جدول جو
جدول جو

معنی حبلق - جستجوی لغت در جدول جو

حبلق
(حَ بَلْ لَ)
گوسفند خرده. (مهذب الاسماء). گوسفندان ریزه که کلان نشوند. بزهای کوتاه بالا و فرومایه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حبلی
تصویر حبلی
آبستن، باردار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حالق
تصویر حالق
زایل کننده و سترندۀ موی، سرتراش، دارویی که موی بدن را زایل کند مانند زرنیخ و نوره، کوه بسیار بلند که گیاهی در آن نباشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابلق
تصویر ابلق
ویژگی هر چیز دورنگ، به ویژه سیاه و سفید، پرهای سیاه و سفیدی که سپاهیان و رزم جویان به کلاه خود می زدند، مطلق اسب
ابلق ایام: کنایه از دنیا و روزگار و زمانه به اعتبار روز و شب، ابلق چرخ، ابلق فلک
فرهنگ فارسی عمید
ابن مالک داری. جبله با جیم صحیح تر است. (الاصابه ج 1 ص 318)
لغت نامه دهخدا
(حُ لَ)
انگور. تاک. درخت انگور، بیخ انگور، میوۀ درختان سلم و طلح و سیال که نوعی از درخت باخار است. بار عضاه. ج، حبل، حبل، ورق سمر، نوعی از پیرایه که در حمیل باشد. زیور گردن. (مهذب الاسماء). ج، حبلات، تره ای است
لغت نامه دهخدا
(حُ لَ)
قریه ای از قرای عسقلان که حاتم بن سنان حبلی بدان منسوب است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ / حَ بَ لَ)
بیخ انگور یا شاخ انگور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ)
شجرالعقرب
لغت نامه دهخدا
(حُ / حِ)
نام پدر بطنی از تمیم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ لَ)
جمع واژۀ حابله. زنان آبستن
لغت نامه دهخدا
(حُ بُ لی ی / حُ بَ لی ی)
منسوب به بنوالحبلی، منسوب به حیی از یمن. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نعت فاعلی از حلق. سترندۀ موی. سرتراش. آرایشگر سر و صورت. سلمانی. ج، حلقه، پر و مملو، بدیمن. (منتهی الارب). مشئوم، پستان پرشیر. ج، حلّق، حوالق. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) ، تاک بررفته بردرخت، کوه بلند. (منتهی الارب). جبل مرتفع. جای بلند: جاء من حالق، ای من مکان مشرف. لاتفعل کذا امک حالق، نفرینی است، یعنی چنین مکن مادرت تراگم کناد، و در گم شدن تو موی سر برکناد و بستراد
لغت نامه دهخدا
(حَ فَلْ لَ / حَ لَ)
ضعیف احمق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ لَ)
دستۀ کاغذ. (آنندراج). رجوع به طبق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَلْ لَ)
مبلّقه. اصلاح شده. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی مذکر از تبلیق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). با چوب ساج تخته پوش شده. (ازفرهنگ جانسون). و رجوع به تبلیق و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(هََ بَلْ لَ)
کوتاه قامت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). کوتاه قامت فربه. (معجم متن اللغه). لام آن بدل است از نون هبنق. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(حَ لی ی)
منسوب به بنی الحبل. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حُ لا)
آبستن. (دهار). باردار. حامل. حامله، زن ممتلی ازشراب و آب. ج، حبلیات، حبالی، حبالیات:
زمانه هر نفسم تازه محنتی زاید
اگرچه وعده معین شده است حبلی را.
ظهیر فاریابی
لغت نامه دهخدا
(حُ لا)
لقب سالم بن غنم بن عوف بن خورج، بدانجهت که کلان شکم بود، و از اولاد اویند بنوالحبلی که بطنی است از انصار. (از سمعانی و جز آن)
حاتم بن سنان بن بشر حبلی. عبدالوهاب بن عتیق بن راذان مصری از وی روایت کند. منسوب به حبله از قرای عسقلان است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ لی ی)
منسوب به حبلی ̍، منسوب به حبله. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ)
بلا و سختی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
نام قلعۀ سموأل بن عادیای یهودی و آنرا ابلق فرد نیز خوانند. و مشرف باشد بر تیما، میان حجاز و شام و آثار ابنیه ای از خشت خام بدان جا برجایست و از آنرو آن قلعه را ابلق خوانند که از دور بسیاهی و سپیدی زند
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
بعض لغت نامه نویسان فارسی این کلمه را معرب ابلک فارسی گفته اند لکن لغویون عرب اشاره ای بدان نکرده اند. دورنگ:
خاصه هنگام بهاران که جهان خوش گشته ست
آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشته ست.
منوچهری.
لغت نامه دهخدا
(اِ لِ)
روشن و ممتاز گردیدن راه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی شده ابلک خلنگ نرپیسه خلنج فرهنگ معین ابلک را گیاهی از تیره ای اسپناج دانسته، چکچکی از پرندگان دو رنگ، رنگی سصفید که با آن رنگ دیگر باشد، چپار خلنگ خلنج پیس پیسه نرپیسه سیاه و سفید، روز گار زمانه تصاریف دهر صروف لیل و نهار. و گاه از آن به ابلق ایام و ابلق چرخ و ابلق فلک تعبیر کنند بمناسبت سفید روز و سیاهی شب، پر دو رنگی که سرهنگان و سران غوغا و جوانان شنگ برای زینت بر طرف کلاه میزدند. یا ابلق ایام. دنیا و روزگار به اعتبار شب و روز. یا ابلق توسن. از شب و روز دو رنگ و سر کش. یا ابلق جهان تاز. شب و روز یا ابلق چرخ. شب و روز، روزگار. یا ابلق عمر. شب و روز یا ابلق فلک. شب و روز، روزگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبلق
تصویر طبلق
دسته گاغذ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبلی
تصویر حبلی
آبستن باردار آبستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حالق
تصویر حالق
زایل کننده و سترنده موی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبلی
تصویر حبلی
((حُ لا))
آبستن
فرهنگ فارسی معین
((لِ))
ماده و دوایی که زایل کننده و سترنده موی باشد مانند زرنیخ و نوره و سفید آب و خاکستر و غیره، حلاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابلق
تصویر ابلق
((اَ لَ))
دو رنگ، پیس، پیسه، سیاه و سفید، مجازاً روزگار، زمانه. ابلک هم گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابلق
تصویر ابلق
ابلک، سیاه سفید، دورنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
دورنگ، دومایه، سفیدوسیاه، روزگار، زمانه، خلنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسب دو رنگ، حیوان خال خالی و دو رنگ، اسبی که دست و پایش سفید
فرهنگ گویش مازندرانی