جدول جو
جدول جو

معنی حبوش - جستجوی لغت در جدول جو

حبوش
(حَبْ بو)
ابن رزق الله. محدث است. با استفاده از علم حدیث، محدثان در تاریخ اسلام به تدریج قواعدی برای بررسی صحت روایت ها تدوین کردند. این افراد به عنوان نگهبانان سنت نبوی، همواره در تلاش بودند تا احادیث پیامبر اسلام و اهل بیت را با دقت تمام از تحریف های احتمالی محافظت کنند. وجود این محدثان باعث شد که منابع حدیثی معتبر همچون ’صحیح بخاری’ و ’صحیح مسلم’ به منابعی معتبر در دنیای اسلام تبدیل شوند.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حبوب
تصویر حبوب
حبّ ها، دانه های گیاهان، بذرها، قرص ها، جمع واژۀ حبّ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حبوه
تصویر حبوه
پوششی که بر تن می پیچند، از قبیل لنگ، پارچه یا عمامه
اشیای شخصی پدر مانند سلاح، لباس، انگشتر و قرآن که پس از مرگ او خارج از حدود ارث به پسر ارشد می رسد
فرهنگ فارسی عمید
(حُ / حَ)
جمع واژۀ حبر. دانایان، آثار نعمت، امثال. نظائر
لغت نامه دهخدا
بنی حبوس، نام دولت کوچکیست که حبوس بن ماکسن در قرن 5 هجری در شهر غرناطه تأسیس کرد که از ملوک الطوایف شهر مذکور بشمار است. این دولت در سال 410 هجری قمری بوجود آمده و مشتمل بر غرناطه و مریه و نواحی آنها بوده، بعد از حبوس، مؤسس این حکومت، پسرش بادیس المظفر به حکومت نایل شد. در عصر این پادشاه دولت مرابطین ظهور کرد. بعد از بادیس نوۀ وی عبدالله بن بلکین بن بادیس به فرمانفرمائی رسید و برادرش تمیم را هم به والیگری مالکا برگماشت. در سنۀ 483 هجری قمری یوسف بن تاشفین به اندلس درآمده عبدالله بن بلکین و برادرش تمیم را گرفته به مغرب فرستاد و ایشان را به آبادی بپاره ای از ضیاع و عقار مشغول داشت و خود غرناطه و نواحی آن را متصرف شد و دولت بنی حبوس خاتمه یافت. حکومت سه امیر مذکور در فوق 73 سال ادامه یافته است. (قاموس الاعلام ترکی). رجوع به مادۀ ذیل شود
لغت نامه دهخدا
ابن ماکسن بن زیری بن منادالصنهاجی. (عیون الانباء ج 1 ص 40). وی یکی از امرای بنی زیری است، این امرا دست نشاندۀ ملوک فاطمی در آفریقا بودند. حبوس مذکور در اوائل قرن 5 هجری در معیت پدر و عموی خود به اندلس درآمده بود در خلال همین احوال در شهر غرناطه بلوا و شورش ظهور کرد. زاوی که یکی از عموهای او بود از این اغتشاش داخلی استفاده کرد و شهر مذکور را در تحت تصرف خود درآورد، بعداً خود به آفریقا عودت کرد و پسرش را به حکومت نشاند، اما اهالی آن پسر را خلع و صاحب ترجمه را به جای وی نصب کردند. بدین ترتیب حبوس به مسند حکومت نایل گشت، و به توسعۀ مرزهای کشورخویش پرداخت و یکی از بزرگترین دولتهای ملوک الطوایف اندلس را تأسیس کرد که به نام ’بنی حبوس’ معروف شده و خود تا تاریخ 469 هجری قمری حکومت میکرد و در این سال درگذشت. (قاموس الاعلام). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حبس. کوههای سیاه. زندانها. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حَبْ وَ)
دختر بشیر پسر محمد شهابی امیرعالی همت و زیرک بود. وی در شویفات لبنان به سال 1182 هجری قمری بزاد و در 1208 از طرف پدر خویش حاکم منطقۀ عرب گردید و با عزم و حزم متین حکومت کرد. و چون پدر و برادر او به دست احمدپاشا جزار در عکا به زندان افتادند، مال بسیار برای امیر بشیر فرستاد و خانوادۀ وی را اداره کرد. و در آخر کار به سال 1237 با پدر مخالفت وزرید. وی به سال 1240 فجاءه بمرد و گویند کشته شد. (اعلام النساء چ دمشق 1940 میلادی ج 1 ص 199 از درالمنثور زینب فواز و اعلام زرکلی ج 1 ص 209)
لغت نامه دهخدا
(حَبْ بو)
ابو حبوس، مرد کوتاه. (دزی ج 1 ص 4). رجوع به حیوس شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِءْ)
شادی. (ادیب نطنزی) : ابتدا سه شبانروز ایام و لیالی متواتر و متوالی به حبور و سرور جشن و سور داشتند. (جهانگشای جوینی). بدین سیاقت و هیئت با فنون حبور و سرور هفته ای جشن و سور بود. (جهانگشای جوینی) ، فراخی عیش
حبر. حبر. حبره. شاد شدن. (غیاث). شادمانه شدن. (زوزنی). شادمانی کردن. (دهار) ، شاد کردن. (غیاث). شادمانه کردن. حبر. (ترجمان القرآن). و رجوع به حبر شود
لغت نامه دهخدا
(حَبْبو)
بچۀ حباری. بچۀ شوات. جوجۀ هوبره. چوزۀ چرز. جمع واژۀ حبابیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ تُ)
حبط در تمام معانی. باطل شدن. (ترجمان جرجانی) (منتهی الارب). باطل شدن کار. (دهار) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). باطل شدن ثواب و عمل. باطل و ناچیز شدن ثواب و عمل. (صراح) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حب و جمع واژۀ حب، ج حبّه. (دستور اللغۀ ادیب نطنزی). دانه های نبات. دانه ها، مثل گندم و نخود و غیره. (غیاث) :
حبوب او هوا و بر حبوب او
کسی فشانده گرد آسیای او.
منوچهری.
حبوب و لبوب نضج و نما نیافت و انواع ارتفاعات در مراتع ومزارع بخس و نقصان پذیرفت. (سندبادنامه ص 122). آدمی با شرف نفس و عزت ذات هیچ نوع از انواع حبوب نمی یافت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 327).
مور داند کان حبوب مرتهن
مستحیل وجنس من خواهد شدن.
مولوی.
چون چنان شاهی نداند سر چوب
تو چه دانی سر این دام و حبوب.
مولوی.
بستۀ شیر زمینی چون حبوب
جو فطام خویش از قوت القلوب.
مولوی.
روبه افتد پهن اندر زیر خاک
بر سر خاکش حبوب گردناک.
مولوی.
نروید نبات از حبوب درست
مگر حال بر وی بگردد نخست.
سعدی (بوستان چ یوسفی ص 96)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
صوری. خود و پسرش حسن بن حباش محدثند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَبْ با)
جد والد محمد بن علی بن طرفان بیکندی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ بَ)
غرغر. مرغ مصری. ضرب من الدجاج اسود او مختلف الالوان. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(حُ بَ)
موضعی است در قول نصر. (معجم البلدان). قلعه ای است بنی عبید را نزد کوه
لغت نامه دهخدا
(تَ بُ هْ)
حبوض حق، باطل شدن آن، حبوض ماء رکیه، کم شدن آب چاه. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
جائیست نزدیک حلب: و پادشاه اسلام هفتم صفر از فرات عبور فرمودمحاذی جعبر و صفین و سه شنبه 21 صفر به بالای حبول نزدیک حلب فرودآمد. (تاریخ غازانی چ 1940 میلادی ص 132)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حبل، جمع واژۀ حبل. سختی، بلا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
جماعت مردم از هر قبیله و هر جنس. ج، احابیش، احتاء عقده، بستن گره را، احتاء کساء، ریشه تافتن گلیم را. تافتن ریشه، احتاء ثوب، دوختن جامه را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حبن
لغت نامه دهخدا
(اِ حِ)
حباء. بخشیدن بی پاداش و منت، یا عام است، بازداشتن از عطیه، و لغت از اضداد است. (منتهی الارب)
عطا دادن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(حُ بَ)
ابن الحسن. نام طبیب و گیاه شناسی صاحب تألیف در فن خویش و ابن البیطار در مفردات از او بسیار روایت آرد. رجوع به حبیش اعسم شود
لغت نامه دهخدا
(حِ رِ)
کینه ور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی است از دهستان بالاگریوه بخش ملاوی شهرستان خرم آباد. ناحیه ای است واقع در تپه ماهور، گرمسیر و مالاریایی. دارای 200 تن سکنه میباشد. اهالی فارسی زبانند. از چشمۀ حلوش مشروب میشود. محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفۀ میررضائی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَ بُ / بو)
حلزون. (از دزی ج 1 ورق 50)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حش ّ. بستانها. بوستانها: حشوش ثلاثۀ ارض، اردبیل و عمان و هیت است، ادب جای. حاجت جای. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
جمع حب، دانه ها گویه ها جورتک بنشن، جمع حبه وحب دانه های نباتات دانه های عدس و نخود و لوبیا و باقلا و مانند آنها، جمع حبوبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبور
تصویر حبور
شاد شدن، شادمانه کردن شادی، فراخی، عیش شادی، فراخی، عیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبوط
تصویر حبوط
باطل شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبول
تصویر حبول
جمع حبل، پتیارها سختی ها زیرکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبوه
تصویر حبوه
بخشیدن، دهش عطا دادن عطا دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبوب
تصویر حبوب
((حُ))
جمع حبه و حب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حبوه
تصویر حبوه
((حَ وَ))
بخشیدن، عطا کردن، لاغری زیاد، بازداشتن
فرهنگ فارسی معین