- حالق
- زایل کننده و سترنده موی
معنی حالق - جستجوی لغت در جدول جو
- حالق
- زایل کننده و سترندۀ موی، سرتراش، دارویی که موی بدن را زایل کند مانند زرنیخ و نوره، کوه بسیار بلند که گیاهی در آن نباشد
- حالق ((لِ))
- ماده و دوایی که زایل کننده و سترنده موی باشد مانند زرنیخ و نوره و سفید آب و خاکستر و غیره، حلاق
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
جمع زحلوقه، آلاکلنگ ها
آفرینشگر، آفریننده، آفریدگار
سان، کنونه، فتن
اکنون، کنون، اینگاه
زبردست، چیره دست
نیک دان، ماهر، زیرک، اوستاد، کامل درفن
فوراً، فی الفور، هماندم
جاور، چگونگی، سر مستی شنگولی، مرگ
پوشسبا (پوشسب احتلام)، بالیده برنا (بالغ)
سخت سیاه، موحش هولناک
وضع، شان، طریقه
سیاهرنگ ناف، میزه نای، شیر دوش میزه نای
اینک ایدون نون اکنون درین وقت الان الحال: (حالا فرصت ندارم) اکنون، اینک، الان، کنون، این زمان، در همین وقت
پابرهنه
مویتراش استره سر تراش حلاق: مرگ آنکه موی سر و ریش دیگران را میتراشد سر تراش سلمانی. سرتراش، سلمانی
پرها، مملوها، پستانهای پر شیر
نو بیرون آورنده، آفریدگار، آفریننده، بوجود آورنده
درخشیدن، زینت دادن درخشیدن درخش زدن، بلند کردن سر، آمادن برای بدی، دامن بر چیدن برای دشمنی
پرورنده اسپ
میزنای، دوشنده، دوشندۀ شیر
زیرک و دانا در کاری، ماهر، استاد
خلق کننده، آفریننده، از نام ها و صفات خداوند
آگاه، متوجه، ملتفت، فعلی، کنونی، مناسب حال
به محض اینکه، در حال، در ساعت، در دم، در وقت،برای مثال در آن مجلس که او لب برگشادی / نبودی تن که حالی جان ندادی (نظامی۲ - ۲۱۵) ، گرفتند حالی جوان مرد را / که حاصل کن این سیم یا مرد را (سعدی۱ - ۸۵) اکنون، حالا، در آن موقعیت
آراسته
حالی شدن: دریافتن، فهمیدن، درک کردن
حالی کردن: بیان کردن مطلبی برای کسی تا خوب بفهمد و دریابد، فهماندن
به محض اینکه، در حال، در ساعت، در دم، در وقت،
آراسته
حالی شدن: دریافتن، فهمیدن، درک کردن
حالی کردن: بیان کردن مطلبی برای کسی تا خوب بفهمد و دریابد، فهماندن
آرایشگر، آنکه دیگران را آرایش کند، آرایش کننده، سلمانی، آرایشکار، آنکه جایی را تزئین و آماده می کند، دکوراتور
اکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، نون، حالیا، الحال، کنون، عجالتاً، ایدون، فعلاً، ایمه، الآن، اینک، فی الحال، همیدون، ایدر، بالفعل، همینک
شکافنده، شکاف دهنده، فاتق، کافنده، شکاونده، شکوفنده
وضع، حال و کیفیتی که در کسی یا چیزی وجود دارد، کیفیت، چگونگی، طبع، طور، در تصوف وجد، طرب، در تصوف حال و کیفیتی که بی اختیار به سالک دست می دهد
رها، هلیده (مطلقه مطلقه)، وانهاده رها کرده یله کرده
شکاف، شکافنده، در غاله شکافنده، بیرون آورنده برگ دانه بشکافتن، شکاف کوه، زمین پست میان دو پشته
پارسی تازی گشته ماله ماله گلکاران
آراسته، مزین، متحلی