جدول جو
جدول جو

معنی حاء - جستجوی لغت در جدول جو

حاء
نام حرف ششم از حروف هجاء عرب
لغت نامه دهخدا
حاء
مرد صالح، مرد نیکوکار، زن بلندآواز، زن جهوریهالصوت، زن زبان دراز، زن سلیطه،
نام مردی، نام قبیله ای
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حام
تصویر حام
(پسرانه)
حمایت کننده، نام یکی از پسران نوح (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حصاء
تصویر حصاء
سنگ ریزه، خرده سنگ، ریگ، حصیٰ، حصبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاج
تصویر حاج
کسی که مراسم حج را به جا آورده، حاجی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حال
تصویر حال
حلول کننده، جای گیرنده، فرود آینده
فرهنگ فارسی عمید
(ضُ / ضَ)
چاشت فراخ. (بحر الجواهر). چاشت فراخ یا وقتی که قریب نصف شدن رسد روز. و یقال: اقمت بالمکان حتی اضحیت. (منتهی الارب). چاشت بلند. (منتخب اللغات). چاشتگاه فراخ. (مهذب الاسماء) ، طعام چاشت. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). طعام که در چاشتگاه فراخ خورند، خلیل گوید آفتاب را نیز گاهی ضحاء گویند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثَل ل)
به آفتاب درآمدن
لغت نامه دهخدا
(رَ)
لغتی است در رحی ̍. ج، ارحیه. (منتهی الارب). مهتر. رحاءالقوم، مهتر ایشان. (مهذب الاسماء) ، پارۀ زمین گرد، گلۀ اشتر. (مهذب الاسماء). چنین است در سه نسخۀ خطی موجود در کتاب خانه لغت نامه، ولی بمعانی اخیر در جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(سَحْ حا)
از س ح ح، ریزان، و منه یمین اﷲ سحاء، ای دائمه الصب بالمطا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، (از س ح ی) آنکه خاک و گل را از زمین رندد، باغبان که از بیل خیابان و غیره را آرایش دهد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
جمع واژۀ سحاءه، مهر نامه. رجوع به سحاءه و سحای شود، سازندۀ بیل. (المنجد) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَحْ حا)
زن گلوگرفتۀ گران آواز. (منتهی الارب) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(رَحْ حا)
زن فراخ کف پا که همه بزمین برسد. (آنندراج). مؤنث ارح ّ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نام کوهی است در شمال مکه در یک فرسنگی آن مشرف به منی و حضرت رسول (ص) پیش از بعثت بسیار به آن کوه عبادت میکردند و نخستین وحی در آنجا به آن حضرت نازل شد
فرهنگ لغت هوشیار
مهر نامه، سرنامه (عنوان نامه)، کاغذ تراش، پوستک پوست نازکی که در پوشنیدن (جلد کردن) به کار رود مهر نامه، عنوان نامه واحد سحاء ه، جمع اسحیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضحاء
تصویر ضحاء
آفتاب فراخ، چاشتگاه، چاشت
فرهنگ لغت هوشیار
شرمساری خجلت. توضیح انحصار نفس است در وقت استشمار از ارتکاب قبیح به جهت احتراز استحقاق ندمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصاء
تصویر حصاء
زن کل، سال بد، زن بد گام، باد بی گرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حکاء
تصویر حکاء
داستان گفتن باز گفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفاء
تصویر حفاء
پا پیروس، لوئی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزاء
تصویر حزاء
منجم، ستاره شناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حساء
تصویر حساء
نوشاک، شوربا
فرهنگ لغت هوشیار
برابر، مقابل روبرو، تیز رو، گذران، بران روبرو شدن، برابر شدن، رویاروی بودن، برابر روبرو، (بحذاء منزل وی نزول کرد)، کفش، نعل، سم ستوران، جمع احذیه
فرهنگ لغت هوشیار
راندن سوق، زجر کردن، و راندن شترانرا بسرود و آواز، سرود ساربان برای راندن اشتران زجر کردن، و راندن شتران را بسرود و آواز، سرود و آواز ساربانان برای راندن شتران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حان
تصویر حان
فروشگاه میفروشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجاء
تصویر حجاء
شادیدن شادمانی، چنگ در زدن، باز داشتن چیستان گویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاق
تصویر حاق
میان درون، آمیغ (حقیقت) راستی حقیقت شی واقع مطلب: (حاق مطل ازین قرار است)، وسط چیزی میان شی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حال
تصویر حال
کیفیت، چگونگی، وضع، گونه، شکل، جهت، حالت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاج
تصویر حاج
آهنگ طواف کعبه کردن به نیت عبادت معروف، حج کننده
فرهنگ لغت هوشیار
گرمی گرم تبسا سوزنده سوزان گرم مقابل بارد: دوای حار. یا حار رطب. گرم تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاس
تصویر حاس
حس کننده، دریابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاب
تصویر حاب
گناه بزه تیر لغز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساء
تصویر ساء
غمگین کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاد
تصویر حاد
برنده، تیز، مانند کارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حال
تصویر حال
کنون، اکنون، اینگاه
فرهنگ واژه فارسی سره