جدول جو
جدول جو

معنی حبحب - جستجوی لغت در جدول جو

حبحب
(حَ حَ)
رفتار نرم آب. جری الماء قلیلا. (اقرب الموارد) ، لاغر و نزار از مرد وشتر، به لغت اهل مکه، هندوانه. شامیانه. بطیخ هندی. (تحفۀ حکیم مؤمن). در حجاز و بخصوص در مکه، خربزه. خیار (بطیخ، قثاء). نوعی خیار چنبر بزرگ و زرد و نرم مانند خربزۀ نرم. (دزی ج 1 ص 243)
جمع واژۀ حبحبه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حبیب
تصویر حبیب
(پسرانه)
دوست، یار، معشوق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حبیب
تصویر حبیب
یار، دوست، معشوق، محبوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حبوب
تصویر حبوب
حبّ ها، دانه های گیاهان، بذرها، قرص ها، جمع واژۀ حبّ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حباب
تصویر حباب
برآمدگی هایی که هنگام سقوط چیزی در آب یا موقع آمدن باران در سطح آب پیدا می شود
پوشش شیشه ای یا پلاستیکی که روی چراغ می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حباب
تصویر حباب
دوستی، عشق، محبوب
دیو، شیطان، مار
فرهنگ فارسی عمید
(حُ حِ)
ناقۀ تیزرو و سبک
لغت نامه دهخدا
(حُ حِ)
کرم شب تاب. چراغله. آتشپزه. کرم شب افروز. کرم شب فروز. شب تاب. شب افروز.شب فروز. شب چراغک. آتشک. چراغک. کمیچه. کاونه. سراج اللیل. سوزنه. شب سوزنه. زنازاده. ولدالزنا. گی ستاره. عروسک. یراع. طیبوث. سراج القطلب. (تذکرۀ ضریر انطاکی در شرح حباحب). ضریر انطاکی در تذکره گوید: حباحب، و هو الطیبوث و یسمی بالشام، سراج القطلب و هو حیوان کالذباب الکبیر، له جناحان و اذا طار فی اللیل اضاء مثل السراج. و هو حار یابس اذا جفف و لو فی غیر النحاس و رمی برأسه و شرب بالحلتیت فتتت الحصی، مجرّب. و اذا خلط بالاسفیداج و الصبر اسقط البواسیر طلاء. و سمیته تقارب الذراریح، فلایستعمل منه فوق دانق و ینبغی اصلاحه بالزیت - انتهی. و صاحب تحفه گوید: بفارسی کرم شب تاب نامند. حیوانی است از مگس کوچکتر و رنگش اغبر و زرد و مقعدش در غایت سبزی و در زیر بال او مستور، چون پرواز کند مکشوف میگردد و در شب مانند اخگرمیدرخشد. گرم و خشک باشد با دوازده مثقال نقیع حلتیت چون در سه روز بنوشند جهت اخراج سنگ گرده و مثانه مجرّب دانسته اند. و قطور یک عدد از خشک او با روغن گل جهت چرک گوش و کری و با صبر و سفیداب مسقط بواسیر، و تدهین او با روغن کنجد بر رخسار مورث دوستی مردم و در قضای حاجات مؤثر است، مگس شب تاب. (آنندراج)، نام حشره ایست که به رز (مو) زیان رساند، آتشی که از بهم خوردن دو سنگ و آتشزنه برجهد. (آنندراج). آتشی که از ساییدن سم اسب با سنگ برجهد
لغت نامه دهخدا
(حَ حِ)
جمع واژۀ حبحاب. کوچک از هر چیز. (معجم البلدان چ مصر ج 3 ص 206)
لغت نامه دهخدا
(حَ حِ)
نام شهریست. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
گوشوارۀ یکدانه. (منتهی الارب) ، دوستی. (منتهی الارب). حب
جمع واژۀ حب ّ، بمعنی نیم خم آب
جمع واژۀ حب ّ. دوستی ها
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حب و جمع واژۀ حب، ج حبّه. (دستور اللغۀ ادیب نطنزی). دانه های نبات. دانه ها، مثل گندم و نخود و غیره. (غیاث) :
حبوب او هوا و بر حبوب او
کسی فشانده گرد آسیای او.
منوچهری.
حبوب و لبوب نضج و نما نیافت و انواع ارتفاعات در مراتع ومزارع بخس و نقصان پذیرفت. (سندبادنامه ص 122). آدمی با شرف نفس و عزت ذات هیچ نوع از انواع حبوب نمی یافت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 327).
مور داند کان حبوب مرتهن
مستحیل وجنس من خواهد شدن.
مولوی.
چون چنان شاهی نداند سر چوب
تو چه دانی سر این دام و حبوب.
مولوی.
بستۀ شیر زمینی چون حبوب
جو فطام خویش از قوت القلوب.
مولوی.
روبه افتد پهن اندر زیر خاک
بر سر خاکش حبوب گردناک.
مولوی.
نروید نبات از حبوب درست
مگر حال بر وی بگردد نخست.
سعدی (بوستان چ یوسفی ص 96)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
مار. شیطان (و شیطان در اینجا مرادف حیّه عربی و مار فارسی است) ، مار. (منتهی الارب) ، نوعی است از مار. (مهذب الاسماء) ، دوست. (منتهی الارب) ، دوستی. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) ، بسیاری از آب و ریگ، دیو، سرپوشی که روی شیرینی و مواد غذائی نهند و نیز در ساعت سازی بکار برند، گوی که بر روی لولۀ لامپا و جز آن استوار کنند از شیشه یا بارفتن. گوی لامپا. گوی چراغ. گو. آباژور:
دل رقیب مگو نازک است چون دل من
حباب شیشه کجا شیشۀ حباب کجا؟
وحید.
جمع واژۀ حبابه، حیوانی است بسیار کوچک و سیاه شبیه به عقرب و از جعل باریکتر و در غیر بیدانجیر بهم نمیرسد و چون کسی را بگزد در یک شبانروز اگر نکشد از سه روز نمیگذرد، و علاجش تبرید و تخدیر قوتست
لغت نامه دهخدا
(حُ)
نام قبیله ای ازبنی سلیم، نام مردی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَبْ با)
خم فروش. (مهذب الاسماء). صانع الحباب و بائعها. (اقرب الموارد) ، گندم فروش. (ذیل اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
کوپله. غوزه. غنچه. سوارگ. سوار آب. گنبد آب. آب سوار. فراسیاب. سیاب. غوزۀ آب. غنچۀ آب. کوپلۀ آب. گوی. نفّاخه. فقّاعه. سوارک آب. جندعه. (منتهی الارب). قبک آب. (دهار). فرزند آب. قبۀ آب. عسل. سوارگان آب. (مهذب الاسماء). حبیب. (مهذب الاسماء). غوزۀ آب که به شیشه ماند. حبابه یکی. (منتهی الارب) :
ز جودت موج دریا یک حباب است
ز خشمت جوش دوزخ یک شرار است.
مسعودسعد.
وز آب تیغ و آتش رزم تو در نبرد
عمر عدو چو عمر حباب و شرار باد.
مسعودسعد.
عمر اعدای او مبادابیش
زآنکه بر آبگیر عمر حباب.
سوزنی.
گه سیم گری نماید آبش
گه شیشه گری کند حبابش.
خاقانی.
گر شیشه کند حباب شاید
شیشه ز پی گلاب باید.
خاقانی.
بوقت مکرمه بحر کفش چو موج زدی
حباب وار بدی هفت گنبد خضرا.
خاقانی.
بادیه بحر و بر آن بحر چو باران و حباب
قبۀ سیم زده حله و احیا بینند.
خاقانی.
خاقانی است پیشرو کاروان شعر
همچون حباب پیشرو کاروان آب.
خاقانی.
آذین صبوحی را زد قبه حباب از می
هر قبه از آن دری شهوار نمود اینک.
خاقانی.
تا که هوا شد بصبح کوزۀ ما دردریز
بر سر سیل روان شیشه گر آمد حباب.
خاقانی.
دردی مطبوخ بین بر سر سبزه ز سیل
شیشۀ نارنج بین بر سر آب از حباب.
خاقانی.
خصم تو هست بر سر درپای اشک خویش
کم عمر و بی قرار و تهی مغز چون حباب.
کمال اسماعیل.
و اندرون خرگاه را از عقود لاّلی حباب (؟) بریخت. (جهانگشای جوینی).
در تن همچون سبو هستی چو آب
گفتگو و صلح و جنگت چون حباب.
مولوی.
می فتاد از جوزبن جوز اندر آب
بانگ می آمد همی دید او حباب.
مولوی.
غنچۀ گل را صبا چون قلعۀ دربسته یافت
خندقش جوی روان و بلبلش هندوی بام
برگذشت از آب آن خندق بکشتی ّ حباب
رفت و در یک دم گشاد آن قلعۀ فیروزه فام.
خواجه جمال الدین سلمان.
زهی محال چو حفظت به بحر غوطه زند
که بعد از این شکند زورق حباب نهنگ.
عرفی.
بر هوا می افکند هر دم کلاهی از حباب
قطره از شادی که دریا حال او پرسیده است.
کلیم.
با کمال نازکی افکار ما بی مغز نیست
هر حبابی کشتی نوح است در جیحون ما.
صائب.
غبار خاطر من گر بگریه آمیزد
چه خاکها که نه در کاسۀ حباب کند.
صائب.
از حباب آموز همت را که با صد احتیاج
خالی از دریا برون آرد سبوی خویش را.
صائب.
- مثل عمر حباب، زمانی سخت کوتاه، درگه. درگاه. آستانه. آستان. سدّه. عتبه. وصید. وصیده. فناء. کریاس، صاحب آنندراج گوید: بادپیما، پوچ، بیمغز، سبک مغز، شوخ چشم، اهل بصیرت، بی تعلق، خشک مغز، تنگ ظرف، تنگدل، نیک دل، ساده دل، تهی دست، تهی چشم، بی بصر، ناتمام، تردامن، خودنما، خانه بدوش، خانه بردوش، سست بنیاد، سست بنیان، از صفات حباب است. و قبه، قفل، خانه دربست، چشم، چشمه، نهنگ، سر، افسر، تاج، کلاه، عقده، گره، کیسه، سپر، آئینه، مهر، کوکب، فانوس، کفش، کاسه، کاسۀ سرنگون، کاسۀ واژون، جام، قدح، شیشه، سبوی، زورق، کشتی، گوهر، غنچه، کدو، پستان از تشبیهات اوست، شب نم. (منتهی الارب). ژاله، نهایت چیزی، یقال: حبابک کذا، ای غایه محبتک، و حبابک ان تفعل کذا، ای مبلغ جهدک. (منتهی الارب).
- حباب الماء،خطهای آن که از باد بر روی آب پدید آید. و کذلک حباب الرمل فیهما. (منتهی الارب).
- ، معظم آب. (منتهی الارب). بیشتر آب دریا. (مهذب الاسماء). جایی که آب بسیار و ژرف دارد
لغت نامه دهخدا
(تَ سْ)
محابّه. با کسی دوستی کردن. (زوزنی). با هم دوستی گرفتن. محاببه
لغت نامه دهخدا
(تَ سَهَْ هَُ)
بخود پیچیدن از درد و رنج. تحبحر. (دزی)
لغت نامه دهخدا
(حُ بَ)
ابن نعمان اسدی. از انس بن مالک و خریم، یا ایمن بن خریم روایت دارد عبدالغنی بن سعید گوید: مناکیری داشته است. ذهبی در میزان الاعتدال در ترجمه زیاد بن ابی رقاد هر دو را ذکر کرده و سپس در المشتبه میان این دو تفکیک کرده گوید: حبیب بن نعمان با تخفیف از انس روایت کند و مناکیر دارد. و حبیب بن نعمان اسدی از خریم بن فاتک روایت کند. ولی در این تفکیک نظر است. رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 174 و 175 شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حبحاب الانصاری. مکنی به ابوعقیل یکی از صحابۀ کرام است. ابن منده و بونعیم گویند: آنگاه که او زکوه خرمای خویش را بخدمت حضرت رسول اکرم صلوات الله علیه میبرد چون منافقین او را مسخره کردند آیۀ شریفه ’الذین یلمزون المطوعین من المؤمنین فی الصدقات. (قرآن 79 / 9) الخ...’. نازل شد. عسقلانی گوید: حثحاث با دو ثاء مثلثه نیز گفته اند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 318 و قاموس الاعلام ترکی و تنقیح المقال ج 1 ص 250 شود
ابن ابی حبحاب، تابعی است. ازجعفر بن برقان روایت کند. خود و پدرش ناشناسند. ابوحاتم هر دو را مجهول دانسته. ابن حبان دومین را در عداد ثقات شمرده. رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 166 شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ابن عبد شمس بن عبدمناف بن قصی بن کلاب بن مره بن کعب. جد عبدالرحمان بن سمره بن حبیب است که حاکم سیستان به زمان ابن زیاد بود. (تاریخ سیستان ص 82، 88، 89). وی پدر ربیعه است که جدمادری عثمان عفان و معاویه باشد. (مجمل التواریخ و القصص صص 286-297). و رجوع به اعلام زرکلی ص 210 شود
ابن شهید مصری. مکنی به ابی مرزوق. محدث است. سیوطی گوید: مکنی به ابی مروان تجیبی مولاهم مصری و فقیه طرابلس غرب بود. از رویفع انصاری روایت کرد و به سال 109 هجری قمری درگذشت. (حسن المحاضره ج 1 ص 130). و رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 62 و 280 و ج 2 ص 143 و 207 شود
ابن هند أسلمی. از سعید بن مسیب روایت کرده که: انما الخلفاء ثلاثه: ابوبکر و عمر و عمر بن عبدالعزیز. قلت له: ابوبکر و عمر قد عرفنا هما، فمن عمر؟ قال ان عشت ادرکته و ان مت کان بعدک. (تاریخ الخلفاء ص 155). و رجوع به سیرۀ عمر بن عبدالعزیز ص 59 شود
ابوعمیره اسکاف. شیخ طوسی در رجال خود یک بار او را از اصحاب باقر (ع) شمرده، گوید: کوفی و تابعی است. و یک بار از اصحاب صادق (ع) شمرده، گوید: کوفی است. پس ظاهراً امامی و مجهول الحال است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 251 و لسان المیزان ج 2 ص 174 شود
ابن معلی. شیخ طوسی یک بار او را در عداد اصحاب باقر (ع) و یک بار از اصحاب صادق (ع) شمرده گوید: سجستانی بود و شاید همان حبیب سجستانی باشد که خواهد آمد. بهرحال ظاهر سخن امامی بودن اوست، لیکن مجهول الحال است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 253 شود
ابن مطهربن رباب بن اشتربن جحوان بن فقعس کندی فقعسی. پیغمبر را درک کرد و آنقدر بزیست تا با حسین بن علی (ع) کشته شد. ابن کلبی او و پسر عمش ربیعه بن حوطبن رئاب (کذا) را یاد کرده است. (الاصابه ج 2 ص 58). و رجوع به حبیب بن رباب (رئاب) شود
ابن عمیر بن خماشه خطمی انصاری. عبدان از طریق عبدالصمد بن عبدالوارث از حمادبن سلمه از ابوجعفر خطمی از جد خود حبیب بن عمیر روایت کرده. رجوع به حبیب بن عمرو و حبیب بن حباشه و حبیب خماشه شود. (الاصابه ج 1 ص 322) (تنقیح المقال ج 1 ص 254)
ابن زید کندی. ابوموسی گوید: علی بن سعید. عسکری و جز او وی را در عداد صحابه شمرده اند. سپس از طریق علی بن قرین از او روایت کرده و او از پدرش و او از پیغمبر. رجوع به الاصابه ج 1 ص 321 و تنقیح المقال ج 1 ص 254 و قاموس الاعلام ترکی شود
ابن احمد بن مهدی بن محمد بن عبد علی بن زین الدین بن وضان حسینی. شاگرد شیخ جعفر کاشف الغطاء. او راست: رسالهالکبائر. فرزند او سید احمد نیز از فضلاء بوده و کتاب ’الرحله الخراسانیه’ از تألیفات اوست. رجوع به الذریعه ج 2 ص 456، 457 شود
ابن خراش العصری. صحابی و از مردم بصره است و حدیث شریف ’المسلمون اخوهلافضل لاحد علی احد الا بالتقوی’ را او روایت کرده است. ابن منده او را یاد کرده. رجوع به الاصابه ج 1 ص 320 و تنقیح المقال ج 1 ص 254 و قاموس الاعلام ترکی شود
ابن محمد. وی از پدر خود از ابراهیم صائغ روایت دارد، و عبدالرحیم بن منیب از وی روایت کند. و این ابراهیم صائغ همان است که حبیب بن ابی حبیب خرطوطی از وی روایت میکرد. رجوع به این اسم و لسان المیزان ج 2 ص 172 شود
ابن عمروالمازنی. رجوع به حبیب بن عمرو بن محصن شود. یکی از اصحاب است. وی در اثنای عزیمت به یمامه مقتول و شهید شده است. ابن عبد ربه او را خزرجی دانسته است. (العقد الفرید چ محمدسعید العریان ج 3 ص 328)
ابن نزاربن حیان (یا حبان) هاشمی بالولایه. شیخ طوسی در کتاب رجال او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده، گوید: صیرفی بود و ازو خبر وارد شده. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 253 و لسان المیزان ج 2 ص 173 شود
ابن ابی حبیب. از عبدالرحمان بن قاسم بن محمد روایت کند. وی دمشقی است. ابن عدی او را یاد کرده. برقانی از دارقطنی نقل کرده که وی بصری است و قابل اعتناء نیست. رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 170 شود
ابن بهریز مطران موصلی. منجمی ایرانی است. و صاحب تألیفاتی در این صناعت. ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه (چ ساخائو ص 20 و 28) از او نقل کند ودر مجمل التواریخ ص 124 و رجوع به ابن بهریز شود
ابن نعمان همدانی کوفی. شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده. ظاهر سخن امامی بودن اوست. لیکن حال او مجهول است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 254 و لسان المیزان ج 2 ص 173 شود
ابن خدره. تابعی و محدث است. جاحظ گوید: وی از شعراء و علمای خوارج و از بنی شیبان است و مولای هال بن عامر بوده است. (البیان و التبیین ج 1 ص 273 و ج 3 ص 165). رجوع به حبیب بن حذره شود
ابن اسلم. شیخ طوسی او را در عداد اصحاب علی (ع) شمرده. و ظاهر این سخن امامی بودن اوست، لیکن مجهول الحال است. (تنقیح المقال ج 1 ص 251) (لسان المیزان ج 2 ص 67). رجوع به حبیب راعی شود
و حبیب اﷲ، لقبی از القاب رسول اکرم صلوات اﷲ علیه:
ملوک شرق و سلاطین چین بدو نازند
چو از خلیل و حبیب اهل شام و اهل حجاز.
سوزنی.
و رجوع به تذکره الاولیاء ج 2 ص 300 شود
ابن یزید. از زید بن ارقم روایت کند. ابن حبان او را از ثقات شمرده گوید: عمار احمر از وی روایت دارد. ابوحاتم رازی او را مجهول الحال دانسته. رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 174 شود
ابن نجیح. از عبدالرحمان بن غنم روایت کند و ابوعطوف از وی روایت دارد. مجهول الحال و ضعیف است. ابن حبان وی را در زمرۀ ثقات شمرده است. رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 173 شود
ابن محمد بن داود صنعانی مرغینانی. وی از پدر خود روایت کند و ابویعلی از او روایت دارد. عسقلانی گوید: خود او و پدرش را نمی شناسم. رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 172 شود
ابن مروان تیمی مازنی. سابقاً بغیض نام داشت، پیغمبر او را حبیب نامید. رجوع به حبیب بن حبیب تیمی مازنی. و الاصابه ج 1 ص 323 و تنقیح المقال ج 1 ص 254 شود
ابن عبدالله. شیخ طوسی او را در عداد اصحاب علی (ع) شمرده، ظاهر سخن امامی بودن او را میرساند. لیکن مجهول الحال است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 252 شود
علی بن محمد. صاحب قاموس الاعلام ترکی صاحب الزنج را در ذیل این عنوان بطور اختصار یاد نموده است و مدرک او دانسته نیست. رجوع به صاحب الزنج شود
ابن یزید انصاری. از بنی عمرو بن مبذول است. وثیمه در کتاب رده او را در زمرۀ شهداء روز یمامه شمرده است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 324 شود
ابن هوذه بن حبیب بن زبیر هلالی. از اخوال یونس بن حبیب است. وی از مندل بن علی روایت دارد. رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 295 شود
ابن تیم انصاری. ابن ابی حاتم گوید: احد را دریافته. گویا همان حبیب بن زید بن تیم باشد. بدان کلمه رجوع شود. (الاصابه ج 1 ص 319)
ابن ابی عمره. وی از عایشه نقل حدیث کند و ابن فضیل از او روایت دارد. رجوع به المصاحف سجستانی چ 1937 میلادی جفری ص 101 شود
ابن ابی حبیب. وی از ابراهیم بن حمزه روایت کند ولی قابل اعتماد نیست. رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 170 شود
ابن بعیص. ابن کلبی او را بدین نام خوانده است. رجوع به حبیب بن حبیب بن مروان شود. (الاصابه ج 1 ص 319)
شخصی خوش صحبت است، و اشعار بسیار دارد، و خط را نیکو مینویسد، و شعر نیز نیکو میگوید وبا این فضیلت در کاشی کاری نظیر ندارد، حالی در روم به این کار مشغول است، علوفۀ سلطانی جهت این کار میخورد، و بازار فضیلت در روم چنان کساد است که مولانا حبیب با انواع فضایل هرچند جهد کرد که او را به جهتی از جهات فضایل علوفه تعیین کنند، نکردند، آخر بضرورت اظهار کاشی کاری که میدانست کرد، و چون احتیاج به صنعت او داشتند از این جهت او را هشت اقچۀ عثمانی مقرر کردند. رجوع به ترجمه مجالس النفائس ص 381 شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دوست. (ترجمان جرجانی). محبوب. محب. دوستدار. دوستگان. مقابل بغیض. ج، احباب، احباء، احبه: الکاسب حبیب اﷲ، کاسب حبیب خداست:
در خمار می دوشینم ای نیک حبیب
خون انگور دو سالیم بفرموده طبیب.
منوچهری.
غم نیست زخم خوردۀ راه خدای را
دردی چه خوش بود که حبیبش کند دوا.
سعدی.
بسودای خامان ز جان منفعل
بذکر حبیب از جهان مشتعل.
سعدی.
بخور هرچه آید ز دست حبیب
نه بیمار داناتر است از طبیب.
سعدی.
دلم نماند ز بس چون حبیب هرساعت
که در دودیده یاقوت بار برگردد.
سعدی.
خوشا و خرما وقت حبیبان
ببوی صبح و بانگ عندلیبان
سعدی.
سرای دشمنان آن به که بینند
حبیبان روی بر روی حبیبان.
سعدی.
حبیب آنجا که دستی برفشاند
محب ار سر بیفشاندبخیل است.
سعدی.
چو با حبیب نشینی و باده پیمائی
بیاد آر محبان بادپیما را.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(حَ حَ بی ی)
لاغر. نزار مردان و شتران
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ حِ)
بدغذا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ سَهَْ هَُ)
راندن شتران را، نرم روان شدن آب، افروخته شدن آتش. (اقرب الموارد) ، لاغر آوردن شتران را
لغت نامه دهخدا
(حَ حَبَ)
هندوانه. بطیخ شامی. رقی. جبس. ج، حبحب، رفتار نرم آب، سستی. ضعف، افروختگی آتش. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
جمع حب، دانه ها گویه ها جورتک بنشن، جمع حبه وحب دانه های نباتات دانه های عدس و نخود و لوبیا و باقلا و مانند آنها، جمع حبوبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبیب
تصویر حبیب
دوست، محبوب، محب، دوستدار، احباء، کاسب حبیب خداست
فرهنگ لغت هوشیار
دوستی، عشق، محبوب بر آمدگی هائی که هنگام باران آمدن در سطح آب پیدا میشود بر آمدگی هائی که هنگام باران آمدن در سطح آب پیدا میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حباحب
تصویر حباحب
کرم شب افروز، شبتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبوب
تصویر حبوب
((حُ))
جمع حبه و حب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حباب
تصویر حباب
((حِ))
دوست داشتن
فرهنگ فارسی معین
((حُ))
برآمدگی کوچک که به علت سقوط چیزی در آب ایجاد می شود. در فارسی آب سوار گویند، روپوش شیشه ای که روی چراغ گذارند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حباحب
تصویر حباحب
((حُ حِ))
کرم شب تاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حبیب
تصویر حبیب
((حَ))
دوست، یار، معشوق، محبوب
فرهنگ فارسی معین