جدول جو
جدول جو

معنی حجا - جستجوی لغت در جدول جو

حجا
(حِ)
عقل. خرد. نهیه، فطنت. زیرکی. ج، احجاء
لغت نامه دهخدا
حجا
(حَ)
سزاوار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حجا
(حَ)
کرانه و سوی چیزی. ج، احجاء، قبه های آب که از باران پدید آید. کوپله. حباب. نفاخات. (بحر الجواهر). سوار آب، خوانندگی و ترنم که به آهستگی کنند. حجاء. (منتهی الارب). زمزمۀ مجوس. زمزمۀ گبرکان. تحجی، ناحیت. ج، احجاء. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
حجا
(تَ هَُ)
شاد شدن. (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حجا
کرانه، زی، پناهگاه زیرکی، پرده، اندازه
تصویری از حجا
تصویر حجا
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حجال
تصویر حجال
حجله ها، اتاق های مزین و آراسته عروس و داماد در شب اول عروسی، جمع واژۀ حجله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حجاج
تصویر حجاج
حاج ها، به حجّ رفتگان، جمع واژۀ حاج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حجاب
تصویر حجاب
چادر، روپوش، روبند، در تصوف آنچه حائل و مانع میان طالب و مطلوب باشد و مانع تجلی حقایق شود، پرده، کنایه از آنچه مانع بین دو چیز دیگر باشد
حجاب الغره: کنایه از حیرت و سرگردانی
حجاب غرت: کنایه از حیرت و سرگردانی، حجاب الغره
حجاب ظلمانی: کنایه از شب، در تصوف صفات ذمیمه
حجاب نورانی: در تصوف کنایه از صفات حمیده
حجاب حاجز: دیافراگم، در علم زیست شناسی پردهای میان آلات صدری و اعضای درونی شکم، پردهای که قفسۀ سینه را از شکم جدا می کند
فرهنگ فارسی عمید
کسی که کارش حجامت کردن و خون گرفتن است و با زدن استره و مکیدن با شاخ از بدن دیگری خون می گیرد، حجامت کننده، خون گیر، تانکو، تونکو، گرای
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حجاز
تصویر حجاز
گوشه ای در دستگاه شور، از الحان قدیم ایرانی، حجازی، حجیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حجار
تصویر حجار
سنگ تراش، آنکه سنگ برای ساختمان می تراشد، آنکه چیزهایی مانند مجسمه و ظرف های سنگی یا چیز هایی دیگر از سنگ می تراشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حجاب
تصویر حجاب
حاجب ها، پرده داران، جمع واژۀ حاجب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حجار
تصویر حجار
حجرها، سنگها، جمع واژۀ حجر
فرهنگ فارسی عمید
(تَ شَبْ بُ)
چیزی بر دهان اشتر بستن تا نگزد
لغت نامه دهخدا
(حَجْ جا)
لقب یاسین مغربی است. (فهرست رجال حبیب السیر). خوندمیر گوید: ودر ربیع الاول همین سال (687 هجری قمری) شیخ یاسین المغربی وفات یافت و شیخ یاسین در سلک اکابر مشایخ انتظام داشت و بواسطۀ آنکه احوال خود را در پردۀ خفا مستور میگردانید به امر حجامت اشتغال میورزید. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 258). رجوع به یاسین مغربی شود
دینار. مولای جریر است. زید بن ارقم را حجامت کرد. یونس بن عبیدالله از وی روایت دارد. (سمعانی)
ابواسامه زید. از عکرمه روایت کند. (سمعانی)
ابوظبیه. پیغمبر را حجامت کرد. (سمعانی)
یکی از سران نهضت زنگیان در قرن سوم در بصره و از یاران صاحب الزنج در قیام سالهای (255، 270 هجری قمری) میباشد. رجوع به تاریخ ابن اثیر ج 7 صص 82-83 شود
دینار. انس بن مالک را حجامت کرد. نضر بن شمیل از وی روایت دارد. ابوحاتم گوید: بگمان من او ابوطالب حجام است که قتاده از وی روایت دارد. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَجْ جا)
خون کشنده به استره زدن. کشندۀ خون از شاخ. (منتهی الارب). الذی یحجم و یحسن صنعه الحجم. (سمعانی). کشندۀ خون با شاخ یا شیشه از تن. حاجم. حجامت گر. خون گیر. خون ستان. حجامت کننده. حجامت چی. خون کشنده. مصاص.
- امثال:
افرغ من حجام ساباط، سخت عاطل و بیکار مانده. لانه حجم کسری مره فی سفره فاغناه فلم یعد للحجامه. او لأنه کان یحجم من مرّعلیه من الجیش بدانق نسئه الی وقت قفولهم و مع ذلک یمرّ علیه الاسبوع و الاسبوعان و لایقربه احدٌ فحینئذ کان یخرج امه فیحجمها لئلا یفرغ بالبطاله، فمازال دأبه حتی ماتت فجاءه فصار مثلاً. (منتهی الارب) ، توسعاً رگ زن و فصاد و گرای. (مهذب الاسماء). دلاک. سرتراش. سلمانی. حلاّق. مزّین. تونکو. تانگو. تنگو. قائم: تلیکو. موی ستر. (مهذب الاسماء) : این کلک پسر حجامی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413). آن مدت که عمر یافت زیانش نداشت که پسر حجامی بود. (تاریخ بیهقی ص 415). قال علی بن عاصم دخلت علی ابی حنیفه و عنده حجام یأخذ من شعره. (ابن خلکان).
زی عام چو تو مال و ملک داری
خواهی علوی باش و خواه حجام.
ناصرخسرو.
روزی نوشین روان بباغ سرای اندر حجام را بخواند تا موی بردارد. (نوروزنامه).
شه سکندر دهد همه کامم
که من او را گزیده حجامم.
سنائی.
زن حجام از بیم جواب نداد. (کلیله و دمنه). زن حجام بینی بریده بر دست گرفته بخانه رفت. (کلیله و دمنه). حجام متحیر گشت. (کلیله و دمنه). زن حجام بگشادن او... رضا داد. (کلیله و دمنه). چندانکه خلق بیارامید زن حجام بیامد. (کلیله و دمنه). در این میان حجام از خواب درآمد. (کلیله و دمنه). سفیر میان ایشان زن حجامی بود. (کلیله و دمنه).
چون قدم از منزل اول برید
گونۀ حجام دگر گونه دید.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(حِ)
دهان بند اشتر. دهن بند اشتر. (مهذب الاسماء). آنچه بدان دهان شتر مست بندند تا نگزد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
یک حجا. یک حباب. یکی کوپله. یکی از سوارگان آب. حجا، خوانندگی و ترنم که به آهستگی کنند. (منتهی الارب)
یکی حجا، کوپلۀ آب. (از منتهی الارب). یک حباب
لغت نامه دهخدا
(حِ)
جمع واژۀ حجله و جمع واژۀ حجل (منتهی الارب) (دهار)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حجاء
تصویر حجاء
شادیدن شادمانی، چنگ در زدن، باز داشتن چیستان گویی
فرهنگ لغت هوشیار
در پرده کردن، روگیری، عفاف، حیا، شرم کردن جمع حاجب، پرده داران، چوبداران، حاجبان جمع حاجب، پرده داران، چوبداران، حاجبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجام
تصویر حجام
خونگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجال
تصویر حجال
جمع حجله بریق، درخشندگی بریق، درخشندگی
فرهنگ لغت هوشیار
در میان نام سرزمینی میانه ی} نجد {که زمینی بلند و} تهامه {که زمینی نشیب یکی از دوازده مقام موسیقی ایرانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجار
تصویر حجار
سنگ تراش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجاج
تصویر حجاج
کسی که بسیار حج کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجاج
تصویر حجاج
((جُ جّ))
جمع حاج، کسانی که حج گزارند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حجاج
تصویر حجاج
((حَ جّ))
بسیار حج کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حجاب
تصویر حجاب
((حِ))
پرده، ستبر، نقابی که زنان چهره خود بدان پوشانند، روبند، برقع، چادری که زنان سرتاپای خود را بدان پوشانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حجار
تصویر حجار
((حِ))
جمع حجر، سنگ ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حجار
تصویر حجار
((حَ جّ))
سنگتراش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حجاز
تصویر حجاز
((حِ))
یکی از دوازده مقام موسیقی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حجام
تصویر حجام
((حَ جّ))
حجامت کننده، کسی که کارش حجامت کردن و خون گرفتن است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حجاب
تصویر حجاب
((حُ جّ))
جمع حاجب، پرده داران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حجاب
تصویر حجاب
پوشش
فرهنگ واژه فارسی سره