جدول جو
جدول جو

معنی حبربور - جستجوی لغت در جدول جو

حبربور
(حَ بَ / حِ بَ)
بچۀ شوات. (منتهی الارب). جوجۀ هوبره. حبربر. رجوع به حبربر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برآور
تصویر برآور
بارآور، هر درختی که میوه بدهد، درخت میوه دار، در بانکداری سرمایه ای که سود بدهد، پردوکتیف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبرور
تصویر مبرور
عنوانی برای فرد فوت کرده، شادروان، پذیرفته شده و مقبول از جانب خدا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برخور
تصویر برخور
بهره ور، بهره بر، شریک، انباز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برمور
تصویر برمور
ترکیب برم با عنصر دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خبرآور
تصویر خبرآور
آنکه از کسی یا جایی خبر می آورد
فرهنگ فارسی عمید
(حُ بُ حُ بُ)
کلمه ای است که بدان گوسفند را بدوشیدن خوانند. (منتهی الارب). رجوع به حبر و حبربر شود
لغت نامه دهخدا
اسم ترکی فودنج است، (فهرست مخزن الادویه)، یارپوز، رجوع به فودنج و پونه شود
لغت نامه دهخدا
کبرآورنده. متکبر. کبرفروش. که کبر فروشد. که تکبر کند:
چیست در چشم عقل ناخوشتر
در جهان از گدای کبرآور.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(حَبْ بَ رَ)
در کتاب پدر دالکالا به معنی خشخاش بکار رفته و آن مأخوذ از همپولا در عربی حپاور میباشد. ابن الجزاردر زادالمسافر آرد: شقیق النعمان و هی الحببورا. تصور میکنم اعراب اسپانیا این کلمه را از لاتین ’پاپاور’ با الحاق ’ح’ به اول آن گرفته باشند، و شاید این تغییر متأثر از حب عربی باشد. لرشندی مینویسد: حبیپور. و دمبی آن را بصورت احبیبور، ترنجان ترجمه کرده است. (دزی ج 1 ص 242)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
گیاهی است، انگور وحشی. (از دزی ج 1 ص 579)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حبّور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ بَ رَ)
زن کوتاه و خوار، ما علی رأسه حبربره، نیست بر سر او یک موی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ رِ بِ رِ / حِ رَ بِ رَ)
مانند حوربور است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حوربور شود
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ بَ)
یحبور. حبریر. حبرور. شوات بچه. جوجۀ هوبره. بچۀ حباری، شتر نر ریزه، کوتاه بالای ناکس: مااصاب منه حبربراً. (منتهی الارب). هیچ چیز. چیزی اندک
لغت نامه دهخدا
(بُ)
معرب بلغور. (مهذب الاسماء). کبیدۀ گندم. (آنندراج) (ناظم الاطباء). جشیش گندم. ج، برابیر. البربور الجشیش من البر. (از قاموس) ، پژمرده و درهم شده. (شرفنامۀ منیری) ، تاب داده و درهم کشیدن. (آنندراج). مرغول. (یادداشت بخط مؤلف). درهم پیچیده و تافته و تاب خورده. (ناظم الاطباء). رجوع به پیچیده شود
لغت نامه دهخدا
(حُ)
بچۀ حباری. فرخ حباری. جوجۀ هوبره. شوات بچه. (منتهی الارب). حبریر. ج، حباریر
لغت نامه دهخدا
(حُ بُ بُ)
کلمه ای که بدان گوسفند را به دوشیدن خوانند. رجوع به حبر و حبرحبر شود
لغت نامه دهخدا
(حَ زَ)
زن گنده پیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کرانۀ هر چیز. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، صحن خانه. پیشگاه خانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
داود ضریر انطاکی گوید: شجر بالشحر و عمان فی عظم النارجیل و المستعمل من هذا حب اکبر من النارجیل و ارق قشراً و نعم جسما ینکسر عن قطع صغار اقل من الحمص و اکبر، و شی ٔ ناعم کالدقیق کل الی الغبره و الصفار. حاد لذاع شدیدالقبض و الحموضه اذا بقی فی حبه بقیت قوته سبع سنین و ان اخرج سقطت بعد سنه. و هو بارد فی الثانیه یابس فی الثالثه. یقطع الاسهال المزمن و نزف الدم من یومه و العطش و اللهیب الصفراوی و القی ٔ و الغثیان. و اذا شرب اسبوعاً منع البخار عن الرأس و الدوخه و الصداع الحار و السدر و الدوار، و بالعسل یذهب الزحیر و هو یضر الصدر و یفسد الصوت و یحدث السعال و تصلحه الکتیرا وشربته الی درهم و بدله السماق. صاحب تحفه گوید: ثمردرختی است در عمان از نارجیل بزرگتر و بی لیف و چون شکسته شود اجزاء او مشتمل می شود بقدر نخودی و بزرگتراز آن و چیز نرمی شبیه به آرد و همه اغبر و تندلذاع و بسیارقابض و ترش و مادامی که در ثمر او است قوتش تا هفت سال باقی ماند و چون بیرون آرند تا یک سال. در دوم سرد و در سیم خشک و قاطع اسهال مزمن و نزف الدم و تشنگی و التهاب صفرا و قی ٔ و غثیان. چون یک هفته مداومت نمایند جهت رفع صداع حار و منع تصاعد بخار به دماغ و سدر و دوار، و باعسل جهت زحیر نافع و مضر سینه و صوت و مورث سعال و مصلحش کتیرا و قدر شربتش یک درهم و بدلش سماق است
لغت نامه دهخدا
(بَ رَمْ)
بازیچۀ طفلان است. (آنندراج). بازیچه ایست که بچه ها از وسط یک تکه چرم مدور نخی گذرانده بعد از اطراف نخ گرفته می چرخانند. (شمس اللغات)
لغت نامه دهخدا
تیره ای از ایل بهارلو از ایلات خمسۀ فارس و از ایلات اطراف تهران، ساوه، زرند و قزوین است، ییلاقشان کوههای شمالی البرز، قشلاقشان ورامین میباشد و چادرنشین هستند، (جغرافیای سیاسی کیهان ص 111، 86)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جوربور
تصویر جوربور
تذرو قرقاول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برمور
تصویر برمور
خوراک و قوت، میل و خواهش، پر مور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبرآور
تصویر خبرآور
آنکه خبر از کسی یا جایی آورد، گل قاصد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخور
تصویر برخور
شریک، بهره ور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآور
تصویر برآور
بارآورمیوه دهنده بارور (درخت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برفور
تصویر برفور
بلافاصله، بزودی، فوراً
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حابور
تصویر حابور
گناه خانه بزمکده
فرهنگ لغت هوشیار
گویه بر ابزار دارو سازی آلتی که دوا سازان با آن خمیر های لوله شده دارویی را بریده و بعدا بصورت حب در آورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمرور
تصویر حمرور
خورشید ماهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغبور
تصویر بغبور
سنگ کرپانی لغه پسربغ پسر خدا، لقب پادشاهان چین فغفور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوربور
تصویر جوربور
تذرو، قرقاول
فرهنگ فارسی معین
جاسوس، خبرگیر، راید، منهی، نوند، پیک، قاصد، گل قاصد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رفت و آمد کردن، بردن و آوردن و حمل مکرر اشیا
فرهنگ گویش مازندرانی