جدول جو
جدول جو

معنی حبیض - جستجوی لغت در جدول جو

حبیض
(حَ)
مرده
لغت نامه دهخدا
حبیض
(حَ)
کوهی است نزدیک معدن بنی سلیم بر سوی راست طریق مکه. (معجم البلدان از ابوالفتح)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حبیب
تصویر حبیب
(پسرانه)
دوست، یار، معشوق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ابیض
تصویر ابیض
سفید، سفید رنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حبیس
تصویر حبیس
محبوس، زندانی، آنچه در راه خدا وقف شده، زاهد که از مردم کناره گرفته و به عبادت خداوند می پردازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حضیض
تصویر حضیض
پستی، نشیب
در علم نجوم نزدیک ترین نقطه از مدار ستاره
جای پست در زمین یا پایین کوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبیض
تصویر مبیض
جلادهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حبیب
تصویر حبیب
یار، دوست، معشوق، محبوب
فرهنگ فارسی عمید
(حُ بَ)
ابن الحسن. نام طبیب و گیاه شناسی صاحب تألیف در فن خویش و ابن البیطار در مفردات از او بسیار روایت آرد. رجوع به حبیش اعسم شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
طعامی است که از روغن داغ کرده و شکر و نان کنندو به فارسی چنگال گویند. غلیظ و دیرهضم و کثیرالغذاء و مسدد و مسمّن است. و مصلح آن سرکه و عسل باشد
لغت نامه دهخدا
(حَ)
موضعی به رقه است. و قبور عده ای از شهداء صفین در آنجاست. راعی گوید:
فلاتصرمی حبل الدهیم جریره
بترک موالیها الادانین ضیعاً
یسوقّها ترعیه ذوعبائه
بما بین نقب فالحبیس فأفرعا.
(معجم البلدان) (قاموس الاعلام ترکی).
و ذات حبیس، موضعی به مکه نزدیک جبل اسود است که آن را ’اظلم’ نیز خوانند. (معجم البلدان). و رجوع به ذات حبیس شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ابر پیسه از بسیاری آب. (منتهی الارب). ابر پلنگ رنگ از بسیاری آب. (مهذب الاسماء). قال ابومنصور: الحبیر من السحاب، ما یری فیه من التنمیر من کثرهالماء. قال: و الحبیر به معنی السحاب. فلااعرفه فان کان من قول الهذلی:
تعد من جانبیه الخبیر
لما و هی مزنه فاستجیبا. (معجم البلدان).
، چادر نگارین، چادر حریر، جامۀ نو. ج، حبر، ملائم نو. (منتهی الارب). الناعم الجدید. (قطر المحیط) ، برد منقش، پارچۀ حریری لطیف: و اذا رأیت ثم رأیت نعیماً و ملکاً کبیراً و شممت عبیراً و نشرت حریراً حبیراً. (ترجمه محاسن اصفهان آوی) ، ابومنصور گوید: الحبیر من زبداللغام اذا صار علی رأس البعیر. قال هو تصحیف و الصواب الخبیر بالخاء المعجمه فی زبداللغام. (معجم البلدان). و قال مجدالدین (الفیروز آبادی) : قول الجوهری الحبیر لغام البعیر غلط، و الصواب الخبیر بالخاء المعجمه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام محلی به حجاز است. فضل بن عباس الهی گوید:
سقی دمن المواتل من حبیر
بواکر من رواعد ساریات.
و ممکن است شاعر از کلمه حبیر معنی لغوی سحاب را خواسته باشد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دوست. (ترجمان جرجانی). محبوب. محب. دوستدار. دوستگان. مقابل بغیض. ج، احباب، احباء، احبه: الکاسب حبیب اﷲ، کاسب حبیب خداست:
در خمار می دوشینم ای نیک حبیب
خون انگور دو سالیم بفرموده طبیب.
منوچهری.
غم نیست زخم خوردۀ راه خدای را
دردی چه خوش بود که حبیبش کند دوا.
سعدی.
بسودای خامان ز جان منفعل
بذکر حبیب از جهان مشتعل.
سعدی.
بخور هرچه آید ز دست حبیب
نه بیمار داناتر است از طبیب.
سعدی.
دلم نماند ز بس چون حبیب هرساعت
که در دودیده یاقوت بار برگردد.
سعدی.
خوشا و خرما وقت حبیبان
ببوی صبح و بانگ عندلیبان
سعدی.
سرای دشمنان آن به که بینند
حبیبان روی بر روی حبیبان.
سعدی.
حبیب آنجا که دستی برفشاند
محب ار سر بیفشاندبخیل است.
سعدی.
چو با حبیب نشینی و باده پیمائی
بیاد آر محبان بادپیما را.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ابن عبد شمس بن عبدمناف بن قصی بن کلاب بن مره بن کعب. جد عبدالرحمان بن سمره بن حبیب است که حاکم سیستان به زمان ابن زیاد بود. (تاریخ سیستان ص 82، 88، 89). وی پدر ربیعه است که جدمادری عثمان عفان و معاویه باشد. (مجمل التواریخ و القصص صص 286-297). و رجوع به اعلام زرکلی ص 210 شود
ابن شهید مصری. مکنی به ابی مرزوق. محدث است. سیوطی گوید: مکنی به ابی مروان تجیبی مولاهم مصری و فقیه طرابلس غرب بود. از رویفع انصاری روایت کرد و به سال 109 هجری قمری درگذشت. (حسن المحاضره ج 1 ص 130). و رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 62 و 280 و ج 2 ص 143 و 207 شود
ابن هند أسلمی. از سعید بن مسیب روایت کرده که: انما الخلفاء ثلاثه: ابوبکر و عمر و عمر بن عبدالعزیز. قلت له: ابوبکر و عمر قد عرفنا هما، فمن عمر؟ قال ان عشت ادرکته و ان مت کان بعدک. (تاریخ الخلفاء ص 155). و رجوع به سیرۀ عمر بن عبدالعزیز ص 59 شود
ابوعمیره اسکاف. شیخ طوسی در رجال خود یک بار او را از اصحاب باقر (ع) شمرده، گوید: کوفی و تابعی است. و یک بار از اصحاب صادق (ع) شمرده، گوید: کوفی است. پس ظاهراً امامی و مجهول الحال است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 251 و لسان المیزان ج 2 ص 174 شود
ابن معلی. شیخ طوسی یک بار او را در عداد اصحاب باقر (ع) و یک بار از اصحاب صادق (ع) شمرده گوید: سجستانی بود و شاید همان حبیب سجستانی باشد که خواهد آمد. بهرحال ظاهر سخن امامی بودن اوست، لیکن مجهول الحال است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 253 شود
ابن مطهربن رباب بن اشتربن جحوان بن فقعس کندی فقعسی. پیغمبر را درک کرد و آنقدر بزیست تا با حسین بن علی (ع) کشته شد. ابن کلبی او و پسر عمش ربیعه بن حوطبن رئاب (کذا) را یاد کرده است. (الاصابه ج 2 ص 58). و رجوع به حبیب بن رباب (رئاب) شود
ابن عمیر بن خماشه خطمی انصاری. عبدان از طریق عبدالصمد بن عبدالوارث از حمادبن سلمه از ابوجعفر خطمی از جد خود حبیب بن عمیر روایت کرده. رجوع به حبیب بن عمرو و حبیب بن حباشه و حبیب خماشه شود. (الاصابه ج 1 ص 322) (تنقیح المقال ج 1 ص 254)
ابن زید کندی. ابوموسی گوید: علی بن سعید. عسکری و جز او وی را در عداد صحابه شمرده اند. سپس از طریق علی بن قرین از او روایت کرده و او از پدرش و او از پیغمبر. رجوع به الاصابه ج 1 ص 321 و تنقیح المقال ج 1 ص 254 و قاموس الاعلام ترکی شود
ابن احمد بن مهدی بن محمد بن عبد علی بن زین الدین بن وضان حسینی. شاگرد شیخ جعفر کاشف الغطاء. او راست: رسالهالکبائر. فرزند او سید احمد نیز از فضلاء بوده و کتاب ’الرحله الخراسانیه’ از تألیفات اوست. رجوع به الذریعه ج 2 ص 456، 457 شود
ابن خراش العصری. صحابی و از مردم بصره است و حدیث شریف ’المسلمون اخوهلافضل لاحد علی احد الا بالتقوی’ را او روایت کرده است. ابن منده او را یاد کرده. رجوع به الاصابه ج 1 ص 320 و تنقیح المقال ج 1 ص 254 و قاموس الاعلام ترکی شود
ابن محمد. وی از پدر خود از ابراهیم صائغ روایت دارد، و عبدالرحیم بن منیب از وی روایت کند. و این ابراهیم صائغ همان است که حبیب بن ابی حبیب خرطوطی از وی روایت میکرد. رجوع به این اسم و لسان المیزان ج 2 ص 172 شود
ابن عمروالمازنی. رجوع به حبیب بن عمرو بن محصن شود. یکی از اصحاب است. وی در اثنای عزیمت به یمامه مقتول و شهید شده است. ابن عبد ربه او را خزرجی دانسته است. (العقد الفرید چ محمدسعید العریان ج 3 ص 328)
ابن نزاربن حیان (یا حبان) هاشمی بالولایه. شیخ طوسی در کتاب رجال او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده، گوید: صیرفی بود و ازو خبر وارد شده. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 253 و لسان المیزان ج 2 ص 173 شود
ابن ابی حبیب. از عبدالرحمان بن قاسم بن محمد روایت کند. وی دمشقی است. ابن عدی او را یاد کرده. برقانی از دارقطنی نقل کرده که وی بصری است و قابل اعتناء نیست. رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 170 شود
ابن بهریز مطران موصلی. منجمی ایرانی است. و صاحب تألیفاتی در این صناعت. ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه (چ ساخائو ص 20 و 28) از او نقل کند ودر مجمل التواریخ ص 124 و رجوع به ابن بهریز شود
ابن نعمان همدانی کوفی. شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده. ظاهر سخن امامی بودن اوست. لیکن حال او مجهول است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 254 و لسان المیزان ج 2 ص 173 شود
ابن خدره. تابعی و محدث است. جاحظ گوید: وی از شعراء و علمای خوارج و از بنی شیبان است و مولای هال بن عامر بوده است. (البیان و التبیین ج 1 ص 273 و ج 3 ص 165). رجوع به حبیب بن حذره شود
ابن اسلم. شیخ طوسی او را در عداد اصحاب علی (ع) شمرده. و ظاهر این سخن امامی بودن اوست، لیکن مجهول الحال است. (تنقیح المقال ج 1 ص 251) (لسان المیزان ج 2 ص 67). رجوع به حبیب راعی شود
و حبیب اﷲ، لقبی از القاب رسول اکرم صلوات اﷲ علیه:
ملوک شرق و سلاطین چین بدو نازند
چو از خلیل و حبیب اهل شام و اهل حجاز.
سوزنی.
و رجوع به تذکره الاولیاء ج 2 ص 300 شود
ابن یزید. از زید بن ارقم روایت کند. ابن حبان او را از ثقات شمرده گوید: عمار احمر از وی روایت دارد. ابوحاتم رازی او را مجهول الحال دانسته. رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 174 شود
ابن نجیح. از عبدالرحمان بن غنم روایت کند و ابوعطوف از وی روایت دارد. مجهول الحال و ضعیف است. ابن حبان وی را در زمرۀ ثقات شمرده است. رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 173 شود
ابن محمد بن داود صنعانی مرغینانی. وی از پدر خود روایت کند و ابویعلی از او روایت دارد. عسقلانی گوید: خود او و پدرش را نمی شناسم. رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 172 شود
ابن مروان تیمی مازنی. سابقاً بغیض نام داشت، پیغمبر او را حبیب نامید. رجوع به حبیب بن حبیب تیمی مازنی. و الاصابه ج 1 ص 323 و تنقیح المقال ج 1 ص 254 شود
ابن عبدالله. شیخ طوسی او را در عداد اصحاب علی (ع) شمرده، ظاهر سخن امامی بودن او را میرساند. لیکن مجهول الحال است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 252 شود
علی بن محمد. صاحب قاموس الاعلام ترکی صاحب الزنج را در ذیل این عنوان بطور اختصار یاد نموده است و مدرک او دانسته نیست. رجوع به صاحب الزنج شود
ابن یزید انصاری. از بنی عمرو بن مبذول است. وثیمه در کتاب رده او را در زمرۀ شهداء روز یمامه شمرده است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 324 شود
ابن هوذه بن حبیب بن زبیر هلالی. از اخوال یونس بن حبیب است. وی از مندل بن علی روایت دارد. رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 295 شود
ابن تیم انصاری. ابن ابی حاتم گوید: احد را دریافته. گویا همان حبیب بن زید بن تیم باشد. بدان کلمه رجوع شود. (الاصابه ج 1 ص 319)
ابن ابی عمره. وی از عایشه نقل حدیث کند و ابن فضیل از او روایت دارد. رجوع به المصاحف سجستانی چ 1937 میلادی جفری ص 101 شود
ابن ابی حبیب. وی از ابراهیم بن حمزه روایت کند ولی قابل اعتماد نیست. رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 170 شود
ابن بعیص. ابن کلبی او را بدین نام خوانده است. رجوع به حبیب بن حبیب بن مروان شود. (الاصابه ج 1 ص 319)
شخصی خوش صحبت است، و اشعار بسیار دارد، و خط را نیکو مینویسد، و شعر نیز نیکو میگوید وبا این فضیلت در کاشی کاری نظیر ندارد، حالی در روم به این کار مشغول است، علوفۀ سلطانی جهت این کار میخورد، و بازار فضیلت در روم چنان کساد است که مولانا حبیب با انواع فضایل هرچند جهد کرد که او را به جهتی از جهات فضایل علوفه تعیین کنند، نکردند، آخر بضرورت اظهار کاشی کاری که میدانست کرد، و چون احتیاج به صنعت او داشتند از این جهت او را هشت اقچۀ عثمانی مقرر کردند. رجوع به ترجمه مجالس النفائس ص 381 شود
لغت نامه دهخدا
(حُ بَیْ یا)
نام موضعی است به شام. و نصر گوید گمان برم که به حجاز باشد. و گاه حبیا گویند و از آن حبی اراده کنند. کسی گفته است: من عن یمین الحبیا نظره قبل. و شاعر گوید:
و بمعترک ضنک الحبیا تری به
من القوم مخدوساً و آخر حادساً.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ بُ هْ)
حبوض حق، باطل شدن آن، حبوض ماء رکیه، کم شدن آب چاه. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ بَ)
ابن نعمان اسدی. از انس بن مالک و خریم، یا ایمن بن خریم روایت دارد عبدالغنی بن سعید گوید: مناکیری داشته است. ذهبی در میزان الاعتدال در ترجمه زیاد بن ابی رقاد هر دو را ذکر کرده و سپس در المشتبه میان این دو تفکیک کرده گوید: حبیب بن نعمان با تخفیف از انس روایت کند و مناکیر دارد. و حبیب بن نعمان اسدی از خریم بن فاتک روایت کند. ولی در این تفکیک نظر است. رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 174 و 175 شود
لغت نامه دهخدا
(حُ)
سستی. ضعف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام شاعری است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَبْ با)
پنبه زن. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سبک گردانیدن: حبض اﷲ عنه تحبیضاً، سبک گرداند خدا از وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مبیض
تصویر مبیض
سفید کننده جامه
فرهنگ لغت هوشیار
شتابنده جانور پرنده، خود پرداز کسی که به کار خود بپردازد، ترنجیده چروکیده
فرهنگ لغت هوشیار
پست فرود نشیب پاگاه دامنه شیپ نشیب پستی مقابل فراز بالا اوج (زندگانی اوج و حضیض دارد)، جای پست در پایین کوه یا در زمین بن کوه دامنه کوه، نقطه مقابل اوج، جمع حضض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حریض
تصویر حریض
فرو مانده زمینگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حباض
تصویر حباض
سستی، ضعف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حایض
تصویر حایض
جمع حیض و حوایض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبیب
تصویر حبیب
دوست، محبوب، محب، دوستدار، احباء، کاسب حبیب خداست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابیض
تصویر ابیض
سفید، سپید رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبیض
تصویر مبیض
((مُ بَ یِّ))
جامه سفید پوشنده، سفید گرداننده (جامه و غیره)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حبیب
تصویر حبیب
((حَ))
دوست، یار، معشوق، محبوب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حایض
تصویر حایض
((یِ))
زنی که در حالت حیض است، بی نماز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابیض
تصویر ابیض
((اَ یَ))
سفید، سپیدرنگ، شمشیر، جوانی، مرد پاک ناموس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حضیض
تصویر حضیض
((حَ ض))
فرود، پستی، جای پست در زمین یا پایین کوه
فرهنگ فارسی معین