جدول جو
جدول جو

معنی حباسی - جستجوی لغت در جدول جو

حباسی
(حَ سی ی)
سمعانی گوید: هذه النسبه الی حباسه و هو قائد الجیش الذی وافی من العرب بعد سنه ثلثمائه [300 هجری قمری] فی ایام المقتدر باﷲ، جاء فی عدد یقال انهم کانوا یزیدون علی المائه الف [1000 هجری قمری] یطلب مصر فخرج الیه مونس الخادم من بغداد الجیش فوافی الی الفسطاط بعد ان انهزم حباسه یقال لکن واحد ممن کان فی جیشه حباسی [نسبهً] الی قائد الجیش..
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حبسی
تصویر حبسی
محبوس، زندانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عباسی
تصویر عباسی
از نوادگان عباس، برای مثال خلفای عباسی، (اسم، صفت نسبی، منسوب به شاه عباس) در دورۀ صفوی، واحد پول ایران، برابر با یک پنجاهم تومان، در دورۀ قاجار، واحد پول ایران، برابر با چهار شاهی یا دویست دینار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حماسی
تصویر حماسی
شعری که در وصف دلیران، جنگ ها و دلاوری های آنان باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حباری
تصویر حباری
هوبره، پرنده ای وحشی حلال گوشت و بزرگ تر از مرغ خانگی با گردن دراز و بال های زرد رنگ و خالدار، چرز، جرز، جرد، ابره، تودره، شاست
فرهنگ فارسی عمید
(عَبْ با)
تیره ای از ایل بویراحمدی کوه کیلویۀ فارس. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 88)
لغت نامه دهخدا
(عَبْ با)
منسوب به عباس. رجوع به عباس شود، سرخ به کبودی مایل، کنایت از رنگ سیاه است چرا که خلفای عباسی لباس سیاه رامقبول خود ساخته بودند. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَبْ با)
در رجال لقب ابراهیم بن هاشم و هشام بن ابراهیم راشدی و جمعی دیگر است و نسبت بعضی ایشان به جد و بعضی دیگر به مکان و محل است. (از ریحانه الادب ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ دبسی، نوعی پرنده. به لغت عراق شفنین بری است. نوعی کبوتر نامه رسان است. (صبح الاعشی ص 389 ج 14). رجوع به دبسی شود
لغت نامه دهخدا
(حُبْ با)
سمعانی گوید: هذه النسبه الی حبان و محمد بن حبان بن ابی بکر بن عمر البصری ّ هو حبانی ّ. نسب الی ابیه من اهل البصره. سکن بغداد فی الحریم. یحدث عن امیه من بسطام. و محمد بن المنهال و حسن بن قرعه و غیرهم. توفی بعد الثلثمائه بیسیر. رجوع به انساب سمعانی برگ 153 ب شود
لغت نامه دهخدا
(عَبْ با سی یَ)
نام یکی از دهستان های چهارگانه بخش بستان آباد شهرستان تبریز است، این دهستان در جنوب خاوری بخش واقع و دارای آب و هوای نسبتاً سرد و سالم است. راه شوسۀ تهران و تبریز از این دهستان عبور میکند. آب آن از قنوات و رودخانه های کوچک محلی باسم رود شهری تأمین میشود. مرکز دهستان قره چمن (سیاه چمن) است که 1298 تن سکنه دارد و از 44 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده. و جمعیت قراء از 1749 تن تشکیل یافته. و مهمترین دهات آن تکمه داش شنگول آباد، چونخوران بالا، قپچاق، قرانقیه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
جمع واژۀ طبسی. بشقاب. رجوع به طبسی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حیفس. حیفسی. حیفساء. حفیساء. حفیسی. کوتاه و درشت سطبر بی خیر، مرد بسیارخوار کلان شکم که بی سبب خشم گیرد و باز خوشنود شود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَسْ سا)
حساسیت. حساس بودن. حساس شدن. حساسی سامعه. حساسی ذائقه و مانند آن. حساس بودن عضو مخصوص آن حس
لغت نامه دهخدا
(بِ)
منسوب به حابس، نام جدّ ابوجعفر محمد بن یونس. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ قا)
حباقا. حندقوقا. اندقوق
لغت نامه دهخدا
(حَ لا)
جمع واژۀ حبلی ̍. آبستنان: و دانست که شرفات (آمال) در انحطاط است و حبالای امانی او در اسقاط. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
یوسف پسر ابراهیم پسر مرزوق بن حمدان، مکنی به ابویعقوب صهیبی حبالی. وی به مرو شد و در آنجا بنزد ابومنصور محمد بن علی بن محمد مروزی فقه آموخت. او مردی قانع بود و ابوالقاسم حافظ گوید از وی حدیث شنودم. و شافعی مذهب بود و در آن هنگام که خوارزمشاه اقسر (ظ: اتسز) پسر محمد پسر انوشتکین در ربیع الاول سال 530 هجری قمری مرو را بگرفت، در آنجا کشته شد. (معجم البلدان) ج 3)
لغت نامه دهخدا
(حِبْ با)
منسوب به حبان از نواحی نیشابور. محمد بن جعفر بن عبدالجبار حبانی نیشابوری. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ جا)
جمع واژۀ حبج
لغت نامه دهخدا
(حُ را)
معرب هوبره و آهوبره، علوقس. هوبره. آهوبره. طایری است بزرگ دانه خوار و مأکول اللحم. و با پیخال خوددر مقابل باز و دیگر جوارح طیور دفاع کند، چه پیخال او سخت دوسنده باشد و چون به پرباز و جز آن افتد پرها بهم ملصق شود بنحوی که او را از پریدن بازدارد. یستوی فیه المذکر و المؤنث و الواحد و الجمع و ان شئت قلت فی الجمع حباریات، ودر مثل است: الحباری خاله الکروان. و کل شی ٔ یحب ولده حتی الحباری و انما خصوّاالحباری من بین الحیوان لأنّه یضرب بها المثل فی المؤق، فهی علی مؤقها تحب ولدها و تعلمه الطیران. هوبره. آهوبره. چرز. (ذخیرۀخوارزمشاهی) (زمخشری). شوات. (نصاب). تغدری. خرچال. (ادیب نطنزی). طوی قوشی. (محمد معلوف) :
چو باز دانا کو گیرد از حباری سر
بگرد دم به نگردد بترسداز پیخال.
زینبی (از فرهنگ اسدی).
صاحب غیاث اللغات (از شرح نصاب و صحاح و منتخب) گوید: طائریست برابر مرغابی و رنگ او زرد و سیاه باشد. و محمود بن عمر ربنجنی (سه نسخۀ خطی) در مهذب الاسماء گوید: حباری ̍، جوز (ظ: چرز) ماده. صاحب تحفه گوید: بفارسی هوبره گویند. مرغی است برّی، خاکستری رنگ و منقش به سیاهی و منقارش دراز. در آخر دوم گرم و خشک و موافق مبرودین و گوشت و پیه او جهت ربو و ضیق النفس. سنگدان او جهت خفقان و اکثر امراض سینه. و اکتحال او با مثل آن نمک سنگ جهت ابتداء نزول آب بغایت نافع و چون پیه او را با اندک نمک و سنبل سرشته بقدر نخودی حب ساخته خشک کنند، پنج عدد او در قطع اسهال دموی که ذرب نامند بی عدیل است، و خون او تا سه مثقال با آب و شراب جهت ربو و عسرالنفس و خاکستر پر اوجهت ثالیل ضماداً نافع و گوشت او دیرهضم و مضر محرورین و مصلحش سرکه و دارچینی است. و گویند چون ناخن او را با هم وزن او حب المنسم (المیشم) سائیده با عسل به کسی اطعام کنند باعث محبت مفرط می شود و تعلیق او موجب قبول و تعلیق چشم راست او دافع چشم زخم و تعلیق سنگی که در چینه دان او بهم رسد قاطع رعاف و بیضۀ او خضاب خوبی است - انتهی. و داود ضریر انطاکی در تذکره گوید: حباری، طائر فوق الاوزّ، طویل المنقار، أسود، دقیق العنق، کثیرالطیران، یألف البراری و کثیراً ما یأکل البطیخ بالشام و هو الطف من الاوزّ، لا من البط کما زعم. و مزاجه حار یابس فی الثانیه ینفع اهل الباردین خصوصاً البلغم، و یغذی اهل الکد تغذیه جیده و اذا انهضم حلل الریاح، و شحمه و لحمه یقطع الربو و ضیق النفس و البهر اکلاً و طلاءً و یحبب بالملح و الفلفل قیفتت الحصی شرباً و داخل قونصته الأندرانی (؟) یمنع الماء کحلاً و دمه یقلع البیاض قطوراً، و غالب امراض الصدر شرباً. و رماد ریشه یقطع الثالیل. و من خواصه، ان ّ عینه الیمنی اذا علقت علی شخص امن من العین والنظره. و الیسری اذا جعلت تحت الوساده من غیر ان یعلم صاحبها منعت النوم. و اذا سقت اظفاره مع وزنها من حب المیشم و اطعمت بالعسل اسست المحبه و القبول عن تجربه العرب و کذلک اذا علقت. و هو عسرالهضم بطی ءالنضج. یصلحه البورق و الدارصینی و یستحیل اذا بات کالاوز و یضر المحرورین و یصلحه السکنجبین - انتهی. و صاحب حبیب السیر (اختتام، ص 423) گوید: بفارسی آنرا تغدری گویند، مرغی است بغایت تیزپر و از او ضرب المثل شده است که آلت حرب تغدری افکندۀ اوست چه هرگاه جانوری بر او اندازند پیخال بر او افکند. و گوشت تغدری به اتفاق صیادان لذیذترین لحوم طیور است - انتهی.
- امثال:
اقصر من ابهام الحباری، کوتاه تر از شست حباری. (البیان و التبیین ج 1ص 300). یکی از شعرا گوید:
شهدت بأن التمر بالزبد طیب
و أن الحباری خاله الکروان
زیرا که حباری اگرچه از کروان، تن بزرگتر دارد لیکن در صورت و رنگ یکی هستند. (البیان و التبیین ج 1 ص 195)
لغت نامه دهخدا
(حِ سَ)
رجوع به حباس شود. موزخوید. ج، حباسات، بستگی زبان. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حُ شی ی)
سمعانی گوید: هذه النسبه الی حباشه و هوجدّ ابی ذرّبن جیش بن حباشه بن ادیش بن هلال الأسدی الحباشی من قرّاء التابعین و زهادهم. روی عن عمرو بن علی بن ابی طالب و عبدالله بن مسعود و ابی ّبن کعب و غیرهم
لغت نامه دهخدا
(حَ سی ی)
منسوب به حماسه: اشعار حماسی، اشعار رزمی
لغت نامه دهخدا
(حُ)
منسوب به حباب. چون حباب. از حباب
لغت نامه دهخدا
تصویری از حباقی
تصویر حباقی
شبدر وحشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبسی
تصویر حبسی
محبوس، زندانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبالی
تصویر حبالی
جمع حبلی، زنان باردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حباری
تصویر حباری
پارسی تازی گشته هوبره جرز چرز تودره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حساسی
تصویر حساسی
حساسی بودن: حساسی سامعه
فرهنگ لغت هوشیار
پهلوانی رزمی رزمیک منسوب و مربوط به حماسه پهلوانی، (ادب) شعری که موضوع آن وصف جنگها و دلاوریها باشد
فرهنگ لغت هوشیار
کبود از رنگ ها، نام گونه ای پرشیان (سکه) درایران، خوش دلکش منسوب به عباس، واحد پول که در زمان شاه عباس بزرگ ایجاد شد، وزن رسمی آن معادل یک مثقال یا 64، 4 گرم بود و یک تومان آن معادل 50 عباسی بود. عباسی را از ذوب سکه های دیگر با طلای خالص ضرب می کردند. عباسی نقره در اغلب شهرهای بزرگ ایران ضرب می شد ولی وزن آن ها مساوی نبود. در زمان سلطنت شاه سلطان حسین صفوی هر عباسی نقره معادل 84 گندم وزن داشت. در اواخر قاجاریه و اوایل پهلوی یک عباسی معادل دو صد دینار یا چهار شاهی بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عباسی
تصویر عباسی
واحد پول رایج در زمان شاه عباس بزرگ
فرهنگ فارسی معین
مربوط به حماسه، حماسه دار، پهلوانی، جزی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
واحد پول قدیمی به مقیاس چهارشاهی
فرهنگ گویش مازندرانی