل حدید. (سمعانی). بائعالحدید و معالج آن. (اقرب الموارد) ، زرّاد. (اقرب الموارد) (از لسان العرب) :
نبینی که پولاد را چون ببرد
چو صنعت پذیرد ز حداد سوهان.
ناصرخسرو.
کردۀ قصار پس عقوبت حداد
این مثل است آن اولیای صفاهان.
خاقانی.
، مقابل تعزیر. حدزن. حدزننده. (ناظم الاطباء). حدراننده. ج، حدادون و حدادین، خمّار. (تاج العروس). می فروش
لغت نامه دهخدا
(حُ)
منتهی. غایت. قصاری: حدادک ان تفعل کذا، ای قصاراک و غایه جهدک. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
راندن سوق، زجر کردن، و راندن شترانرا بسرود و آواز، سرود ساربان برای راندن اشتران زجر کردن، و راندن شتران را بسرود و آواز، سرود و آواز ساربانان برای راندن شتران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدات
تصویر حدات
زغن، جمع حدا حدا حد آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حداث
تصویر حداث
جماعتی که سخن کنند
فرهنگ لغت هوشیار
منتها، غایت تیز چون کارد و شمشیر و امثال آن، مرد تیز فهم تیز چون کارد و شمشیر و امثال آن، مرد تیز فهم آهنگر آهنگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حداق
تصویر حداق
سیاهه های چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حداه
تصویر حداه
زغن از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حداء
تصویر حداء
((حُ یا حِ))
سرود و آوازی که ساربانان هنگام راندن شتر می خوانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حداد
تصویر حداد
((حَ دّ))
آهنگر، آهن فروش
فرهنگ فارسی معین