جدول جو
جدول جو

معنی حاذ - جستجوی لغت در جدول جو

حاذ
پشت، آنجا از هر دو ران که دم بر وی افتد، پس ران مردم، (مهذب الاسماء)، حاذالمتن، موضع انداختن نمدزین برپشت ستور، خفیف الحاذ، قلیل المال، کم عیال، سبک دوش، حال، یقال هو خفیف الحاذ ای الحال، او سبک حال است، (مهذب الاسماء)، نام درختی است
لغت نامه دهخدا
حاذ
نام موضعی به نجد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حام
تصویر حام
(پسرانه)
حمایت کننده، نام یکی از پسران نوح (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حاذق
تصویر حاذق
زیرک و دانا در کاری، ماهر، استاد
فرهنگ فارسی عمید
(ذِ)
نعت فاعلی از حذر، حزم فراگیرنده. (مهذب الاسماء). ترساننده. ترسنده. پرهیزنده. ج، حاذرون
لغت نامه دهخدا
(ذِ)
جمع واژۀ حاذر
لغت نامه دهخدا
(ذِ لَ)
تأنیث حاذل، عین ٌ حاذله، چشم مژه فرو ریخته و آب از وی روان شده و سرخ شده و جای مژگان ورم کرده
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مرد بیدار با پرهیز و ترس
لغت نامه دهخدا
(شَحْ حا)
ستیهنده و تیز. (شحاث بثاء غلط است چنانکه گذشت در شحاث) (از منتهی الارب) ، سائل. (از اقرب الموارد). گدای. ستیهنده در سؤال. گدای مبرم در سؤال. گدای سمج. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
حالت: هما بحاذه واحده، ای بحاله واحده
لغت نامه دهخدا
(ذِ)
مهارت. استادی
لغت نامه دهخدا
(ذِ)
یکی از اطبا و شعرای پارسی گوی هند است. صاحب تذکرۀ صبح گلشن گوید: حکیم محمد اسحاق بن علی حسین از اجلۀ سادات قصبۀموهان مضاف بدارالامارۀ لکنهو است. خوش فکر و بلندخیال و نکته جو و بکلیات و جزئیات علم و عمل طب ماهر و حاذق و بر انواع نظم علی الخصوص در نعت حضرت سرور کائنات علیه افضل السلام والصلوه بدقت و لطافت قادر و فائق. دیوان مدینۀ نعت او که از آغاز تا انجام همه اش مدح و ثنای سیدالانبیاء صلی اﷲ علیه و آله و سلم است برفضل و کمالش دال و به این رهگذر ملقب بحسان الهند است. نزد ارباب کمال از مبداء فیاض طبعی عرش پیما یافته و برای تعلم فن شاعری بخدمت مولوی محمد احسن بلگرامی شتافته خدایش زنده داراد که بسی مضامین تازه و نازک در مدینۀ نعت از رشحۀ خامه اش میبارد. او راست:
یا رب بنور چهرۀ زیبای مصطفی
بنمای نور خویش ز سیمای مصطفی
خورشید نقطه ای است که آمد بروی روز
از خط آفتاب تجلای مصطفی
حسن پری بسلسله دارد ز زلف پای
دیوانه شد ز بسکه بسودای مصطفی
حاذق بجاه نعت عدیل تو در سخن
آمد محال عقل چو همتای مصطفی.
و نیز:
کمال محو جمال محمد عربی
جمال وقف کمال محمد عربی
یکی است خواب پریشان و جلوۀ یوسف
بچشم محو خیال محمد عربی
سرشک آل بود لعل بی بها گر ریخت
ز دیده در غم آل محمد عربی
پری کنیز غلام محمد عربی
ادا (؟) غلام خرام محمد عربی
چه گویمت ز حسام محمد عربی
کف قضاست نیام محمد عربی.
و هم:
نور نظر جان رخ نیکوی محمد
عطر گل ایمان تن خوشبوی محمد
از طاق دلم شیشۀ سودای حرم را
افکند هوای خم ابروی محمد.
#
از گران ارزی جنس و خوبی رویش مپرس
حسن خوبان را شکست از نقش پا بازارها.
#
یوسف بزر قلب دهد هر که فروشد
با نقد دو عالم سر سودای مدینه.
#
روغن ز گل طور کشیدند و زدندش
در کاگل آه دل شیدای مدینه.
#
حسن آفرین خودست خریدار مصطفی
نازم بحسن گرمی بازار مصطفی.
با آنهمه تمجید و تبجیل مؤلف صبح گلشن باید گفت که ذائقۀ شعری ما ایرانیها به درک دقائق هند قادر نیست. ادوارد برون نیز نام شاعری هندی پارسی گوئی را به نام حاذق در کتاب خود آورده است بنقل از شبلی و گوید یکی از سیزده تنی است که صائب شعر آنها را پسندیده است و تضمین کرده که شاید همین حاذق مذکور تذکرۀ صبح گلشن باشد. رجوع به تاریخ ادبیات برون ترجمه رشید یاسمی ص 114 و 115 و 177 شود
او راست: اخلاق و آداب احلام الاحلام. و آن مقامه مانندی است تهذیبی. (معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
نام درختی است. (یکی حاذ)
یکی حاذ
لغت نامه دهخدا
برابر
لغت نامه دهخدا
(ذِ)
نعت فاعلی از حذق. استاد. (ادیب نظنزی) (دهار). سخت استاد (ربنجنی). ماهر. استادکار. نیک دان. زیرک. زیرک سار در کاری. اوستا. اوستاد. استاد با فطانت و دانا در کاری. کامل در فن. بلتع. بلنتع. (منتهی الارب). مجرب. متقن. ج، حاذقون. حاذقین. حذاق: استادان حاذق و عملۀ چابک ترتیب دادند. (ترجمه تاریخ یمینی چ طهران ص 420).
چونکه آید او حکیم حاذق است
صادقش دان کاو امین و صادق است.
مولوی.
وزیری فیلسوف حاذق و جهاندیده با او بود گفت ای پادشاه شرط محبت آن است که تا توانی در حق هر دو طائفه نیکوئی کنی. (گلستان). یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق را بخدمت مصطفی فرستاد. (گلستان) ، تند. تیز. گزنده. ثقیف: خل حاذق، حاذق باذق، از اتباع است بمعنی زیرک و ماهر در کار
لغت نامه دهخدا
تصویری از حاد
تصویر حاد
برنده، تیز، مانند کارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوذ
تصویر حوذ
گردآوردن، سخت راندن، نگاهداشتن، پاس داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذا
تصویر حذا
روبرو شدن برابر شدن رویاروی بودن، برابر روبرو: (بحذاء منزل وی نزول کرد)، کفش، نعل، سم ستوران، جمع احذیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذذ
تصویر حذذ
چالاکی، کوتاهی و سبکی دم شتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حان
تصویر حان
فروشگاه میفروشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حافذ
تصویر حافذ
یار دوست، پیشیار (خدمتکار)، نوه، داماد، برادر زن، پدر زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاق
تصویر حاق
میان درون، آمیغ (حقیقت) راستی حقیقت شی واقع مطلب: (حاق مطل ازین قرار است)، وسط چیزی میان شی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حال
تصویر حال
کیفیت، چگونگی، وضع، گونه، شکل، جهت، حالت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاج
تصویر حاج
آهنگ طواف کعبه کردن به نیت عبادت معروف، حج کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاس
تصویر حاس
حس کننده، دریابنده
فرهنگ لغت هوشیار
گرمی گرم تبسا سوزنده سوزان گرم مقابل بارد: دوای حار. یا حار رطب. گرم تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاب
تصویر حاب
گناه بزه تیر لغز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باذ
تصویر باذ
بد حال، بد هیات، بد و زشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاذق
تصویر حاذق
نیک دان، ماهر، زیرک، اوستاد، کامل درفن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاذر
تصویر حاذر
ترساننده، پرهیزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاذ
تصویر شاذ
کمیاب، دیریاب، نادر، منفرد، عزیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاذق
تصویر حاذق
((ذِ))
ماهر، استاد، دانا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حال
تصویر حال
کنون، اکنون، اینگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حاذق
تصویر حاذق
زبردست، چیره دست
فرهنگ واژه فارسی سره
آزموده، استاد، باتجربه، پخته، چیره دست، تیزهوش، زبردست، زیرک، کارآزموده، کاردان، ماهر، مجرب
متضاد: بی تجربه، ناآزموده
فرهنگ واژه مترادف متضاد