جدول جو
جدول جو

معنی حبیبی - جستجوی لغت در جدول جو

حبیبی
(حُ بَ)
منسوب به حبیب، بطنی از بنی عامر بن لوئی است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
حبیبی
(حَ)
نام شاعری عثمانی است. وی اصلاً ایرانی و در دورۀ سلطان بایزیدخان ثانی به اسلامبول رفته و به زمان یاورسلطان سلیم خان وفات کرده است. او عالم متفننی بوده وسیاحت های بسیار کرده، و شیوۀ ایرانی داشت. اشعار او عاشقانه و صاحب سبکی خاص است و بیت ذیل از اوست:
گر سنکچون ایتمیم چاک ای گل نازک بدن
قبرم اولسون اول قبا اگنمده، پیراهن کفن.
(قاموس اعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حبیب
تصویر حبیب
(پسرانه)
دوست، یار، معشوق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حبیبه
تصویر حبیبه
(دخترانه)
مؤنث حبیب، معشوقه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شبیبی
تصویر شبیبی
شوکران، مادۀ سمّی خطرناک که از ریشه گیاهی شبیه جعفری با شاخه های چتری و گل های سفید به همین نام به دست می آید، دورس، تفت، بیخ تفت، تودریون، شیکران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حبیب
تصویر حبیب
یار، دوست، معشوق، محبوب
فرهنگ فارسی عمید
(طَ)
یکی از شعرای عثمانی و از اهالی فلبه است. پیشه اش طبابت بوده و در قرن دهم هجری میزیسته است. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(حُ بَ)
ابن نعمان اسدی. از انس بن مالک و خریم، یا ایمن بن خریم روایت دارد عبدالغنی بن سعید گوید: مناکیری داشته است. ذهبی در میزان الاعتدال در ترجمه زیاد بن ابی رقاد هر دو را ذکر کرده و سپس در المشتبه میان این دو تفکیک کرده گوید: حبیب بن نعمان با تخفیف از انس روایت کند و مناکیر دارد. و حبیب بن نعمان اسدی از خریم بن فاتک روایت کند. ولی در این تفکیک نظر است. رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 174 و 175 شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ابن عبد شمس بن عبدمناف بن قصی بن کلاب بن مره بن کعب. جد عبدالرحمان بن سمره بن حبیب است که حاکم سیستان به زمان ابن زیاد بود. (تاریخ سیستان ص 82، 88، 89). وی پدر ربیعه است که جدمادری عثمان عفان و معاویه باشد. (مجمل التواریخ و القصص صص 286-297). و رجوع به اعلام زرکلی ص 210 شود
ابن شهید مصری. مکنی به ابی مرزوق. محدث است. سیوطی گوید: مکنی به ابی مروان تجیبی مولاهم مصری و فقیه طرابلس غرب بود. از رویفع انصاری روایت کرد و به سال 109 هجری قمری درگذشت. (حسن المحاضره ج 1 ص 130). و رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 62 و 280 و ج 2 ص 143 و 207 شود
ابن هند أسلمی. از سعید بن مسیب روایت کرده که: انما الخلفاء ثلاثه: ابوبکر و عمر و عمر بن عبدالعزیز. قلت له: ابوبکر و عمر قد عرفنا هما، فمن عمر؟ قال ان عشت ادرکته و ان مت کان بعدک. (تاریخ الخلفاء ص 155). و رجوع به سیرۀ عمر بن عبدالعزیز ص 59 شود
ابوعمیره اسکاف. شیخ طوسی در رجال خود یک بار او را از اصحاب باقر (ع) شمرده، گوید: کوفی و تابعی است. و یک بار از اصحاب صادق (ع) شمرده، گوید: کوفی است. پس ظاهراً امامی و مجهول الحال است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 251 و لسان المیزان ج 2 ص 174 شود
ابن معلی. شیخ طوسی یک بار او را در عداد اصحاب باقر (ع) و یک بار از اصحاب صادق (ع) شمرده گوید: سجستانی بود و شاید همان حبیب سجستانی باشد که خواهد آمد. بهرحال ظاهر سخن امامی بودن اوست، لیکن مجهول الحال است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 253 شود
ابن مطهربن رباب بن اشتربن جحوان بن فقعس کندی فقعسی. پیغمبر را درک کرد و آنقدر بزیست تا با حسین بن علی (ع) کشته شد. ابن کلبی او و پسر عمش ربیعه بن حوطبن رئاب (کذا) را یاد کرده است. (الاصابه ج 2 ص 58). و رجوع به حبیب بن رباب (رئاب) شود
ابن عمیر بن خماشه خطمی انصاری. عبدان از طریق عبدالصمد بن عبدالوارث از حمادبن سلمه از ابوجعفر خطمی از جد خود حبیب بن عمیر روایت کرده. رجوع به حبیب بن عمرو و حبیب بن حباشه و حبیب خماشه شود. (الاصابه ج 1 ص 322) (تنقیح المقال ج 1 ص 254)
ابن زید کندی. ابوموسی گوید: علی بن سعید. عسکری و جز او وی را در عداد صحابه شمرده اند. سپس از طریق علی بن قرین از او روایت کرده و او از پدرش و او از پیغمبر. رجوع به الاصابه ج 1 ص 321 و تنقیح المقال ج 1 ص 254 و قاموس الاعلام ترکی شود
ابن احمد بن مهدی بن محمد بن عبد علی بن زین الدین بن وضان حسینی. شاگرد شیخ جعفر کاشف الغطاء. او راست: رسالهالکبائر. فرزند او سید احمد نیز از فضلاء بوده و کتاب ’الرحله الخراسانیه’ از تألیفات اوست. رجوع به الذریعه ج 2 ص 456، 457 شود
ابن خراش العصری. صحابی و از مردم بصره است و حدیث شریف ’المسلمون اخوهلافضل لاحد علی احد الا بالتقوی’ را او روایت کرده است. ابن منده او را یاد کرده. رجوع به الاصابه ج 1 ص 320 و تنقیح المقال ج 1 ص 254 و قاموس الاعلام ترکی شود
ابن محمد. وی از پدر خود از ابراهیم صائغ روایت دارد، و عبدالرحیم بن منیب از وی روایت کند. و این ابراهیم صائغ همان است که حبیب بن ابی حبیب خرطوطی از وی روایت میکرد. رجوع به این اسم و لسان المیزان ج 2 ص 172 شود
ابن عمروالمازنی. رجوع به حبیب بن عمرو بن محصن شود. یکی از اصحاب است. وی در اثنای عزیمت به یمامه مقتول و شهید شده است. ابن عبد ربه او را خزرجی دانسته است. (العقد الفرید چ محمدسعید العریان ج 3 ص 328)
ابن نزاربن حیان (یا حبان) هاشمی بالولایه. شیخ طوسی در کتاب رجال او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده، گوید: صیرفی بود و ازو خبر وارد شده. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 253 و لسان المیزان ج 2 ص 173 شود
ابن ابی حبیب. از عبدالرحمان بن قاسم بن محمد روایت کند. وی دمشقی است. ابن عدی او را یاد کرده. برقانی از دارقطنی نقل کرده که وی بصری است و قابل اعتناء نیست. رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 170 شود
ابن بهریز مطران موصلی. منجمی ایرانی است. و صاحب تألیفاتی در این صناعت. ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه (چ ساخائو ص 20 و 28) از او نقل کند ودر مجمل التواریخ ص 124 و رجوع به ابن بهریز شود
ابن نعمان همدانی کوفی. شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده. ظاهر سخن امامی بودن اوست. لیکن حال او مجهول است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 254 و لسان المیزان ج 2 ص 173 شود
ابن خدره. تابعی و محدث است. جاحظ گوید: وی از شعراء و علمای خوارج و از بنی شیبان است و مولای هال بن عامر بوده است. (البیان و التبیین ج 1 ص 273 و ج 3 ص 165). رجوع به حبیب بن حذره شود
ابن اسلم. شیخ طوسی او را در عداد اصحاب علی (ع) شمرده. و ظاهر این سخن امامی بودن اوست، لیکن مجهول الحال است. (تنقیح المقال ج 1 ص 251) (لسان المیزان ج 2 ص 67). رجوع به حبیب راعی شود
و حبیب اﷲ، لقبی از القاب رسول اکرم صلوات اﷲ علیه:
ملوک شرق و سلاطین چین بدو نازند
چو از خلیل و حبیب اهل شام و اهل حجاز.
سوزنی.
و رجوع به تذکره الاولیاء ج 2 ص 300 شود
ابن یزید. از زید بن ارقم روایت کند. ابن حبان او را از ثقات شمرده گوید: عمار احمر از وی روایت دارد. ابوحاتم رازی او را مجهول الحال دانسته. رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 174 شود
ابن نجیح. از عبدالرحمان بن غنم روایت کند و ابوعطوف از وی روایت دارد. مجهول الحال و ضعیف است. ابن حبان وی را در زمرۀ ثقات شمرده است. رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 173 شود
ابن محمد بن داود صنعانی مرغینانی. وی از پدر خود روایت کند و ابویعلی از او روایت دارد. عسقلانی گوید: خود او و پدرش را نمی شناسم. رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 172 شود
ابن مروان تیمی مازنی. سابقاً بغیض نام داشت، پیغمبر او را حبیب نامید. رجوع به حبیب بن حبیب تیمی مازنی. و الاصابه ج 1 ص 323 و تنقیح المقال ج 1 ص 254 شود
ابن عبدالله. شیخ طوسی او را در عداد اصحاب علی (ع) شمرده، ظاهر سخن امامی بودن او را میرساند. لیکن مجهول الحال است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 252 شود
علی بن محمد. صاحب قاموس الاعلام ترکی صاحب الزنج را در ذیل این عنوان بطور اختصار یاد نموده است و مدرک او دانسته نیست. رجوع به صاحب الزنج شود
ابن یزید انصاری. از بنی عمرو بن مبذول است. وثیمه در کتاب رده او را در زمرۀ شهداء روز یمامه شمرده است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 324 شود
ابن هوذه بن حبیب بن زبیر هلالی. از اخوال یونس بن حبیب است. وی از مندل بن علی روایت دارد. رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 295 شود
ابن تیم انصاری. ابن ابی حاتم گوید: احد را دریافته. گویا همان حبیب بن زید بن تیم باشد. بدان کلمه رجوع شود. (الاصابه ج 1 ص 319)
ابن ابی عمره. وی از عایشه نقل حدیث کند و ابن فضیل از او روایت دارد. رجوع به المصاحف سجستانی چ 1937 میلادی جفری ص 101 شود
ابن ابی حبیب. وی از ابراهیم بن حمزه روایت کند ولی قابل اعتماد نیست. رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 170 شود
ابن بعیص. ابن کلبی او را بدین نام خوانده است. رجوع به حبیب بن حبیب بن مروان شود. (الاصابه ج 1 ص 319)
شخصی خوش صحبت است، و اشعار بسیار دارد، و خط را نیکو مینویسد، و شعر نیز نیکو میگوید وبا این فضیلت در کاشی کاری نظیر ندارد، حالی در روم به این کار مشغول است، علوفۀ سلطانی جهت این کار میخورد، و بازار فضیلت در روم چنان کساد است که مولانا حبیب با انواع فضایل هرچند جهد کرد که او را به جهتی از جهات فضایل علوفه تعیین کنند، نکردند، آخر بضرورت اظهار کاشی کاری که میدانست کرد، و چون احتیاج به صنعت او داشتند از این جهت او را هشت اقچۀ عثمانی مقرر کردند. رجوع به ترجمه مجالس النفائس ص 381 شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دوست. (ترجمان جرجانی). محبوب. محب. دوستدار. دوستگان. مقابل بغیض. ج، احباب، احباء، احبه: الکاسب حبیب اﷲ، کاسب حبیب خداست:
در خمار می دوشینم ای نیک حبیب
خون انگور دو سالیم بفرموده طبیب.
منوچهری.
غم نیست زخم خوردۀ راه خدای را
دردی چه خوش بود که حبیبش کند دوا.
سعدی.
بسودای خامان ز جان منفعل
بذکر حبیب از جهان مشتعل.
سعدی.
بخور هرچه آید ز دست حبیب
نه بیمار داناتر است از طبیب.
سعدی.
دلم نماند ز بس چون حبیب هرساعت
که در دودیده یاقوت بار برگردد.
سعدی.
خوشا و خرما وقت حبیبان
ببوی صبح و بانگ عندلیبان
سعدی.
سرای دشمنان آن به که بینند
حبیبان روی بر روی حبیبان.
سعدی.
حبیب آنجا که دستی برفشاند
محب ار سر بیفشاندبخیل است.
سعدی.
چو با حبیب نشینی و باده پیمائی
بیاد آر محبان بادپیما را.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(لَ)
از شعرای معروف اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم هجری است و مسعودسعد وی را اوستاد و سیدالشعرا خوانده در قصیدتی بمطلع:
بنظم و نثر گر امروز افتخار سزاست
مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست
آنجا که گوید و مصراعی از لبیبی تضمین کند:
بدین قصیده که گفتم من اقتدا کردم
به اوستاد لبیبی که سیدالشعر است
بدان طریق بناکردم این قصیده که گفت
((سخن که نظم کنند آن درست باید و راست)).
عوفی در لباب الالباب گوید: لبیبی ادیبی لبیب و شاعری عجیب بود، نظمش رایق و در فضل از اقران فایق. مداح امیرابوالمظفریوسف بن ناصرالدین رحمه اﷲ بود و در مدح آن شاه نیکخواه نام جوی ثناخر مداح پرور این قصیده گفته و داد سخن بداده است:
چو بر کندم دل از دیدار دلبر
نهادم مهر خرسندی بدل بر... الخ.
هدایت در مجمعالفصحاء گوید: لبیبی از قدمای شعرا و حکما بوده است. از حالات ومقالاتش استحضاری چندان حاصل نیامد. الاّ اینکه صاحب فرهنگ بعض ابیات او را بر سبیل استشهاد تصحیح لغات ثبت کرده و صاحب تاریخ آل غزنویه تاریخ بیهقی در اختلال حال محمد بن محمود بر وجه مناسبتی در ضمن حکایتی این قطعۀ او را برشتۀ تحریر آورده:
کاروانی همی از ری بسوی دسکره شد
آب پیش آمد و مردم همه برقنطره شد... الخ
و سپس ابیاتی پراکنده از وی نقل کرده است که درذیل بیاید. با پیدا شدن کتاب ترجمان البلاغه تألیف محمد بن عمر راذویانی عصر زندگی و در سلک شعرای آل سبکتکین بودن لبیبی تا حدی معلوم و مسلم گشته است چه در این کتاب دو بیت از لبیبی در تأسف از مرگ فرخی سیستانی نقل شده است و از آن دو بیت بخوبی برمی آید که لبیبی لااقل تا سال 429 که سال فوت فرخی است زنده بوده است و لبیبی وی را بدین دو بیت مرثیه گفته و هم از این دو بیت برمی آید که وی را با فرخی دوستی و با عنصری چون غضائری معاداتی بوده است و میانۀ خوشی نداشته اند و آن دو بیت این است:
گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود
فرزانه ای برفت و ز رفتنش هر زیان
دیوانه ای بماند وز ماندنش هیچ سود.
مرحوم ملک الشعراء بهار در مقدمۀ قصیدۀ رائیه وی می نویسد عوفی ذکر وی ضمن شعرای آل سبکتکین آورده و قصیدۀ وی را در مدح یوسف بن ناصرالدین دانسته و صاحبان تذکره بیش از این چیزی در شناخت وی ندارند حتی معلوم نکرده اند که این شاعر اهل کجاست گرچه در خراسانی بودن لبیبی تقریباً شکی نمیتوان داشت اما از کدام شهر خراسان است معلوم نیست و اما قصیدۀ رائیه وی به اقرب احتمالات در مدح ابوالمظفر چغانی است بدو دلیل ذیل و اگر چه این دلایل هیچیک اقناعی نیست لکن سررشتۀ تحقیق تواند بود: یکی آنکه شعرای محمودی یوسف بن ناصرالدین را همیشه به کنیت ابویعقوب مدح کرده اند و اگر ذکر لقب او شده است عضدالدوله آورده اند و یا او را به القاب ’ملک’ و ’سپهبد’ و ’شاه’ و ’خسرو’ و ’میر’ ستوده اند و خطاب ’پادشاه’ نکرده اند چه ملک و میر و خسرو مطابق رسم آن روزدون پادشاه است ذکر شواهد این منظور مطلب را به درازا خواهد کشید و با مسامحه ای که در این باره به کار بریم کنیۀ ابوالمظفر و عنوان صریح پادشاه بدون ذکر لقب او عضدالدوله بعید است که درباره یوسف بن ناصرالدین گفته شده باشد. دوم تعریفی است که در قصیده می بینیم و آن چنین است که شاعری از حد غربی خراسان با دلبر وداع کند و وارد ریگزاری بزرگ شود و پس از آن که از ریگزار بیرون شد به رود جیحون رسد و از جیحون بگذرد و به درگاه ممدوح پیوندد، از این سفر ظاهراً چنین بنظر میرسد که شاعر از مرو یا سرخس یا هرات عزیمت کرده و از دشت خاوران و ریگزار اتک یا آخال عبور کرده به جیحون رسیده و از آن نیز گذشته و به ممدوح پیوسته است، و ممدوحی که ابوالمظفر خطاب شود و برای رسیدن بدو از جیحون بایستی عبور کرد به ظاهر همان ابوالمظفر چغانی است ممدوح دقیقی و ممدوح قدیم فرخی که خانه اش در چغانیان و جبالی است که رود جیحون از آنجا سرچشمه گیرد و وصول بدان محل مستلزم گذشتن از جیحون است. اما سبک ریزه کاریهای این قصیده به ریزه کاریها و روانی و سهولت قصیدۀ نونیۀ فرخی که هم در مدح امیرابوالمظفر گفته است بی شباهت نیست، کسانی که این قصیده را به منوچهری و فرخی نسبت داده اند پایۀ نسبت آنان بر حدس و قیاس بوده است چه از لحاظ وداع با دلبر و سوار شدن مرکوب و طی صحاری و براری و وصف شب و منازل قمر و ستارگان بقصاید لامیه و نونیۀ منوچهری شبیه است و از حیث سبک عبارات و روانی و صافی اشعار و انسجام و مخصوصاً مدح ابوالمظفر که ممدوح فرخی بوده و اونیز سفری از سیستان به حدود جیحون و چغانیان کرده به فرخی شبیه است و از این دو قیاس حدس مذکور بیرون آمده. ولی ظاهراً شکی نباشد که قصیده از لبیبی است و عوفی نیز بدان تصریح دارد. اما مأخذ این قصیده: قدیمترین مأخذ این قصیده چنانکه اشاره شد لباب الالباب محمد عوفی از شعرای آخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم است و پس از وی مرحوم لسان الملک سپهر از مأخذ دیگری که معلوم نیست چه بوده، این قصیده را به خط خود بر پشت صفحۀ نخستین نسخه ای از دیوان خطی منوچهری نوشته است و بالای آن نگاشته: ’این قصیده را برخی از فرخی وبرخی از منوچهری دانند’. دلیل اینکه سپهر از مأخذ دیگری غیر از لباب الالباب قصیده را به دست آورده این است که اولاً عبارت فوق را در نسبت قصیده بفرخی و منوچهری روی آن نوشته است و هرگاه به نسخۀ لباب الالباب دسترسی داشت ذکر این عنوان نمیکرد و یا لااقل نامی نیز از لبیبی میبرد و دیگر آنکه روایت سپهر با روایت عوفی که در نسخۀ چاپ ادوارد براون مندرج است تفاوتهای فاحش دارد و ابیات روایت سپهر از روایت لباب الالباب بیشتر است و اختلاف عبارت و کلمه یعنی نسخه بدل نیز دارد، گرچه میتوان پنداشت که شاید سپهر نسخۀ دیگری از لباب الالباب به دست داشته که در آن نسخه صورت اشعار با نسخۀ ادوارد براون تفاوت میکرده است اما نسبت دادن قصیده به دو شاعر و فروگذاردن نام شاعر حقیقی این احتمال را به کلی دور میسازد، نسخۀ سپهر دارای پنجاه و شش بیت است و نسخۀ عوفی سی و سه بیت دارد با اینحال در نسخۀ عوفی سه بیت هست که در نسخۀ سپهر نیست. در لباب الالباب (چ براون) اشعار پس و پیش و مصراعها هر کدام دور از یکدیگر و نابجا قرار گرفته است و شیرازۀ انتظام قصیده بر هم خورده ولی در نسخۀ سپهر انتظام اشعار برقرار و مصراعها هر یک بجای خود استوار است. مرحوم هدایت بدون تردید این قصیده رااز روی نسخۀ لسان الملک سپهر برداشته است و یکبار ضمن دیوان منوچهری و هم به نام او چاپ کرده است و باردیگر در جلد اول مجمع الفصحاء سر و دست شکسته آن رابه اسم فرخی ضبط کرده است و معلوم میشود که لله باشی هم به لباب الالباب عوفی یا به این قسمت از آن کتاب دسترسی نداشته است ورنه لااقل اشارتی میکرد و از روایت عوفی استفادتی میبرد. مرحوم بهار به تصریح خود قصیده را از روی نسخۀ سپهر نقل کرده است و اما ضبط عوفی را جز در یک جا اصل قرار داده مگر در اشعاری که عوفی آنها را ضبط نکرده است که ناچار عین روایت سپهر را نقل کرده و اختلاف بین بعض اشعار از روایت سپهر و روایت عوفی و دیگر امتیازات طرفین را در حواشی اشعار مذکور داشته است که با تغییراتی نقل خواهد گشت. بدیهی است به تشتت و پس و پیشهایی که در نسخۀ عوفی است اینجا اشارتی خواهد رفت. از لبیبی بجز قصیدۀ مورد بحث و قطعۀ منقول در تاریخ بیهقی ابیات پراکنده ای نیز در تذکره ها و اشعاری به شاهد لغات در فرهنگها آمده است. از روی این شواهد میتوان حدس زد که لبیبی را مثنویاتی در بحر متقارب و بحر خفیف و هزج مسدّس و غیره بوده است. اینک قصیده:
چو برکندم دل از دیدار دلبر
نهادم مهر خرسندی به دل بر
تو گویی داغ سوزان برنهادم
به دل کز دل به دیده درزد آذر
شرر دیدم که بر رویم همی جست
ز مژگان همچو سوزان سونش زر
مرا دید آن نگارین چشم گریان
جگر بریان پر از خون عارض و بر
بچشم اندر شرار آتش عشق
به چنگ اندر عنان خنگ رهبر
مرا گفت آن دلارام (ای) بی آرام
همیشه تازیان بی خواب و بی خور
ز جابلسا به جابلقا رسیدی
همان از باختر رفتی به خاور
سکندر نیستی لیکن دوباره
بگشتی در جهان همچون سکندر
ندانم تا ترا چند آزمایم
چه مایه بینم از کار تو کیفر
مرا در آتش سوزان چه سوزی
چه داری عیش من بر من مکدر
فرودآ زود زین زین و بیارام
فرو نه یک ره و برگیر ساغر
فغان زین بادپای کوه دیدار
فغان زین ره نورد هجرگستر
همانا از فراق است آفریده
که دارد دور ما را یک ز دیگر
خرد زینسو کشید و عشق زانسو
فروماندم من اندر کار مضطر
به دلبر گفتم ای از جان شیرین
مرا بایسته تر وز عمر خوشتر
سفر بسیار کردم راست گفتی
سفرهایی همه بی سود و بی ضر
بدانم سرزنش کردی روا بود
گذشته ست از گذشته یاد ماور
مخور غم میروم درویش از اینجا
ولیکن زود بازآیم توانگر
برفت از پیشم و پیش من آورد
بیابان بر ره انجامی مشمر
رهی دور و شبی تاریک و تیره
هوا فیروزه و هامون مقیر
خم شوله چو خم زلف جانان
مغرّق گشته اندر لؤلؤ تر
مکلل گوهر اندر تاج اکلیل
بتارک بر نهاده غفر مغفر
مجرّه چون به دریا راه موسی
که اندر قعر او بگذشت لشکر
بنات النعش چون طبطاب سیمین
نهاده دسته زیر و پهنه از بر
همی گفتی که طبطاب فلک را
چه گویی گوی شاید بودن ایدر
هوا اندوده رخساره بدوده
سپهر آراسته چهره به گوهر
زمانی بود مه بر زد سر از کوه
به رنگ روی مهجوران مزعفر
چو زراندود کرده گوی سیمین
شده ز انوار او گیتی منوّر
مرا چشم اندر ایشان خیره مانده
روان مدهوش و مغز و دل مفکر
به ریگ اندر همی شد باره زانسان
که در غرقاب مرد آشناور
برون رفتم ز ریگ و شکر کردم
بسجده پیش یزدان گروگر
دمنده اژدهایی پیشم آمد
خروشان و بی آرام و زمین در
شکم مالان به هامون بر همی رفت
شده هامون بزیر اومقعّر
گرفته دامن خاور بدنبال
نهاده بر کران باختر سر
به باران بهاری بوده فربی
ز گرمای حزیران گشته لاغر
ازو زاده ست هرچه اندر جهان است
ز هرچه اندر جهان است او جوانتر
شکوه آمد مرا و جای آن بود
که خانی او ز خانی بود منکر
مدیح شاه برخواندم به جیحون
برآمد بانگ ازو اﷲاکبر
تواضع کرد بسیار و مرا گفت
ز من مشکوه و بی آزار بگذر
که من شاگرد کف راد آنم
که تو مدحش همی برخوانی از بر
بفر شاه از جیحون گذشتم
یکی موی از تن من ناشده تر
وز آنجا تا بدین درگاه گفتی
گشادستند مر فردوس را در
همه بالا پر از دیبای رومی
همه پستی پر از کالای ششتر
کجا سبزه است بر فرقش مقعد
کجا شاخست بر شاخش مشجر
یکی چون صورت مانی منقش
یکی چون نامۀ آذر مصور
تو گفتی هیکل زرتشت گشته ست
ز بس لاله همه صحرا سراسر
گمان بردی که هر ساعت برآید
فراوان آتش از دریای اخضر
بدین حضرت بدانگونه رسیدم
که زی فرزند، یعقوب پیمبر
همان کاین منظر عالی بدیدم
رها کردم سوی جانان کبوتر
کبوتر سوی جانان کرد پرواز
بشارت نامه زیر پرّش اندر
به نامه در نبشته کای دلارام
رسیدم دل به کام و کان به گوهر
به درگاهی رسیدم کز بر او
نیارددرگذشتن خط محور
سرایی بد سعادت پیشکارش
زمانه چاکر و دولت کدیور
بصدر اندر نشسته پادشاهی
ظفریاری به کنیت بوالمظفر
بتاجش بر نبشته عهد آدم
به تیغش درسرشته هول محشر
زن ار از هیبت او بار گیرد
چه خواهد زاد تمساح و غضنفر
جهان را خور کند روشن ولیکن
ز رای اوست دایم روشنی خور
ز بار منت او گشت گویی
بدین کردارپشت چرخ، چنبر.
قطعۀ لبیبی که در تاریخ بیهقی آمده این است:
کاروانی همی از ری بسوی دسکره شد
آب پیش آمد و مردم همه بر قنطره شد
گلۀ دزدان از دور بدیدند چو آن
هریکی ز ایشان گفتی که یکی قسوره شد
آنچه دزدان را رای آمد بردند و شدند
بد کسی نیز که با دزد همی یکسره شد
رهروی بود در آن راه درم یافت بسی
چون توانگر شد گفتی سخنش نادره شد
هر چه پرسیدند او را همه این بود جواب
کاروانی زده شد کار گروهی سره شد.
در مجمع الفصحا ابیاتی از این شاعر مذکور است بدینگونه:
فدای آن قد و زلفش که گویی
فروهشته است از شمشاد شمشار.
آن طرۀ مشکبیز دلدار
کرده ست مرا بغم گرفتار.
خوشا حال لحاف و بستر آهنگ
که میگیرند هر شب در برت تنگ.
در فرهنگها نیز بشاهد لغات اشعاری از این شاعر آمده است و ما آنچه در لغت نامۀ اسدی و فرهنگ سروری و جهانگیری و رشیدی مذکور است ذیلاً نقل میکنیم:
ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ
کجا شد آنهمه دعوی کجا شد آنهمه ژاژ.
زان پیش که پیش آیدت آن روز پراز هول
بنشین و تن اندرده و انگاره به پیش آر.
گر سیر شدی بتا ز من درخورهست
زیرا که ندارم ای صنم جوزۀ لست.
آن جخش ز گردنش بیاویخته گویی
خیکی است پر از باد بیاویخته از بار.
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک
خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا.
گفت ریمن مرد خام لک درای
پیش آن فرتوت پیر ژاژخای.
گهی چو مرد پریسای گونه گونه صور
همی نماید زیر نگینۀ لبلاب.
رویت زدر خنده و سبلت زدر تیز
گردن زدر سیلی وپهلو زدر لت.
ای از ستیهش تو همه مردمان به مست
دعویت صعب و منکر و معنیت خام و سست.
کرّه ای را که کسی نرم نکرده ست متاز
به جوانی و بزور و هنر خویش مناز
نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست
لنج پر باد مکن بیش و کتف برمفراز.
ای بلفرخج ساده همیدون همه فرخج
نامت فرخج و کنیت ملعونت بلفرخج.
چو بینی آن خر بدبخت را ملامت نیست
که برسکیزد چون من فروسپوزم بیش
چنان بدانم من جای غلغلیج گهش
کجا بمالش اوّل براوفتد بسریش.
(لغت نامۀ اسدی، ذیل غلغلیج).
آن تویی کور و تویی لوچ وتویی کوچ و بلوچ
وان تویی گول و تویی دول و تویی بابت لنگ.
ای بچۀ حمدونه غلیواژ غلیواژ
ترسم بربایدت بطاق اندر برجه.
گر کونت از نخست چنان بادریسه بود
آن بادریسه خوش خوش چون دیگ ریسه شد
و آن بادریسه هفتۀ دیگر غضاره شد
و اکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه شد.
توچنین فربه و آکنده چرایی پدرت
هندویی بود یکی لاغر و خشکانج و نحیف.
همچو انگور آبدار بدی
نون شدی چون سکج ز پیری خشک.
اندرین شهر بسی ناکس برخاسته اند
همه خرطبع و همه احمق و بی دانش و دند.
همه یاوه همه خام و همه سست
معانی با حکایت تا پساوند.
دگر نخواهم گفتن همی ثنا و غزل
که رفت یکسره بازار و قیمت سرواد.
ترا گردن در بسته به بیوغ
و گرنه نروی راست با سپار
چنان باددرآرد بخویشتن
که گویی خورده است سوسمار.
از پدر چون از پداندر دشمنی بیند همی
مادر از کینه بر او مانند مادندر شود.
پیش من یک ره شعر تو یکی دوست بخواند
زان زمان باز هنوز این دل من پرهسر است.
برون شدند سحرگه ز خانه مهمانانش
زها رهاشده پر گوه و خایه ها شده غر.
سوری تو جهان را بدل ماتم سوری
زیرا که جهان را بدل ماتم سوری.
لفت بخوردم بگرم درد گرفتم شکم
سر بکشیدم دودم مست شدم ناگهان.
اگر خواهی سپاهش را شماره
برون باید شد از حد اماره.
یکی مؤاجر و بیشرم و ناخوشی که ترا
هزار بار خرنبار بیش کرده عسس.
نیابی در جهان بی داغ پایم
نه فرسنگی و نه فرسنگساری.
پای او افراشتند اینجا چنانک
تو براز کون ژاژها افراشتی.
دهقان بی ده است و شتربان بی شتر
پالان بی خر است و کلیدان بی تزه.
گرچه زردست همچو زرّ پشیز
یا سپید است همچو سیم ارزیز.
ایا نیاز به من ساز و مر مرا مگذار
که ناز کردن معشوق دلگداز بود.
وان چاپلوس بسته گر خندان
کت هر زمان بلوس بپیراید.
دوستا جای بین و مرد شناس
شد نخواهم به آسیای تو آس.
ایا کرده در بینیت حرص و رس
از ایزد نیایدت یک ذره ترس.
گرد گرداب مگرد ارت نیاموخت شنا
که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری.
چون در حکایت آید بانگ شتر کند
و آروغها زند چو خورد ترب و گندنا.
بجز عمود گران نیست روز و شب خورشش
شگفت نیست ازو گر شکمش کاواک است.
ای همچو پک پلید و چنو دیده ها بروی
مانند آن کسی که مر او را کنی خبک
تا کی همی درآیی و گردم همی دوی
حقا که کمتری و فژآگن تری ز پک.
چون ماهی شیم کی خورد غوطه چغوک
کی دارد جغد خیره سر لحن چکوک.
از زبان باشد بر مردم دانی (؟)
گاه آب دهی و گاه می آری کوک ؟
زن برون کرد کولک از انگشت
کرد بر دوک و دوک ریسی پشت.
غلیه (؟) فروش خواجه که ما را گرفت باد (؟)
بنگر که داروش ز چه فرمود اوستاد
گفتاکه پنجپایک و غوک و مکل بکوب
در خایه هل تو چنگ خشنسار بامداد.
ندانم بخت را با من چه کین است
به که نالم به که زین بخت وارون.
چه کنم که سفیه را بنکوی
نتوان نرم کردن از داشن.
می بارد از دهانت خدو ایدون
گویی که سر گشادند فوگان را.
آن روی و ریش پرگه و پر بلغم و خدو
همچون خبزدویی که شود زیر پای پخچ.
گر نیستت ستور چه باشد
خری بمزد گیر و همی رو
مر کشت را خود افکن نیرو
رز را بدست خو کن فرخو
شنگینه برمد از چاکر
تا راست باشد او چو ترازو.
زرد و درازتر شده از غاوشوی خام
نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه.
فرو آید ز پشتش پور ملعون
شده کالفته چون خرسی خشینه.
دو چیزش بر کن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش بگاز و دیده بانگشت
پهلو بدبوس و سر به چنبه.
چو غرواشه ریشی بسرخی و چندان
که ده ماله از ده یکش بست شاید.
ای بزفتی علم به گرد جهان
برنگردم ز تو مگر بمری
گر چه سختی چو نخکله مغزت
جمله بیرون کنم به چاره گری.
گولانج و گوشت و گرده و گوزآب و گادنی
گرمابه و گل و گل و گنجینه و گلیم.
قیاس کونش چگونه کنم بیا و بگوی
ایا گذشته بشعر از بیانی و بوالحر
اگر ندانی بندیش تا چگونه بود
که سبزه خورده بفاژد بهارگه اشتر.
آن سبلت و ریشش بکون خوش
دو پای خوش او بکون صهر.
از شمار تو کس طرفه بمهر است هنوز
وز شمار دگران چون در تیم دودر است.
ز خشم دندان بگذارد بر... خواهر
همی کشید چو درویش دامن فرغیش.
ای فرومایه و در کون هل و بی شرم و خبیث
آفریده شده از فریه و سردی ّ و سنه.
کفش صندوق محنت (؟) و... زنش
هر دو گردند و هر دو ناهموار
هیچکس را گناه نیست در این
کو برد جمله را همی از کار
این یکی را به خنجه و خفتن
وان دگر را به لنجه و رفتار.
بباید بسیجیدن این کار را
پذیره شدن رزم و پیکار را.
گر بیارند و بسوزند و دهندت برباد
تو بسنگ تکژی نان ندهی باب ترا.
فرمان کن و آهک کن و زرنیخ براندای
برروی و برون آر همه رویت از اورت.
بدهم بهر یک نگاه رخش
گر پذیرد دل مرا بفرخچ.
اندرین شهر بسی ناکس برخاسته اند
همه خر طبع و همه احمق و بیدانش و دند.
گویند نخستین سخن از نامۀ پازند
آن است که با مردم بد اصل مپیوند.
بر روی پزشگ زن میندیش
چون بود درست پیشیارت.
از اطاعت با پدر زردشت پیر
خود بنسک آفرنگان گفته است.
ستد و داد جز به پیشادست
داوری باشد و زیان و شکست.
چو بشنیده شاه آن پیام نهفت
ز کینه لب خود شخائید و گفت.
ز بس رفعتش شاهباز خرد
نیارد برافراز او بر پرد.
بخنجر همه تنش انجیده اند
بر آن خاک خونش پشنجیده اند.
ز تیرش رخ مه سکنجیده شد
ز تیغش دل چرخ انجیده شد.
ز جورم جهانی پرآوازه شد
روان نیاگان به من تازه شد.
چو باسک کند ماه من از خمار
قرار از مه نو نماید فرار.
از آن لشکر گشن توفید دهر
بکام عدو نوش شد همچو زهر.
بگرمی چو برق و بنرمی چو ابر
به پویه چو رنگ و به کینه چو ببر.
خزاین تهی شد از آن زاج سور
درونها پر آمد ز عیش و سرور
چو در روز شهریر آمد به شهر
ز شادی همه شهر را داد بهر.
به روز نبرد آن هزبر دلیر
شتابد چو گرگ و گرازد چو شیر.
چو غرشیده گشتی ز کین و ستیز
گرفتی ازودیو راه گریز
نسو بود از آنگونه دیوار او
که مانند آیینه بنمود رو.
ز خشم این کهن گرگ ژکاره
ندارم جز درت اندخسواره.
کمندی عدوهنج از بهر کین
فروهشته چون اژدهایی ز زین.
من بر تو فکنده ظن نیکو
و ابلیس ترا زره فکنده
مانند کسی که روز باران
بارانی پوشد از کونده.
زرد و درازتر شده از غاوشوی خانم
نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه
آنگاه که من هجات گویم
تو ریش کنی و زنت رنبه.
بود بر دل ز مژگان خلنده
گهی تیر و گهی ناوک زننده.
اگر این چیستان تو بگشائی
گوی دانش ز موبدان ببری.
الا تا درایند طوطی و شارک
الا تا سرایند قمری و ساری.
بافکاری بود در شهر هری
داشت زیباروی و رعنا دختری.
به دستش ز خام گوزنان کمند
ببر درفکنده یکی شاکمند
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ابوسعید، احمد بن شبیب. به گفتۀ ثعالبی در یتیمهالدهر: فرد خوارزم و مایۀ فخر آن. جامع ادب و قلم و شمشیر و زبان و نیزه و کتاب و سپاه بود و چون دو دولت سامانی و بویهی را درک کرد وی را صاحب الجیشین و شیخ الدولتین نامیده اند. ابوبکر خوارزمی ثعالبی را حکایت کرده است که شبیبی در دوران جوانی شعر متکلف میساخت ولی پس از معاشرت با ادیبان طبع شعراو لطیف گشته است. مؤلف یتیمه قطعاتی نیز از اشعاراو را ذکر میکند. (یتیمهالدهر ثعالبی ج 4 ص 154)
حسن بن احمد بن حسن بن علی شبیبی آنسی ذماری در سال 1107 هجری قمری در قریۀ ذی حود به دنیا آمد و در شهر صنعاء تحصیل نمود و در شهر تعز مسند قضاء یافت و در سال 1169 هجری قمری درگذشت. (از معجم المؤلفین ج 3 ص 198)
جواد بن محمد بن شبیب بن ابراهیم بن صقرالبطائحی النجفی البغدادی دانشمند شاعر ادیب لغوی در سال 1281 هجری قمری در بغداد به دنیا آمد و در 1363 هجری قمری درگذشت. (از معجم المؤلفین ج 3 ص 168)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام گیاهی است که آن را بیخ شوکران یا سیکران و شیکران گویند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع شود به شوکران
لغت نامه دهخدا
(زَ)
حسن بن محمد بن فضل طلحی. برادر اسماعیل است و از ابن منده سماع دارد. سمعانی او را یاد کرده است. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بسوی فروخت آن (زبیب) منسوب اند ابراهیم بن عبداﷲ عسکری و عبدالله بن ابراهیم بن جعفر. (از تاج العروس) (از منتهی الارب). منسوب است به فروختن انگور و انجیر خشک، ابراهیم پسر عبداﷲ و... که اینها را محدثون زبیبیون نامیده اند. (از شرح قاموس). رجوع به زبیبی و زبیبیون شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زبیب فروش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زباب و زبیبی، فروشندۀ زبیب را گویند. (از تاج العروس) (از شرح قاموس). مویز و کشمش فروش. (ناظم الاطباء). مویزفروش. (مهذب الاسماء) ، آب مویز ترنهاده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). آب مویز. (البستان). آبی که در آن مویز خیسانیده باشند. (ناظم الاطباء). نقیع زبیب، و آنرا خشاف نیز گویند. و میتوان گفت علت این که نقیع زبیب را خشاف گویند آن است که آب مویز را نقیع ساخته و خشف (برف) بر آن میافزایند. و اصح آن است که خشاف محرف خوش آب فارسی است که عربی آن ماء جید است. (از متن اللغه) ، نبیذ زبیب، و آن درامر باه بهتر از انگوری است. (منتهی الارب). شرابی که از زبیب (مویز) گیرند. (از اقرب الموارد). شرابیست که از زبیب بعمل می آورند. (از البستان) (شرح قاموس). شرابی که از زبیب گیرند، و شاعر بدین معنی گوید:
آها علی سکره لعلی
ان اخلط الهم بالزبیبی.
(از محیط المحیط).
شرابی که از خیسانیدن مویز و کشمش حاصل میگردد. (ناظم الاطباء). شراب زبیب و آن خوشمزه تر و قوی تر از انگوری باشد. (بحر الجواهر) ، برنگ زبیب. برنگ بنفش تیره. (از دزی ج 1 ص 578)
لغت نامه دهخدا
(زَ بی بی ی)
در نسبت به زبیبیه (محله ای در بغداد) زبیبی گویند. و لقب بعضی از محدثان است. رجوع به منتهی الارب و تاج العروس شود
لغت نامه دهخدا
(حُ صَ)
نسبت است به حصیب پدر یزید بن الحصیب اسلمی. (الانساب)
لغت نامه دهخدا
(حَ بو بَ)
سید محمدسعید پسر محمود معروف به حبوبی حسینی. خاندان حبوبی از خانواده های معروف نجف است و خود را از فرزندان حسین بن علی (ع) میدانند. مولد وی نجف، وفات او نیز همانجا در شعبان سال 1333 هجری قمری بوده است، اخلاق و ریاضی را نزد میرزا حسین قلی آموخت و فقه و اصول را نزد شیخ محمدحسین کاظمی و پس از مرگ او نزد محمد طه نجف تلمذ کرد و سپس به تدریس پرداخت ودر دارالعلم نجف روشی جدید در تعلیم بوجود آورده و بسیاری از دانشمندان از محضر وی استفاده کردند. دیوان او را شیخ عبدالله جوهری تصحیح کرده و به توسط سیدعلی پسر حبوبی در بیروت در 330 صفحه به سال 1331 هجری قمری منتشر گردیده است. شرح حال او در مقدمۀ دیوان وی، و در ریحانهالادب و ج 9 الذریعه بتفصیل آمده است
لغت نامه دهخدا
(حَ ری ی)
نسبت است به حبیر. و هم نسبت است به بنوحبیر. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ)
تأنیث حبیب. محبوبه. دوست (زن)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ابن رستم پاشا. او راست: عینیه. (کشف الظنون) (هدیه العارفین)
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ)
دخت جحش. ابن سعد گوید: کنیتش ام حبیبه است و او خواهر زینب دخت جحش بود. و گویند زوجه عبدالرحمان عوف بود و هفت سال مستحاضه شد. ابن عبدالبر نقل کند که: کنیتش ام حبیب است ولی مشهور ام حبیبه میباشد. رجوع به الاصابه ج 8 ص 48 و نیز رجوع به حبیبه دخت عبیدالله بن جحش شود
دخت علی پاشا هرسکی. شاعره ای از ادیبات قسطنطینیه است. وی به شهر هرسک به سال 1262 هجری قمری متولد گردیده. رجوع به الدر المنثور تألیف زینب فواز، و مشاهیر النساء تألیف محمد ذهنی و اعلام النساء ج 1 ص 205 شود
دخت زید بن ابی زهیر انصاری. مقاتل در تفسیر آیۀ ’الرجال قوامون علی النساء’ گوید: زید لطمه ای به صورت دختر خود حبیبه بزد و او را به نزد پیغمبر آورد، تاآخر داستان. رجوع به الاصابه ج 8 ص 48 و ج 3 ص 28 شود
دخت طاهر بن العربی. وی از زنان نیکوکار است و در حدود سال 1277 هجری قمری مسجد ملا احمدشبلی و ضریح وی را ساخته است. رجوع به تاریخ مکناس از عبدالرحمان بن زیدان و اعلام النساء ج 1 ص 202 شود
دخت شریک بن انس بن رافع اشهلی. مادرش امامه، دخت سماک بن عتیک اوسی اشهلی است. برادر او عبدالله بن شریک است. و دو خواهر به نام ام صخر و ام سلیمان دارد. رجوع به الاصابه ج 8 ص 14 و 50 شود
دخت عبدالعزالعوراء. یکی از شاعرات عرب که زمان اسلام را نیز درک کرده است و در حماسه، بعض اشعار او آمده است. رجوع به اعلام النساء ج 1 ص 203 و قاموس الاعلام ترکی شود
دخت عبدالله بن حجیر اسدی. مادرش ام حبیبه زوجه پیغمبر و دختر ابوسفیان بود. رجوع به حبیبه دخت عبیدالله بن جحش شود
دخت عباس. مستوفی او را چهارمین زن از زنان پیغمبر شمرده که باایشان نزدیکی نشد. رجوع به تاریخ گزیده ص 161 شود
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ)
ناحیتی در طوف بطیحه، متصل به بادیه ای نزدیک بصره است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
منسوب به حباب. چون حباب. از حباب
لغت نامه دهخدا
(حَ حَ بی ی)
لاغر. نزار مردان و شتران
لغت نامه دهخدا
(حُبْ بی نی)
منسوب به سکۀ حبین. رجوع به حبین شود
لغت نامه دهخدا
(حُبْ بی نی)
ابومنصور عبداﷲ بن الحسن بن ابی الحسن الحبینی المروزی. از ابواحمدعبدالرحمان احمد بن محمد بن اسحاق الشیرنخشیری (البشر نخشری) . (سمعانی). و جز وی روایت دارد. و ابوالقاسم هبهاﷲ بن عبدالوارث شیرازی (السواری) . (سمعانی). حافظ از وی روایت کند. (معجم البلدان) (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حُ زَ)
منسوب به حزیب که نام ولید محمد بن حزیب است، و اوست که مروان حکم را اسیر و برده ساخت، در جنگ راهط. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مروزی. ابواحمد علی بن محمد بن عبدالله بن محمد بن حبیب بن حمادالمروزی الحسنی. وی در مرو بخارا از جماعتی از مروزیان حدیث نقل کرد، مانند عبدالعزیز بن حاتم، و محمد بن فضل بخاری و جز ایشان. و حفّاظی مانند ابوعبدالله بن منده، و ابوعبدالله البیع و ابوعبدالله غنجار بخاری و ابوعلی ذعلی از وی روایت کنند. ابوکامل بصری در کتاب ’المضافات’ از برخی مشایخ آرد که: چون ابواحمد حسنی وارد بخارا شد و دعوی سماع از سهیل بن متوکل بخاری نمود او را تکذیب کردند و نشانی خواستند، او گفت: چون دست بر صورت نهادی تمام صورتش بگرفتی از پهنی دست که داشت، پس از وی پذیرفتند. غنجار گفت: وی در محرم 350 هجری قمری به بخارا آمد. و در ربیع الاول 351به مرو شد و در جمعۀ 17 رجب 351 در آنجا بدرود زندگی گفت و عم او عبدالرحمان بن عبدالله حبیبی است. (سمعانی ص 155). ابن حجر او را حنینی مروزی خوانده گوید: مات فی عشر الثلاثمایه. از فضل بن عبدالجبار و سهل بن متوکل و عبدالعزیز بن حاتم و دیگران روایت دارد. حاکم گفت: دروغ می گفت و حال جیزی از وی بهتر است. و نسبت او به جدش حبیب بن حماد بود. سپس ابن حجر قول سمعانی را یاد کرده و آنگاه از دارقطنی آرد که: احادیث منکره دارد و غنجار در کتاب تاریخ بخارا وفات وی را مانندسمعانی آورده است. (لسان المیزان ج 4 صص 258- 259)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حبیب
تصویر حبیب
دوست، محبوب، محب، دوستدار، احباء، کاسب حبیب خداست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبیبی
تصویر طبیبی
طبابت پزشکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبیبی
تصویر شبیبی
بیخ شوکران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبیب
تصویر حبیب
((حَ))
دوست، یار، معشوق، محبوب
فرهنگ فارسی معین
خلیل، دوستدار، دوست، رفیق، محب، محبوب، معشوق، یار
متضاد: دلازار، رقیب، ولی
متضاد: عدو، دشمن
فرهنگ واژه مترادف متضاد