منزلی است حاجیان را ببادیه براه مکه: از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان ناف باحورا بحاجر ماه آبان دیده اند. خاقانی. و ظاهراً همان موضعی است که یاقوت، در معجم البلدان درباره آن گوید: و هو (ای الحاجر) موضع قبل معدن النقره و قال دون فید حاجر
منزلی است حاجیان را ببادیه براه مکه: از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان ناف باحورا بحاجر ماه آبان دیده اند. خاقانی. و ظاهراً همان موضعی است که یاقوت، در معجم البلدان درباره آن گوید: و هو (ای الحاجر) موضع قبل معدن النقره و قال دون فید حاجر
نام محلی به حجاز است. فضل بن عباس الهی گوید: سقی دمن المواتل من حبیر بواکر من رواعد ساریات. و ممکن است شاعر از کلمه حبیر معنی لغوی سحاب را خواسته باشد. (معجم البلدان)
نام محلی به حجاز است. فضل بن عباس الهی گوید: سقی دمن المواتل من حبیر بواکر من رواعد ساریات. و ممکن است شاعر از کلمه حبیر معنی لغوی سحاب را خواسته باشد. (معجم البلدان)
شادی. (ادیب نطنزی) : ابتدا سه شبانروز ایام و لیالی متواتر و متوالی به حبور و سرور جشن و سور داشتند. (جهانگشای جوینی). بدین سیاقت و هیئت با فنون حبور و سرور هفته ای جشن و سور بود. (جهانگشای جوینی) ، فراخی عیش حبر. حبر. حبره. شاد شدن. (غیاث). شادمانه شدن. (زوزنی). شادمانی کردن. (دهار) ، شاد کردن. (غیاث). شادمانه کردن. حبر. (ترجمان القرآن). و رجوع به حبر شود
شادی. (ادیب نطنزی) : ابتدا سه شبانروز ایام و لیالی متواتر و متوالی به حبور و سرور جشن و سور داشتند. (جهانگشای جوینی). بدین سیاقت و هیئت با فنون حبور و سرور هفته ای جشن و سور بود. (جهانگشای جوینی) ، فراخی عیش حَبر. حَبَر. حَبْرَه. شاد شدن. (غیاث). شادمانه شدن. (زوزنی). شادمانی کردن. (دهار) ، شاد کردن. (غیاث). شادمانه کردن. حبر. (ترجمان القرآن). و رجوع به حبر شود
نوعی مرغابی. (منتهی الارب) ، بعضی گفته اند چرز نر. ج، حبارج، حباریج. ابن بیطار گوید: مرغی است در مصر معروف. و بالسی گوید: گوشت آن گرم و سنگین وناگوار و مولد سودا باشد. (ابن بیطار ج 2 ص 5). قلقشندی گوید: و هو الحباری. قال فی ’المصاید و المطارد’:و یقع علی الذکر و الانثی و یجمع علی حباریات. و ذکرغیره ان واحده و جمعه سواء و بعضهم یقول: ان الحبرج هو ذکر الحباری. قال فی ’المصاید و المطارد’ و هو طائر فی قدر الدیک، کثیر الریش، و یقال لها: دجاجه البر. قال فی حیاه الحیوان: و هی طایر طویل العنق، رمادی ّاللون، فی منقاره بعض طول. یقال لذکر الحباری: الخرب. (بفتح الخاءالمعجمه و سکون الراءالمهمله و باء موحده فی الاّخر) و یجمع علی خراب و اخراب و خربان. و من خاصیته: ان الجارح اذا اعتنقها ارسلت علیه ذرقا حاصلا معها، متی احبت ارسلته، فیه حده تمعط ریشه و لذلک یقال: ’سلاحها سلاحها’. قال فی ’حیاه الحیوان’: و هی من اشد الطیر طیراناً، و ابعدها شوطا، فانها تصاد بالبصره فیوجد فی حواصلها الحبه الخضراء التی شجرها البطم، و منابتها تخوم بلاد الشام. و اذا نتف ریشها و ابطأ نباته ماتت کمداً. قال: و هی من اکثرالطیر جهداً فی تحصیل الرزق، و مع ذلک تموت جوعا بهذا السبب. قال فی ’المصاید و المطارد’: و هی مما یعاف، لانها تأکل کل شی ٔ حتی الخنافس. و قال فی ’حیاه الحیوان’: حکمها الحل، لانها من الطیبات و استشهد له بحدیث الترمذی من روایه سفینه مولی رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و سلم انه قال: ’اکلت مع رسول اﷲحباری’ و یقال لولدها! الیحبور و ربما قیل له نهار، کما یقال لولد الکروان: لیل. (صبح الاعشی ج 2 ص 64)
نوعی مرغابی. (منتهی الارب) ، بعضی گفته اند چرز نر. ج، حبارج، حباریج. ابن بیطار گوید: مرغی است در مصر معروف. و بالسی گوید: گوشت آن گرم و سنگین وناگوار و مولد سودا باشد. (ابن بیطار ج 2 ص 5). قلقشندی گوید: و هو الحباری. قال فی ’المصاید و المطارد’:و یقع علی الذکر و الانثی و یجمع علی حباریات. و ذکرغیره ان واحده و جمعه سواء و بعضهم یقول: ان الحبرج هو ذکر الحباری. قال فی ’المصاید و المطارد’ و هو طائر فی قدر الدیک، کثیر الریش، و یقال لها: دجاجه البر. قال فی حیاه الحیوان: و هی طایر طویل العنق، رمادی ّاللون، فی منقاره بعض طول. یقال لذکر الحباری: الخرب. (بفتح الخاءالمعجمه و سکون الراءالمهمله و باء موحده فی الاَّخر) و یجمع علی خراب و اخراب و خربان. و من خاصیته: ان الجارح اذا اعتنقها ارسلت علیه ذرقا حاصلا معها، متی احبت ارسلته، فیه حده تمعط ریشه و لذلک یقال: ’سُلاحها سِلاحها’. قال فی ’حیاه الحیوان’: و هی من اشد الطیر طیراناً، و ابعدها شوطا، فانها تصاد بالبصره فیوجد فی حواصلها الحبه الخضراء التی شجرها البطم، و منابتها تخوم بلاد الشام. و اذا نتف ریشها و ابطأ نباته ماتت کمداً. قال: و هی من اکثرالطیر جهداً فی تحصیل الرزق، و مع ذلک تموت جوعا بهذا السبب. قال فی ’المصاید و المطارد’: و هی مما یعاف، لانها تأکل کل شی ٔ حتی الخنافس. و قال فی ’حیاه الحیوان’: حکمها الحل، لانها من الطیبات و استشهد له بحدیث الترمذی من روایه سفینه مولی رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و سلم انه قال: ’اکلت مع رسول اﷲحباری’ و یقال لولدها! الیحبور و ربما قیل له نهار، کما یقال لولد الکروان: لیل. (صبح الاعشی ج 2 ص 64)
ابن ضباب بن خشرم طهوی. مردی از بنوطهیه است. مذاکرات او با ذوالرمه شاعر عرب در الموشح مرزبانی چ 1343 هجری قمری ص 180 و 181 یاد شده است. و شاید هم او مقصود راعی شاعر از این شعر باشد: فلما أتاها حبتر بسلاحه مضی غیر مبهور و منصله انتضی. رجوع به الموشح ص 158 شود
ابن ضباب بن خشرم طهوی. مردی از بنوطهیه است. مذاکرات او با ذوالرمه شاعر عرب در الموشح مرزبانی چ 1343 هجری قمری ص 180 و 181 یاد شده است. و شاید هم او مقصود راعی شاعر از این شعر باشد: فلما أتاها حبتر بسلاحه مضی غیر مبهور و منصله انتضی. رجوع به الموشح ص 158 شود
ژاله. تگرک. (آنندراج). ابرد من حبقر،سردتر از تگرک و یخچه. قال مجدالدین ذکروه فی الأبنیه و لم یفسروه و معناه البرد. حب الغمام. یقال: ابرد من حبقر، و یقال: عبقر و اصله حب قرّ، و القر البرد، و الدلیل علی ما ذکرته أن اباعمرو بن العلاء یرویه: أبرد من عب قر و العب اسم للبرد. (منتهی الارب)
ژاله. تگرک. (آنندراج). ابرد من حبقر،سردتر از تگرک و یخچه. قال مجدالدین ذکروه فی الأبنیه و لم یفسروه و معناه البرد. حب الغمام. یقال: ابرد من حبقر، و یقال: عَبقُر و اصله حب قرّ، و القر البرد، و الدلیل علی ما ذکرته أن اباعمرو بن العلاء یرویه: أبرد من عب قر و العب اسم للبرد. (منتهی الارب)
نعت فاعلی از حجر. بازدارنده. مانع. حاجور، گو آب باران. (مهذب الاسماء) ، لب مغاک وادی که آب از آن بیرون نرود. کنار وادی که آبرا نگاه دارد از روان شدن. ج، حجران. زمین بلند که میان آن پست باشد، جائی که گیاه رمث روید و فراهم و گرد گردد
نعت فاعلی از حجر. بازدارنده. مانع. حاجور، گو آب باران. (مهذب الاسماء) ، لب مغاک وادی که آب از آن بیرون نرود. کنار وادی که آبرا نگاه دارد از روان شدن. ج، حجران. زمین بلند که میان آن پست باشد، جائی که گیاه رمث روید و فراهم و گرد گردد
ابر پیسه از بسیاری آب. (منتهی الارب). ابر پلنگ رنگ از بسیاری آب. (مهذب الاسماء). قال ابومنصور: الحبیر من السحاب، ما یری فیه من التنمیر من کثرهالماء. قال: و الحبیر به معنی السحاب. فلااعرفه فان کان من قول الهذلی: تعد من جانبیه الخبیر لما و هی مزنه فاستجیبا. (معجم البلدان). ، چادر نگارین، چادر حریر، جامۀ نو. ج، حبر، ملائم نو. (منتهی الارب). الناعم الجدید. (قطر المحیط) ، برد منقش، پارچۀ حریری لطیف: و اذا رأیت ثم رأیت نعیماً و ملکاً کبیراً و شممت عبیراً و نشرت حریراً حبیراً. (ترجمه محاسن اصفهان آوی) ، ابومنصور گوید: الحبیر من زبداللغام اذا صار علی رأس البعیر. قال هو تصحیف و الصواب الخبیر بالخاء المعجمه فی زبداللغام. (معجم البلدان). و قال مجدالدین (الفیروز آبادی) : قول الجوهری الحبیر لغام البعیر غلط، و الصواب الخبیر بالخاء المعجمه. (منتهی الارب)
ابر پیسه از بسیاری آب. (منتهی الارب). ابر پلنگ رنگ از بسیاری آب. (مهذب الاسماء). قال ابومنصور: الحبیر من السحاب، ما یری فیه من التنمیر من کثرهالماء. قال: و الحبیر به معنی السحاب. فلااعرفه فان کان من قول الهذلی: تعد من جانبیه الخبیر لما و هی مزنه فاستجیبا. (معجم البلدان). ، چادر نگارین، چادر حریر، جامۀ نو. ج، حُبُر، ملائم نو. (منتهی الارب). الناعم الجدید. (قطر المحیط) ، برد منقش، پارچۀ حریری لطیف: و اذا رأیت ثم رأیت نعیماً و ملکاً کبیراً و شممت عبیراً و نشرت حریراً حبیراً. (ترجمه محاسن اصفهان آوی) ، ابومنصور گوید: الحبیر من زبداللغام اذا صار علی رأس البعیر. قال هو تصحیف و الصواب الخبیر بالخاء المعجمه فی زبداللغام. (معجم البلدان). و قال مجدالدین (الفیروز آبادی) : قول الجوهری الحبیر لغام البعیر غلط، و الصواب الخبیر بالخاء المعجمه. (منتهی الارب)
آبی است به وادی ذوحبجری، مر بنی عبس را، در وراء قطن شمالی. نصر گوید: حبجری ناحیتی به نجد است در اکناف شربه. عقبه بن سوداء درباره آن گوید: الا یا لقومی للهموم الطوارق و ربع خلا بین السلیل و ثاوق و طیر جرت بین العمیم و حبجری بصدع النوی و البین غیر الموافق. (معجم البلدان)
آبی است به وادی ذوحبجری، مر بنی عبس را، در وراء قطن شمالی. نصر گوید: حبجری ناحیتی به نجد است در اکناف شربه. عقبه بن سوداء درباره آن گوید: الا یا لقومی للهموم الطوارق و ربع خلا بین السلیل و ثاوق و طیر جرت بین العمیم و حبجری بصدع النوی و البین غیر الموافق. (معجم البلدان)
دوایی است که آنرا سرخ مرد گویند و بعربی عصی الراعی خوانند. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء) ، حلق و گلو. (غیاث). حلقوم. (ناظم الاطباء) (غیاث از منتخب). نای گلو. (آنندراج) (مهذب الاسماء). ج، حناجر: دشمن ز دو پستان اجل شیر بدوشد بگذاردحنجر بدم خنجر پیکار. منوچهری. زمین محراب داوود است از بس سبزه پنداری گشاده مرغکان بر شاخ چون داوود حنجرها. منوچهری. اول برفق دانه فشانند پیش مرغ چون صید شد بقهر ببرند حنجرش. خاقانی. رجوع به حنجره شود، آوازی که از حلق برآید. (ناظم الاطباء)
دوایی است که آنرا سرخ مرد گویند و بعربی عصی الراعی خوانند. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء) ، حلق و گلو. (غیاث). حلقوم. (ناظم الاطباء) (غیاث از منتخب). نای گلو. (آنندراج) (مهذب الاسماء). ج، حناجر: دشمن ز دو پستان اجل شیر بدوشد بگذاردحنجر بدم خنجر پیکار. منوچهری. زمین محراب داوود است از بس سبزه پنداری گشاده مرغکان بر شاخ چون داوود حنجرها. منوچهری. اول برفق دانه فشانند پیش مرغ چون صید شد بقهر ببرند حنجرش. خاقانی. رجوع به حنجره شود، آوازی که از حلق برآید. (ناظم الاطباء)