جدول جو
جدول جو

معنی حبنج - جستجوی لغت در جدول جو

حبنج
(حَ بَ نَ)
نام آبی است غنی بن اعصر را. ابوزیاد آبهای وی را شمرده گوید: حبنج و حنبج و حینبج سه آب است و آنها را حنابج گویند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بنج
تصویر بنج
شاه دانه، گیاهی یکساله با برگ هایی بلند و دانه هایی به اندازۀ فندق که از آن مواد مخدر و الیاف گرفته می شود، گردی مخدر که از سرشاخ های این گیاه گرفته می شود و به صورت تدخین یا خوردن مصرف می شود
بنگ، فنگ، زمرّد گیاه، زمرّدگیا، شاهدانج، شهدانج، کنودانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبنج
تصویر سبنج
چوبی دراز که برای شیار کردن زمین به یوغ بسته می شود و در وسط دو گاو قرار می گیرد و سر آنکه آهن شیار است به زمین فرو می رود، قلبه، سبنج
فرهنگ فارسی عمید
(مُ بَنْ نَ)
بنگ خورانیده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ بُ)
موضعی از نواحی مدینه. نصیب گوید:
عفاالحبج الأعلی فروض الاجاول
فمیث الربا من بیض ذات الخمائل.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ بُ)
جمع واژۀ حبج. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ قِ)
تشنگی، حبن بطن، زرداب گرفتن شکم. مرض تشنگی و استسقا و کلانی شکم. (منتهی الارب). علت استسقاء. بیماری تشنگی. استسقاء
احبن گردیدن، یعنی مستسقی شدن، حبن بر، خشم گرفتن بر. غضبناک شدن بر
لغت نامه دهخدا
(حَ / حُ)
دفلی. خرزهره. حبین
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ احبن و جمع واژۀ حبناء
لغت نامه دهخدا
(حِ)
بوزینه. حمدونه. بوزنه، دمل و ریش مانند دمل و هر دمیدگی در بدن که آماس کند و ریمناک گردد. ج، حبون
لغت نامه دهخدا
(تَ ضَبْ بُ)
کج کردن. (ناظم الاطباء). کژ کردن کسی را. (منتهی الارب). کژ کردن چیزی را: حنجه، اماله عن وجهه. (آنندراج) (اقرب الموارد). سخت تافتن رسن را. (منتهی الارب) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، عارض شدن: حنجت حاجه، عارض شد احتیاج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
دل و میانۀ هر چیزی. (بحر الجواهر). ریشه. (ناظم الاطباء). اصل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : رجع فلان الی حنجه و بنجه، ای رجع الی اصله. (اقرب الموارد). ج، حناج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
بازگردیدن به اصل خویش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دو زن را گویند که یک شوهر داشته باشند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (برهان). هوو. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بنانج
لغت نامه دهخدا
(بِ)
اصل. (منتهی الارب) (آنندراج). اصل. ریشه. نژاد. نسب. (ناظم الاطباء). اصل بابونج. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، از بند خلاص کردن. از قید رها کردن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَنْ نِ)
کبک آوازکننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آن که بنگ خوراند کسی را در طعام. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَنْ نَ)
پدر ابن زبنج است که از ابن هرمه روایت دارد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ نَ)
رجوع به حبنه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نسبت دادن خود را به خاندان بزرگ. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(حِمْ بِ)
شپش. (منتهی الارب) (آنندراج). قمل. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حُمْ بُ)
سطبر پرگوشت. (منتهی الارب) (آنندراج). ستبر پرگوشت. (ناظم الاطباء). حنابج. ضخم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُ رُ)
نوعی مرغابی. (منتهی الارب) ، بعضی گفته اند چرز نر. ج، حبارج، حباریج. ابن بیطار گوید: مرغی است در مصر معروف. و بالسی گوید: گوشت آن گرم و سنگین وناگوار و مولد سودا باشد. (ابن بیطار ج 2 ص 5). قلقشندی گوید: و هو الحباری. قال فی ’المصاید و المطارد’:و یقع علی الذکر و الانثی و یجمع علی حباریات. و ذکرغیره ان واحده و جمعه سواء و بعضهم یقول: ان الحبرج هو ذکر الحباری. قال فی ’المصاید و المطارد’ و هو طائر فی قدر الدیک، کثیر الریش، و یقال لها: دجاجه البر. قال فی حیاه الحیوان: و هی طایر طویل العنق، رمادی ّاللون، فی منقاره بعض طول. یقال لذکر الحباری: الخرب. (بفتح الخاءالمعجمه و سکون الراءالمهمله و باء موحده فی الاّخر) و یجمع علی خراب و اخراب و خربان. و من خاصیته: ان الجارح اذا اعتنقها ارسلت علیه ذرقا حاصلا معها، متی احبت ارسلته، فیه حده تمعط ریشه و لذلک یقال: ’سلاحها سلاحها’. قال فی ’حیاه الحیوان’: و هی من اشد الطیر طیراناً، و ابعدها شوطا، فانها تصاد بالبصره فیوجد فی حواصلها الحبه الخضراء التی شجرها البطم، و منابتها تخوم بلاد الشام. و اذا نتف ریشها و ابطأ نباته ماتت کمداً. قال: و هی من اکثرالطیر جهداً فی تحصیل الرزق، و مع ذلک تموت جوعا بهذا السبب. قال فی ’المصاید و المطارد’: و هی مما یعاف، لانها تأکل کل شی ٔ حتی الخنافس. و قال فی ’حیاه الحیوان’: حکمها الحل، لانها من الطیبات و استشهد له بحدیث الترمذی من روایه سفینه مولی رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و سلم انه قال: ’اکلت مع رسول اﷲحباری’ و یقال لولدها! الیحبور و ربما قیل له نهار، کما یقال لولد الکروان: لیل. (صبح الاعشی ج 2 ص 64)
لغت نامه دهخدا
(حِ نَ)
دمل و دمیدگی بدن که آماس کند و ریمناک گردد
لغت نامه دهخدا
(حَ)
درختی است، درخت انگور
لغت نامه دهخدا
(تَ سْ)
چوب بزدن، تیز دادن. (زوزنی). رجوع به حباق شود
لغت نامه دهخدا
(حَ فَنْ نَ)
کوتاه. (منتهی الارب). قصیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سِ بَ)
چوب قلبه باشد، و آن چوبی است درازکه بر یک سر آن گاوآهن را نصب کند و سر دیگر آن را بر یوغ بندند و زمین را شیار کنند، و یوغ چوبی است که بر گردن گاو نهند. (برهان) (آنندراج) :
چون یکی گاو سروزن شده ای
جسته از یوغ و از آماج و سبنج.
سوزنی (از حاشیۀ برهان قاطع).
رجوع به سپنج شود
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
قریه ای است از قراء ارغیان. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ)
نعت است از حبج و نعت است از حبج. ج، حبجی ̍ و حباجی
لغت نامه دهخدا
چوبی دراز که بر یک سر آن گاو آهن نصب کنند و سر دیگر آن بر یوغ بندند و زمین را شیار کنند چوب قلبه
فرهنگ لغت هوشیار
هم آوای رنج نموداری، ناگه پیدایی، نزدیکیدن نزدیک شدن، گوشه گیری، گردگیری هم آوای کتف چوب زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبن
تصویر حبن
بیماری تشنگی، علت استسقاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنج
تصویر بنج
پارسی تازی شده بنگ از گیاهان پارسی تازی شده بن ریشه بنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبرج
تصویر حبرج
نوعی مرغابی شبیه به هوبره و کوچکتر از آن که در مصر فراوانست
فرهنگ لغت هوشیار
((س بَ))
چوبی دراز که بر یک سر آن گاوآهن نصب کنند و سر دیگر آن را بر یوغ بندند و زمین را شیار کنند، چوب قلبه
فرهنگ فارسی معین