پوششی که بر تن می پیچند، از قبیل لنگ، پارچه یا عمامه اشیای شخصی پدر مانند سلاح، لباس، انگشتر و قرآن که پس از مرگ او خارج از حدود ارث به پسر ارشد می رسد
پوششی که بر تن می پیچند، از قبیل لُنگ، پارچه یا عمامه اشیای شخصی پدر مانند سلاح، لباس، انگشتر و قرآن که پس از مرگ او خارج از حدود ارث به پسر ارشد می رسد
دختر خردسال. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کنایه از کمال خوف و خطر بودن. (آنندراج) : که با آنکه پهلو دریدم چو میغ همی آید از پهلویم بوی تیغ. نظامی (از آنندراج). - بوی خون آمدن از چیزی، کنایه از کمال خوف و خطر بودن در آنجا. (از آنندراج) : کی صبا را با شمیمش جرأت آمیزش است یوسف من بوی خون می آید از پیراهنش. سالک یزدی (از آنندراج). سرنوشتم گر شهادت نیست در کویت چرا بوی خون می آید از خاکی که بر سر میکنم. کلیم (از آنندراج). رجوع به ترکیب قبل شود. - بوی شیر آمدن از دهان یا لب کسی، کنایه از زمان شیرخوارگی. (آنندراج) : مگر از همت مردانه سازد کوهکن کاری وگرنه از دهان تیشه بوی شیر می آید. صائب (از آنندراج). از لب افلاک بوی شیر می آید هنوز کاختلاط ما و جانان ربط چندین ساله بود. محسن تأثیر (از آنندراج). - بوی مشک آمدن از چیزی، کنایه از نهایت خوبی و کمال انتفاع در سودا و معامله بود. (آنندراج) : بوی مشک از نفس سوخته اش می آید در دل هر که کند ریشه خط مشکینش. صائب (از آنندراج)
دختر خردسال. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کنایه از کمال خوف و خطر بودن. (آنندراج) : که با آنکه پهلو دریدم چو میغ همی آید از پهلویم بوی تیغ. نظامی (از آنندراج). - بوی خون آمدن از چیزی، کنایه از کمال خوف و خطر بودن در آنجا. (از آنندراج) : کی صبا را با شمیمش جرأت آمیزش است یوسف من بوی خون می آید از پیراهنش. سالک یزدی (از آنندراج). سرنوشتم گر شهادت نیست در کویت چرا بوی خون می آید از خاکی که بر سر میکنم. کلیم (از آنندراج). رجوع به ترکیب قبل شود. - بوی شیر آمدن از دهان یا لب کسی، کنایه از زمان شیرخوارگی. (آنندراج) : مگر از همت مردانه سازد کوهکن کاری وگرنه از دهان تیشه بوی شیر می آید. صائب (از آنندراج). از لب افلاک بوی شیر می آید هنوز کاختلاط ما و جانان ربط چندین ساله بود. محسن تأثیر (از آنندراج). - بوی مشک آمدن از چیزی، کنایه از نهایت خوبی و کمال انتفاع در سودا و معامله بود. (آنندراج) : بوی مشک از نفس سوخته اش می آید در دل هر که کند ریشه خط مشکینش. صائب (از آنندراج)
دفع. راندن: و انه لذوزبونه، یعنی او دارای دفع است، برخی گویند: ذوزبونه، یعنی او حافظ حریم خویش است. سوار بن مضرب گوید: بذبی الذم عن احساب قومی و زبونات اشوس تیّحان. (از لسان العرب). - رجل ذوزبونه، یعنی مردی که محافظ و مانع جانب خویش است. (تاج العروس). مردی که محافظ حسب خویش است. (محیط المحیط). مردی که نگهدار جانب خویش است و از آن دفاع میکند. (اقرب الموارد). زمخشری آرد: رجل ذوزبونه، یعنی از حریم خود دفاع کننده است. ذوزبونات نیز گویند. شاعر گوید: وجدتم القوم ذوی زبونه و جئتم باللوم تنقلونه حرمتم المجد فلاترجونه و حال اقوام کرام دونه. سوار بن مضرب نیز زبونات آورده است. (از اساس اللغۀ زمخشری)
دفع. راندن: و انه لذوزبونه، یعنی او دارای دفع است، برخی گویند: ذوزبونه، یعنی او حافظ حریم خویش است. سوار بن مضرب گوید: بذبی الذم عن احساب قومی و زبونات اشوس تیّحان. (از لسان العرب). - رجل ذوزبونه، یعنی مردی که محافظ و مانع جانب خویش است. (تاج العروس). مردی که محافظ حسب خویش است. (محیط المحیط). مردی که نگهدار جانب خویش است و از آن دفاع میکند. (اقرب الموارد). زمخشری آرد: رجل ذوزبونه، یعنی از حریم خود دفاع کننده است. ذوزبونات نیز گویند. شاعر گوید: وجدتم القوم ذوی زبونه و جئتم باللوم تنقلونه حرمتم المجد فلاترجونه و حال اقوام کرام دونه. سوار بن مضرب نیز زبونات آورده است. (از اساس اللغۀ زمخشری)
زنی که فاسق دارد و مردی را رفیق نامشروع گیرد، و آن مرد را زبون گویند و عامه فعل آنرا بکار برند و گویند: ’زوبنته’، یعنی آن مرد را زبون (فاسق) خود کرد، و نیز گویند: ’زوبنه’، یعنی آن زن را رفیقۀخود قرار داد یا رفیق آن زن شد. و بدین معنی است زابن. (از محیط المحیط). رجوع به دزی ج 1 ص 578 شود
زنی که فاسق دارد و مردی را رفیق نامشروع گیرد، و آن مرد را زبون گویند و عامه فعل آنرا بکار برند و گویند: ’زوبنته’، یعنی آن مرد را زبون (فاسق) خود کرد، و نیز گویند: ’زوبنه’، یعنی آن زن را رفیقۀخود قرار داد یا رفیق آن زن شد. و بدین معنی است زابن. (از محیط المحیط). رجوع به دزی ج 1 ص 578 شود
نام قدیمی فرح آباد. رابینو آرد: فرح آباد که سابقاً به تبونه معروف به ود بوسیلۀ شاه عباس در 1020 هجری قمری / 1611- 1612 میلادی ساخته شد. رجوع به سفرنامۀ مازندران ص 159 انگلیسی و ترجمه آن ص 212 شود
نام قدیمی فرح آباد. رابینو آرد: فرح آباد که سابقاً به تبونه معروف به ود بوسیلۀ شاه عباس در 1020 هجری قمری / 1611- 1612 میلادی ساخته شد. رجوع به سفرنامۀ مازندران ص 159 انگلیسی و ترجمه آن ص 212 شود
ابن عبدالله نواوی مدرس حقوق در مصر. متولد 1255 هجری قمری و در 1343 هجری قمری درگذشت. او راست: سلم المسترشدین. (هدیه العارفین ج 1 ص 304) (معجم المطبوعات) (زرکلی ج 1 ص 244)
ابن عبدالله نواوی مدرس حقوق در مصر. متولد 1255 هجری قمری و در 1343 هجری قمری درگذشت. او راست: سلم المسترشدین. (هدیه العارفین ج 1 ص 304) (معجم المطبوعات) (زرکلی ج 1 ص 244)
حاجب الکتاب آن را بر وزن فعولل دانسته. ابن قطاع آن را لغتی از حبوتن شمرده است. اجدع بن سالم گوید: و لحقتهم بالجزع جزع حبونن یطلبن ازوادا لأهل ملاع. و عله الجرمی نیز چنین سروده: و لقد صحبتهم ببطن حبونن و علی ان شاء الملیک به ثنا سعی امری ٔ لم یلهه عن نیله بعض المفاقر من معایشهالدنا. (معجم البلدان). رجوع به حبوتن شود
حاجب الکتاب آن را بر وزن فعولل دانسته. ابن قطاع آن را لغتی از حبوتن شمرده است. اجدع بن سالم گوید: و لحقتهم بالجزع جزع حبونن یطلبن ازوادا لأهل ملاع. و عله الجرمی نیز چنین سروده: و لقد صحبتهم ببطن حبونن و علی ان شاء الملیک به ثنا سعی امری ٔ لم یلهه عن نیله بعض المفاقر من معایشهالدنا. (معجم البلدان). رجوع به حبوتن شود
نام جایی است که ابن یحیی سمهری درباره آن چنین سروده است: خلیلی لاتستعجلا و تبینا بوادی حبونی هل لهن زوال و لاتیأسا من رحمهالله و اسألا بوادی حبونی ان تهب شمال و لاتیاسا ان ترزقا أرجیه کعین المها اعناقهن طوال من الحارثیین الذین دمائهم حرام و اما مالهم فحلال. ابوعلی گفته است: این کلمه به وزن فعولی ̍ نیست بل دو احتمال دارد: اول اینکه یک جمله به صورت علم درآمده است. مانند ’علی اطرقا بالیات الخیام’، و دیگر اینکه حبونی از حبوت باشد، چنانکه ’عفرنی’ از عفر آمده است. و ممکن است اصل آن حبونن بوده و نون دوم برای کراهت تضعیف، به الف بدل شده باشد. چنانکه گویند: ’ولاأملاه’ به جای ’لاأمله’ و ممکن است از باب تعاقب (تبدیل) نون به حرف عله که به آن نزدیک است باشد، چنانکه در ’ددن’ گفته اند: ’ددا’ و چون احتمالات در آن می آید نمی توان آن را بر وزن ’فعولی ̍’ دانست. فرزدق گفته است: و اهل حبونی من مراد تدارکت و جرماً بواط خالط البحر ساحله. ابوعبیده در تفسیر خود گوید: حبونی من ارض مراد اراد حبونن فلم یمکنه. (معجم البلدان)
نام جایی است که ابن یحیی سمهری درباره آن چنین سروده است: خلیلی لاتستعجلا و تبینا بوادی حبونی هل لهن زوال و لاتیأسا من رحمهالله و اسألا بوادی حبونی ان تهب شمال و لاتیاسا ان ترزقا أرجیه کعین المها اعناقهن طوال من الحارثیین الذین دمائهم حرام و اما مالهم فحلال. ابوعلی گفته است: این کلمه به وزن فعولی ̍ نیست بل دو احتمال دارد: اول اینکه یک جمله به صورت علم درآمده است. مانند ’علی اطرقا بالیات الخیام’، و دیگر اینکه حبونی از حبوت باشد، چنانکه ’عفرنی’ از عفر آمده است. و ممکن است اصل آن حبونن بوده و نون دوم برای کراهت تضعیف، به الف بدل شده باشد. چنانکه گویند: ’ولاأملاه’ به جای ’لاأمله’ و ممکن است از باب تعاقب (تبدیل) نون به حرف عله که به آن نزدیک است باشد، چنانکه در ’ددن’ گفته اند: ’ددا’ و چون احتمالات در آن می آید نمی توان آن را بر وزن ’فَعولی ̍’ دانست. فرزدق گفته است: و اهل حبونی من مراد تدارکت و جرماً بواط خالط البحر ساحله. ابوعبیده در تفسیر خود گوید: حبونی من ارض مراد اراد حبونن فلم یمکنه. (معجم البلدان)
لقب جد ابونصر حسن بن محمد بن ابراهیم بن احمد بن علی یونارتی اصفهانی است که در 529 هجری قمری درگذشت. ابن نقطه نسب او را از خط خود وی نقل کرده است. (تاج العروس) لقب اسماعیل بن اسحاق رازی است. و ذهبی گفته است: لقب اسحاق بن اسماعیل رازی باشد. (تاج العروس) 0
لقب جد ابومحمد عبدالله بن زکریای نیشابوری است. (تاج العروس)
لقب جد ابونصر حسن بن محمد بن ابراهیم بن احمد بن علی یونارتی اصفهانی است که در 529 هجری قمری درگذشت. ابن نقطه نسب او را از خط خود وی نقل کرده است. (تاج العروس) لقب اسماعیل بن اسحاق رازی است. و ذهبی گفته است: لقب اسحاق بن اسماعیل رازی باشد. (تاج العروس) 0
لقب جد ابومحمد عبدالله بن زکریای نیشابوری است. (تاج العروس)