جدول جو
جدول جو

معنی حابص - جستجوی لغت در جدول جو

حابص(بِ)
نعت فاعلی از حبص. سخت رونده. صاحب این کلمه را آورده و سید مرتضی زبیدی در تاج العروس گوید این کلمه تصحیف جابص با جیم موحّده است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حابل
تصویر حابل
شکارچی، آنکه پیشه اش شکار کردن جانوران است، نخجیرزن، نخجیروال، نخجیرگیر، متصیّد، صیدگر، شکارگیر، صیدافکن، قانص، نخجیرگر، صیدبند، صیّاد، شکارگر، نخجیرگان، دامیار
ساحر، جادوگر
مقابل پود، تار پارچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حابس
تصویر حابس
حبس کننده، بازدارنده، آنکه یا آنچه کسی را از امری باز می دارد، ناهی، وازع، زاجر، معوّق، مناع، رادع
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
نعت فاعلی از حبس. بازدارنده. حبس کننده، محبوس. و بدین معنی در شعر حصین بن همام آمده است:
موالیکم مولی الولاده منهم
و مولی الیمین حابس قد تقسما.
- حابس العرق، دارو که خوی بازدارد.
- حابس دم، دارو که خون از جستن و دویدن بازدارد. دوا که خون ببندد. که خون را بند آرد. خون بر
لغت نامه دهخدا
(بِنْ)
حبی ّ. نعت است از حبوّ
لغت نامه دهخدا
(حاب ب)
سهم حاب، تیری که گرد نشانه افتد. ج، حواب
لغت نامه دهخدا
گناه، اثم، ذنب، عصیان، جناح
لغت نامه دهخدا
(سِ رَ / رِ)
شاد شدن و نشاط نمودن
لغت نامه دهخدا
(بِ)
علمی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
درخشان. (المنجد). و رجوع به منتهی الارب شود
لغت نامه دهخدا
(یِ)
ناقه ای که فحل بدو گشنی نتواند کرد از تنگی اندام وی. ناقه که نر بر او گشنی نتواند کرد از تنگی اندام او. حیصاء. (منتهی الارب). محیاص. ج، حوائص، حیص. (مهذب الاسماء). و رجوع به حائص شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
ناقه ای که فحل بدو گشنی نتواند، ضیق اندام را
لغت نامه دهخدا
(صِ)
نعت فاعلی از حصب، باد سخت که سنگ ریزه و خاک بردارد. باد سنگ باران. باد که سنگ آرد. بادی که سنگ ریزه پاشد: ا فأمنتم ان یخسف بکم جانب البر او یرسل علیکم حاصبا ثم لاتجدوا لکم وکیلا. (قرآن 68/17) فکلا اخذنا بذنبه فمنهم من ارسلنا علیه حاصباً و منهم من اخذته الصیحه و منهم من خسفنا به الارض و منهم من اغرقنا و ما کان اﷲ لیظلمهم و لکن کانوا انفسهم یظلمون. (قرآن 40/29). انا ارسلنا علیهم حاصبا الا آل لوط نجینا هم بسحر. (قرآن 34/54). ام امنتم من فی السماء ان یرسل علیکم حاصباً فستعلمون کیف نذیر. (قرآن 17/67) ، آن علت که موی فرو ریزد از مردم. (مهذب الاسماء). داءالثعلب، ابری که برف و تگرگ بارد. برف و یخچه بارد، ابرکه ریزه های برف و یخ که از هم ریزد
لغت نامه دهخدا
(بِ)
قزل دره، دهی جزء دهستان خان اندبیل بخش مرکزی شهرستان هروآباد واقع در 11 هزارگزی جنوب باختری هروآباد و 5 هزارگزی شوسۀ هروآباد به میانه. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و معتدل است. سکنه 181 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و سردرختی. شغل اهالی زراعت و کارگری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
ابن ربیعه الیمانی. بقول ابن حبان، صحابی است و بارودی گوید: در جنگ صفین با معاویه بود و کشته شد. طبرانی از طریق عبدالواحد بن ابی عون روایت کند که علی علیه السلام در جنگ صفین بر حابس که از عباد بود گذر کرد و شاید بود که این مرد حابس بن سعد بن منذر بن ربیعۀ آتی الذکر باشد. رجوع به کتاب الاصابه چ مصر سنۀ 1323 هجری قمری ج 1 ص 285 شود
ابن سعد الیمانی. صحابی است. عبدالصمدبن سعید حمصی او را در شمار صحابه ای که به حمص آمدند آرد و گوید او از حمص به مصر شد. عسقلانی گوید شاید که این مرد با حابس سابق الذکر یکی باشد. رجوع به کتاب الاصابه چ مصر سنۀ 1323 ج 1 ص 286 شود
ابوالأقرع تمیمی. او حکم عرب بود به جاهلیّت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نام جائی و نام روزی از روزهای بنی تغلب که بدانجای بود. اخطل گوید:
لیس یرجون ان یکونوا کقومی
قد بلوایوم حابس و الکلاب.
و هم او گوید:
فاصبح ما بین الکلاب فحابس
قفاراً یغنیها مع اللیل یومها.
و ذوالرمه گوید:
اقول لعجلی یوم فلج و حابس
اجدی فقد اقوت علیک الامالس.
رجوع به معجم البلدان یاقوت شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
تیر که در پیش تیرانداز و رامی افتد
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نعت فاعلی از حبط و حبوط، باطل
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دامیار. صیاد. دام گسترنده و بندنده، جادو. ساحر. آنکه گره به رسن زند. جوزن، نام زمینی است، تار، مقابل پود و نابل پود بود ودر مثل است: ثار حابلهم علی نابلهم، یعنی افروختند آتش شر و بدی را میان خودها. حوّل حابله علی نابله، گردانید اعلای آن را اسفل، ضب ّ حابل، سوسمار حبله خوار، آبستن، ساربان. ساروان. (زوزنی) ، دام صیّاد
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گناه. بزه. اثم. جناح
لغت نامه دهخدا
به روزگار دیلم مردم کران و ایراهتان را قهرکردند و بطاعت آوردند و ده هزار مرد از ایشان به عهد عضدالدوله در خدمت او بودند بر سبیل سپاهی و مقدم ایشان یکی بود حابی نام، (فارسنامۀ ابن بلخی چ اروپا ص 141)، و حابی نسخه بدلی هم دارد به صورت جابی
لغت نامه دهخدا
مرد بلنددوش، تیری که بر زمین غیژان رسد برنشانه، ضد زاهق، (منتهی الارب)، تیری که در مقابل هدف به زمین خورده و بعد به آن اصابت کند، نباتی است، یقال: انه لحابی الشراسیف، ای مشرف الجبین (؟)، کودک که فرا خزیدن آمده بود، سیسنبر، (محمود بن عمر ربنجنی)
لغت نامه دهخدا
(حِمْ بِ)
مکر و حیله. (ناظم الاطباء).
- ابوالحنبص، روباه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
کلمه ای است که بدان شتر نر را زجر کنند
لغت نامه دهخدا
تصویری از حابن
تصویر حابن
شکم آماسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وابص
تصویر وابص
درخشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حنبص
تصویر حنبص
روباه از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاب
تصویر حاب
گناه بزه تیر لغز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاصب
تصویر حاصب
گرد باد، سنگریزه، ابر برفی، انبوه پیادگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حابس
تصویر حابس
حبس کننده، محبوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حابض
تصویر حابض
زفت خشکدست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حابل
تصویر حابل
دامیار دامگستر، جادوگر
فرهنگ لغت هوشیار
دام گستر، شکارچی
متضاد: شکار، صید، جادوگر، تار
فرهنگ واژه مترادف متضاد