جدول جو
جدول جو

معنی حبربره - جستجوی لغت در جدول جو

حبربره
(حَ بَ بَ رَ)
زن کوتاه و خوار، ما علی رأسه حبربره، نیست بر سر او یک موی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حبیبه
تصویر حبیبه
(دخترانه)
مؤنث حبیب، معشوقه
فرهنگ نامهای ایرانی
(بِ بِ رَ)
آوازی که در خواندن گوسفند نمایند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
سوگند راست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُ رَ رَ)
سندان. زبره. رجوع به دزی ج 1 ص 579 شود
لغت نامه دهخدا
در هند قدیم نام سیصدوشصت سالست از سالهای مردمان که معادل سالی بود برای فرشتگان. (ص 182 ماللهند بیرونی)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ بُرَ / رِ)
شکربرگ. شکربورک. شکربوزه. شکربوره. (از آنندراج). و رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ بی یَ)
دیگ که در آن تتم انداخته باشند. (آنندراج). قدرٌ عبربیه، أی سماقیه. (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ سُ بَرْ رَ / رِ)
برادرزن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(حَبْ بَ رَ)
در کتاب پدر دالکالا به معنی خشخاش بکار رفته و آن مأخوذ از همپولا در عربی حپاور میباشد. ابن الجزاردر زادالمسافر آرد: شقیق النعمان و هی الحببورا. تصور میکنم اعراب اسپانیا این کلمه را از لاتین ’پاپاور’ با الحاق ’ح’ به اول آن گرفته باشند، و شاید این تغییر متأثر از حب عربی باشد. لرشندی مینویسد: حبیپور. و دمبی آن را بصورت احبیبور، ترنجان ترجمه کرده است. (دزی ج 1 ص 242)
لغت نامه دهخدا
داود ضریر انطاکی گوید: شجر بالشحر و عمان فی عظم النارجیل و المستعمل من هذا حب اکبر من النارجیل و ارق قشراً و نعم جسما ینکسر عن قطع صغار اقل من الحمص و اکبر، و شی ٔ ناعم کالدقیق کل الی الغبره و الصفار. حاد لذاع شدیدالقبض و الحموضه اذا بقی فی حبه بقیت قوته سبع سنین و ان اخرج سقطت بعد سنه. و هو بارد فی الثانیه یابس فی الثالثه. یقطع الاسهال المزمن و نزف الدم من یومه و العطش و اللهیب الصفراوی و القی ٔ و الغثیان. و اذا شرب اسبوعاً منع البخار عن الرأس و الدوخه و الصداع الحار و السدر و الدوار، و بالعسل یذهب الزحیر و هو یضر الصدر و یفسد الصوت و یحدث السعال و تصلحه الکتیرا وشربته الی درهم و بدله السماق. صاحب تحفه گوید: ثمردرختی است در عمان از نارجیل بزرگتر و بی لیف و چون شکسته شود اجزاء او مشتمل می شود بقدر نخودی و بزرگتراز آن و چیز نرمی شبیه به آرد و همه اغبر و تندلذاع و بسیارقابض و ترش و مادامی که در ثمر او است قوتش تا هفت سال باقی ماند و چون بیرون آرند تا یک سال. در دوم سرد و در سیم خشک و قاطع اسهال مزمن و نزف الدم و تشنگی و التهاب صفرا و قی ٔ و غثیان. چون یک هفته مداومت نمایند جهت رفع صداع حار و منع تصاعد بخار به دماغ و سدر و دوار، و باعسل جهت زحیر نافع و مضر سینه و صوت و مورث سعال و مصلحش کتیرا و قدر شربتش یک درهم و بدلش سماق است
لغت نامه دهخدا
(حُ بی یَ)
نام دو قریه است به مصر که یکی از آن دو را منستریون نیز نامند، و آن از کورۀ شرقیه است. و دیگری را منزل نعمه نیز خوانند و آن نیز شرقیه است. (معجم البلدان ج 3 ص 206)
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ / حِ بَ)
بچۀ شوات. (منتهی الارب). جوجۀ هوبره. حبربر. رجوع به حبربر شود
لغت نامه دهخدا
(حُ بُ حُ بُ)
کلمه ای است که بدان گوسفند را بدوشیدن خوانند. (منتهی الارب). رجوع به حبر و حبربر شود
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ قَصَ)
زن کوتاه خردجثۀ بلایه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ)
تأنیث حبرکی. (منتهی الارب). کنۀ ماده
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ وَ)
پدر لیث بن حبرویه. محدث است. (منتهی الارب). محدثان با جمع آوری احادیث صحیح و نقد اسناد روایات، مهم ترین منابع دینی مسلمانان را تدوین کردند. این افراد با مطالعه و بررسی دقیق تاریخ نگاری های حدیثی، به طور دقیق احادیث را از هم تفکیک کرده و از آن ها برای تبیین اصول دینی و فقهی استفاده کردند. وجود محدثان در تاریخ اسلام سبب شد تا سنت پیامبر به صورت صحیح و قابل اطمینان به مسلمانان منتقل شود.
لغت نامه دهخدا
(خَ بِ رَ)
نام طایفه ای است که از اولاد جبله بن سواد بوده اند. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ بَ جَ)
گوارندگی غذا. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ بُ رَ)
کسی که صداهای بسیار کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ رَ)
جزیرۀ بربره، نام شهری است بر ساحل شرقی افریقیه نزدیک زیلع. (از ابن بطوطه). بلادی است بین حبشه و زنج و یمن در ساحل دریای یمن و دریای زنج و مردم آن سخت سیاهند و خود دارای زبانی هستند که دیگران آنرا نمی فهمند. زندگانی آنان از شکار حیوانات وحشی تأمین میشود و در بلاد آنان حیوانات وحشی عجیبی یافته میشود که درجاهای دیگر نیست از جمله زرافه و ببر و کرگدن و پلنگ و فیل و جز اینها و گاه در سواحل آنان عنبر یافته میشود. برای تفصیل بیشتر رجوع به معجم البلدان شود، ریحان کوهی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ساختن کلمه ای بتکلف و برخلاف قیاس که در لغت نبوده است. معنی مجعول بکلمه دادن مخالف معنی آن. (یادداشت بخط مؤلف)
آواز کردن بز. (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(حُ بُ بُ)
کلمه ای که بدان گوسفند را به دوشیدن خوانند. رجوع به حبر و حبرحبر شود
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ بَ)
یحبور. حبریر. حبرور. شوات بچه. جوجۀ هوبره. بچۀ حباری، شتر نر ریزه، کوتاه بالای ناکس: مااصاب منه حبربراً. (منتهی الارب). هیچ چیز. چیزی اندک
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ بَ)
عمل خبربر، عمل سخن چین. سخن چینی
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ / رِ)
بربار. (انجمن آرا) (برهان). حجره ای بر بالای حجره ای دیگر. (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا) (برهان). فروار. بربار و بالاخانه و حجرۀ بالای حجره. (ناظم الاطباء). رجوع به بربار شود.
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ نَ / نِ کَ دَ)
مأخوذ از تازی. منسوب به بربر. (ناظم الاطباء). توحش. وحشیگری. رجوع به بربریت شود
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
زن سپیدپوست. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جبابره
تصویر جبابره
گردنکشان طاغیان، دلاور جمع جبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبابچه
تصویر حبابچه
حباب کوچک. یا حبابچه های ریوی. خانه های شش
فرهنگ لغت هوشیار
مبروره در فارسی مونث مبرور: نیکی یافته نیکفرجام، پذیرفته، بی آک مونث مبرور جمع مبرورات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برباره
تصویر برباره
حجره ای که بالای حجره دیگر باشد بالا خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جبابره
تصویر جبابره
((جَ ب ر یا رَ))
جمع جبار، گردنکشان، شجاعان، دلاوران، پادشاهان مستبد
فرهنگ فارسی معین
رسالت، خبرآور، پیک، قاصد، خبرچینی، خبرکشی، جاسوسی، نمامی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تک: بره
فرهنگ گویش مازندرانی