جدول جو
جدول جو

معنی حاس - جستجوی لغت در جدول جو

حاس
حس کننده، دریابنده
تصویری از حاس
تصویر حاس
فرهنگ فارسی عمید
حاس
(حاس س)
نعت فاعلی از حس ّ. حس کننده. دریابنده. آنکه حس کند. مقابل محسوس: دیگر فضیلت حاس بر حس در این باب آن است که حاس هر صورت که حس بدو رساند نگاه تواند داشت و تواند گرفت و حس آن را فراموش کند. (کشف المحجوب سیستانی، جستار پنجم از مقالت سیم)
لغت نامه دهخدا
حاس
موضعی است در سرزمین معره، ابن ابی حصینه گوید:
و زمان لهو بالمعرّه مونق
بشیاتها و بجانبی هرماسها
ایام قلت لذی المودّه سقّنی
من خندریس حناکها او حاسها،
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
حاس
نام مرغی است، (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
حاس
حس کننده، دریابنده
تصویری از حاس
تصویر حاس
فرهنگ لغت هوشیار
حاس
((سّ))
حس کننده، مقابل محسوس، حاسه
تصویری از حاس
تصویر حاس
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حاسب
تصویر حاسب
شمارنده، شمار کننده به محاسب، در علم نجوم منجم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاسه
تصویر حاسه
حاس، قوۀ نفسانی که اشیای را درک می کند و به آثار و اشیای خارجی پی می برد، هر یک از حواس پنج گانه شامل شنوایی، بینایی، بویایی، چشایی و بساوایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاسد
تصویر حاسد
حسود، آنکه به دیگران حسد می برد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاسر
تصویر حاسر
دریغ خورده، حسرت خورده
فرهنگ فارسی عمید
(سِ)
نعت فاعلی از حسم. برنده. قاطع، سخن جازم. کلام قاطع
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نعت فاعلی از حسد. رشگن. رشک برنده. رشک بر. حسدبرنده. حسود. صاحب حسد. حسدکننده. حقود. بدخواه. (دهار) (مهذب الاسماء). آنکه زوال نعمت غیر را تمنی کند. تمناکننده زوال نعمت کسی. باثر. (منتهی الارب). ج، حاسدون. حاسدین. حسّد. حسّاد. حسده: قل اعوذ برب الفلق... و من شرّ حاسد اذا حسد. (قرآن 1/113- 5).
اندی که امیر ما باز آمد پیروز
مرگ از پی دیدنش روا باشد و شاید
پنداشت همی حاسد کو باز نیاید
باز آمد تا هر شفکی ژاژ نخاید.
رودکی.
دلمان چو آب با می تن چون بهار بادی
از بیم چشم حاسد کش کنده باد باهک.
بوشعیب (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
با سهم تو آن را که حاسد تست
پیرایه کمند است و جلد کمرا.
منجیک (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
دو چیز را ز برای دو تن نهاده مقیم
ز بهر ناصح تخت و زبهر حاسد دار.
فرخی.
ای عوض آفتاب روز و شبان تاب تاب
تو بمثل چون عقاب حاسد ملعونت خاد.
منوچهری.
مرا گفت ای ستمکاره بجانم
بکام حاسدم کردی و عاذل.
منوچهری.
حاسد چو بیش باشد بهتر رود سعادت
چون باد بیش باشد بهتر رود سماری.
منوچهری.
حاسدان بر من حسد کردند و من فردم چنین
داد مظلومان بده ای عز میرمؤمنین
شیر نر تنها بود هر جا و خوکان جفت جفت
ما همه جفتیم و فرداست ایزد جان آفرین
حاسدم برمن همی پیشی کند، این زو خطاست
بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین
حاسدم خواهد که او چون من همی گرددبفضل
هر که بیماری دق دارد، کجا گردد سمین
حاسدم گوید چرا بر من بیک گفتار من
کوژ گشتی چون کمان و تیر گشتی در کمین
کوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی
باژگونه، راست آید نقش کوژ اندر نگین
حاسدم گوید ببردی دوستانم را زمن
دوستان را خود بر ابرو بود از وی خم و چین
مردم دانا نباشد دوست او یک روز بیش
هر کسی انگشت خود یک ره کند در زولفین
حاسدم گوید چرا باشی تو در درگاه شاه
اینت بغضی آشکارا، اینت جهلی راستین
هر کجا باغی بود آنجا بود آواز مرغ
هر کجا مرغی بود آنجا بود تیر سفین
حاسدم گوید که ما پیریم و تو برناتری
نیست با پیران بدانش مردم برنا قرین
گر بپیری دانش بدگوهران افزون شدی
روسیه تر نیستی هر روز ابلیس لعین
حاسدم گوید چرا خوانند کمتر شعر من
ز آن تو خوانند هر کس هم بنات و هم بنین
شعر من ماء معین و شعر تو ماء حمیم
کس خورد ماء حمیمی چون بود ماء معین ؟
حاسدم گوید چرا تو خدمت خسرو کنی
روبهان را کرد باید خدمت شیر عرین
پیلبان را روزی اندر خدمت پیلان بود
بندگان را روزی اندر خدمت شاه زمین
حاسدم خواهد که شعر او بود تنها و بس
بازنشناسد کسی بربط ز چنگ رامتین
نه همه حکمت خدا اندر یکی شاعر نهاد
نه همه بویی بود در نافه های مشک چین
شاعری تشبیب داند شاعری تشبیه و مدح
مطربی قالوس داند، مطربی شکر نوین
حاسدم گوید چرا در پیشگاه مهتران
ما ذلیلیم و حقیر و تو امینی و مهین
قول او بر جهل او، هم حجت است و هم دلیل
فضل من بر عقل من هم شاهد است و هم یمین
حاسدا هرگز نبینی، تا تو باشی، روی عقل
دوزخی هرگز نبیند روی و موی حورعین
حاسدا تو شاعری و نیز من هم شاعرم
چون ترا شعر ضعیف است و مرا شعر سمین
شعر تو شعر است، لیکن باطنش پر عیب و عار
کرم بسیاری بود در باطن در ثمین
شعر ناگفتن به از شعری که باشد نادرست
بچه نازادن به از ششماهه افکندن جنین.
منوچهری.
نداشت سود از آن کآینه ی سعادت او
گرفته بود ز گفتار حاسدان زنگار.
ابوحنیفۀ اسکافی.
حاسد امروز چنین متواری گشته است و خموش. (تاریخ بیهقی). حاسدان را هرگز آسایش نباشد. (تاریخ بیهقی). پدر ما [مسعود] خواست که وی را ولیعهدی باشد... تا آن کار بزرگ با نام ماراست شد و پس از آن حاسدان و دشمنان دل او را بر ماتباه کردند... ما را بمولتان فرستاد. (تاریخ بیهقی). و چون خواجۀ بزرگ احمد دررسید مقررتر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آمد. (تاریخ بیهقی). نبایدکه حاسدان دولت را که کار این است که جهد خویش میکنند که دل مشغولیها می افزایند سخنی پیش رفته باشد. (تاریخ بیهقی). و در نعمتها و نواختهای گونه گونه و جاه و نهاد وی نگردند اندر آنچه حاسدان و متسوقان پیش وی نهند. (تاریخ بیهقی). جهد کرده آید تا بناهای افراشته در دوستی را افراشته تر کرده آید تا از هر دو جانب دوستان شادمانه شوند و حاسدان بکوری.... روزگار کران کنند. (تاریخ بیهقی). پسر تاش را از خاصگان خود کرد که چون او سه چهار تن نبودند در سه چهار هزار غلام، و او را حاسدان و عاشقان خاستند. (تاریخ بیهقی). در این میانه عبدوس را بخواند و انگشتر خویش بدو داد و امانی بخط خود نبشت و پیغام داد که حاسدانت کار خود بکردند. (تاریخ بیهقی). و حاسدان و دشمنان ما که بحیلت و تعریض اندر آن سخن پیوستند ایشان را بانگ بر زد و ما صبر میکردیم. (تاریخ بیهقی). اگر طاعنی یا حاسدی گوید که اصل بزرگان این خاندان بزرگ از کودکی آمده است خامل ذکر، جواب وی این است که... (تاریخ بیهقی). تا آنگاه که مضربان و حاسدان دل آن خداوند [محمود] را... بر ما [مسعود] درشت کردند. (تاریخ بیهقی). حاسدی مجال فساد یافته است. (تاریخ بیهقی).
تیر عزمت که خست حاسد را
سپر از دیده و جگر باشد.
مسعودسعد.
ناصح ناصح تو برجیس است
حاسد حاسد تو کیوان است.
مسعودسعد.
از آن که آتش تیغ و صهیل مرکب تو
دوچشم حاسد کور و دو گوش کردارد.
مسعودسعد.
حاسد او گفت کآید هر فرازی را نشیب
ناصح او گفت آید هر نشیبی را فراز.
سوزنی.
خسک شود مژه دردیدگان حاسد او
در آن زمان که بوی بنگرد بچشم حسد.
سوزنی.
حاسدت با تو اگر نرد عداوت بازد
آبدندان تر از او کس نتوان یافت بباز.
انوری.
بر امید کلاه دولت تو
حاسدان را قبا نمد مرساد.
خاقانی.
کشتن حاسد ترا درد حسد نه بس بود
کو بخلاف جستنت دارد امید مهتری.
خاقانی.
گر چه حاسد بخاطرم زنده ست
خاطرم کشت خواهد او را زار.
خاقانی.
گرفتم کآتش نابست قدح حاسدان در وی
چو آتش نام او داند کجا سوزاند اندامش.
خاقانی.
عقل بکر است و اختران ثیّب
ثیّبانند حاسدابکار.
خاقانی.
عالمی کز ابر جودش در بهار نعمتند
حاسدان را صاعقه در خانمان افشانده اند.
خاقانی.
اگر حاسدان بغرض گویند که این شتر است و گرفتار آیم کرا غم تخلیص من باشد. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
موضعی است در بادیه. (معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نعت فاعلی از حسر. برهنه. (منتهی الارب) ، مبارز که زره و خود یا سپر نداشته باشد. (منتهی الارب). مرد بی خود، مرد برهنۀ بی درع و جوشن و خود. بی زره. بی زره و بی خود. (مهذب الاسماء). مقابل مقنّع: حین قیل له اتلقی عدوک حاسراً. ج، حسّر. (منتهی الارب). و حواسر. (مهذب الاسماء) ، گشن بازمانده از گشنی. (منتهی الارب) ، امراءه حاسر، زن برهنه ذراع و بی معجر. ج، حواسر و حسّر
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نعت فاعلی از حساب. شمارنده. شمارکننده. شمارگر. شمارگیر. (مهذب الاسماء). محاسب. سمعانی گوید: ’بفتح الحاء والسین المهملتین و فی آخرها الباء المعجمه بواحده. هذه اللفظه لمن یعرف الحسبان...’ ج، حسبه، حسّاب، حاسبون، حاسبین: ثم ردّواالی اﷲ مولاهم الحق الا له الحکم و هو اسرع الحاسبین. (قرآن 62/6). و نضع الموازین القسط لیوم القیامه فلا تظلم نفس ٌ شیئاً و ان کان مثقال حبّه من خردل اتینا بها و کفی بنا حاسبین. (قرآن 47/21) ، احسب الحاسبین، شمارگرتر شمارگران. باری تعالی
لغت نامه دهخدا
(حاسَ)
نعت فاعلی. تأنیث حاس. رجوع به حاسه شود
لغت نامه دهخدا
نعت فاعلی از حسو، آشامنده
لغت نامه دهخدا
(دِ)
خانه پر از اهل آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَحْ حا / دُ حا)
کرمی است زردرنگ که در جایهای نرم و نمناک مغاکها سازد و طفلان آن را جهت شکار گنجشکان در دامها می بندند. ج، دحاحیس. (منتهی الارب). جنبنده ای که در ریگ پنهان شود. ج، دحاحیس. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جحاس
تصویر جحاس
کوشش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاسیس
تصویر حاسیس
حسن یوسف
فرهنگ لغت هوشیار
حس کننده، قوه نفسانی که اشیا را حس کند قوه حس کننده: حاست بینایی (باصره) حاست شنوایی (سامعه)، توضیح حاست یا حسه عبارت از قوتی است که دریا بنده جزئیات جسمانیه است و قوای حاسه ظاهره در انسان پنج است و باطنه نیز پنج است. هر یک از قوای دریابنده را حاسه و، جمع آنها را حواس نامند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاسب
تصویر حاسب
شمارنده، شماره گر، محاسب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاسد
تصویر حاسد
رشک برنده، حسد برنده، حسود، بد خواه، حسد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاسر
تصویر حاسر
برهنه، بی زره بی زره بی خود، برهنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاسم
تصویر حاسم
ماه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاسن
تصویر حاسن
زیبا نیکو ماه
فرهنگ لغت هوشیار
سترسا سهش، دریابنده یا حاسه بصر. حس بیننده قوه باسره. یا حاسه ذوق. حس چشنده قوه ذایقه. یا حاسه سمع. حس شنونده قوه سامعه. یا حاسه شم. حس بوینده قوه شامه. یا حاسه لمس. حس بساونده قوه لامسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاست
تصویر حاست
((سَّ))
حس کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حاسب
تصویر حاسب
((س ِ))
حساب کننده، شمارگر، جمع حاسبین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حاسد
تصویر حاسد
((سِ))
بدخواه، رشک برنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حاسر
تصویر حاسر
((س ِ))
بی زره، بی خود، برهنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حاسه
تصویر حاسه
((سِّ))
حس کننده، مقابل محسوس، حاس
فرهنگ فارسی معین
بداندیش، بدخواه، بدسگال، حسود، رشکین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حسابدان، محاسب، شمارنده، حساب کننده، حاسر، محاسبه گر
فرهنگ واژه مترادف متضاد