جدول جو
جدول جو

معنی حجلاء - جستجوی لغت در جدول جو

حجلاء
(حَ)
گوسپندی که ساقهایش سپید باشد. (معجم البلدان) (منتهی الارب). گوسفند که لنگهای وی سفید بود. (مهذب الاسماء). ج، حجل
لغت نامه دهخدا
حجلاء
(حَ)
نام وادی. (منتهی الارب). و گویند نام قله ای است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اجلاء
تصویر اجلاء
دور شدن از وطن، دور شدن از خانمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اجلاء
تصویر اجلاء
جلیل ها، بزرگواران، جمع واژۀ جلیل
فرهنگ فارسی عمید
(حُ جَ)
آبی که آفتاب بدان نرسد. (منتهی الارب). تصغیر حجلاء. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حباب. کوپله. قبۀ آب که از باران پدید آید
ناحیت. ج، احجاء. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حَلْ لا)
مؤنث احل. زن لاغر سرین و ران و مبتلا بدرد سرین و زانو، ستور که پاهایش سست و پی آن فروهشته شده باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
زن فراخ چشم. (منتهی الارب). تأنیث انجل است. رجوع به انجل شود، عین نجلاء، چشم فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چشمی فراخ بزرگ. (مهذب الاسماء) ، طعنه نجلاء، زخم نیزۀ فراخ. (ناظم الاطباء). طعنۀ فراخ جراحت. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
آبیست مر بنی سعید بن قرط را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
سفیدپای. (دهار). مؤنث ارجل. (ناظم الاطباء). گوسپند سیاه پشت. (دهار) ، سنگستان هموار. (ناظم الاطباء). سنگستان هموار و زمین سنگ ناک. (منتهی الارب) (آنندراج) ، زمین سخت که در آن رفته شود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زمین سخت. (مهذب الاسماء) ، گوسپند یک پای سپید. (ناظم الاطباء) (از دهار) (از منتهی الارب) (از مهذب الاسماء) (آنندراج). گوسپند یک پای سپید. ج، رجل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
شتر مادۀ تیزرو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
زنی که سرین آن بزرگ و کلان باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). المراءه العظیمهالمأکمه. (اقرب الموارد). ج، سجل، ناقه سجلاء، شتر مادۀ بزرگ پستان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ جِلْ لا)
جمع واژۀ جلیل. بزرگواران. (دستوراللغه ادیب نطنزی) ، ستمکاران
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
دور شدن.
لغت نامه دهخدا
(حَ)
تأنیث احدل، در تمام معانی، کمانی که یکی از سرهای برگشتۀ آن راست شده باشد، رکیه حدلاء، مخالفه عن قصدها. (منتهی الارب). چاه ناراست و پیچیده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جهجهان رفتن زاغ. برجستن مرغ و پندی و شتر پی کرده در رفتن. (تاج المصادر بیهقی) ، برجستن در رفتن به یک پای. لی لی کردن، دیر نهادن پای برداشته را در رفتن، خرامیدن
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حجل
لغت نامه دهخدا
(حَ)
یکی از مشاهیر شاعرات. دختر ابوالحجناء شاعر. او بصحابت پدر بخدمت مهدی خلیفه رسید و قصاید بسیار در مدح خلیفه گفت و خلیفه او را صلات و انعامات داد. دو بیت ذیل از قصیدۀ او در وصف نزهتگاه خلیفه موسوم بعیسی آباد است:
اب عیش و لذه و نعیم
و بهاء بمشرق المیدان
بسط اﷲفیه ابهی بساط
من بهار و زاهر الحوذان.
(قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام اسب معاویۀ بکائی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
گوش که یکی از دو طرف آن از جانب پائین بجبهه مائل باشد و یا هر دو طرف آن بر یکدیگر خمیده باشد بسوی جبهه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مؤنث احجن. کج. کژ. ج، حجن: شوکه حجناء، کژ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
مؤنث اثجل، زنی که شکمش کلان و فراخ باشد یا زن برآمده تهی گاه، توشه دان فراخ. ج، ثجل
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مؤنث احول است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). یعنی زنی که چشمش لوچ باشد. (از ناظم الاطباء) ، عین حولاء. (منتهی الارب). چشمی کاج. (مهذب الاسماء). چشم لوچ. و مؤنث احول
لغت نامه دهخدا
(حِ وَ / حُ وَ)
مشیمۀ شتر ماده و آن پوستی سبز مملو از آب باشد که با بچه از شکم بیرون آید و در آن آلایش و خطوط سرخ و سبز باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). پوست که با بچه بیرون آید در حال زادن. (مهذب الاسماء). و در لغت عرب بر وزن فعلاء فقط سه کلمه وجود دارد. یکی همین کلمه و دومی عنباء و سیمی سیراء. (اقرب الموارد) ، نزلوا فی مثل حولاءالناقه، فرودآمدند و فراخی عیش و بسیاری آب و سبزه. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حقلا. نام قریه و ضیعه ای است به نواحی حلب، نام بطنی از جمهر. (الانساب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
. بخیلی کردن به، مولع شدن به، شاد گردیدن به، چنگ در زدن به، لازم گرفتن چیزی را، بازداشتن از. (منتهی الارب) ، خوانندگی و ترنم که به آهستگی کنند. زمزمه. (قطرالمحیط)
محاجاه. پرسیدن از یکدیگر برای در غلط افکندن. چیستان از هم پرسیدن، با هم کارزار کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حجاء
تصویر حجاء
شادیدن شادمانی، چنگ در زدن، باز داشتن چیستان گویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلاء
تصویر جلاء
((جِ))
سرمه، کحل
فرهنگ فارسی معین