جدول جو
جدول جو

معنی جوکل - جستجوی لغت در جدول جو

جوکل
شلتوک نارس
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از موکل
تصویر موکل
کسی که برای خود وکیل معین کند
فرهنگ فارسی عمید
برخی از پیروان مذهب هندو که توانایی انجام کارهای خارق العاده را دارند، درویش و مرتاض هندی، یوگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوکل
تصویر شوکل
بادریسه، قطعه ای از چرم یا چوب مدوّر که هنگام رسیدن نخ روی دوک قرار می دهند، کماج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جوال
تصویر جوال
بسیار جولان کننده، بسیار گردش کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توکل
تصویر توکل
کار خود را به خدا واگذاشتن و به امید خدا بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جوال
تصویر جوال
پارچۀ ضخیم و خشن
کیسۀ بزرگ و ستبری از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار بر پشت چهارپایان بارکش می اندازند، تاچه، بارجامه، گوال، گاله، غنج، ایزغنج، غرار، غراره، جوالق، شکیش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موکل
تصویر موکل
کسی که کاری به او سپرده شده، کسی که عهده دار امری باشد، گماشته شده بر امری
فرهنگ فارسی عمید
(مُ وَکْ کِ)
وکیل گرداننده و کسی را بر چیزی گمارنده و کار را به کسی گمارنده. (ناظم الاطباء). سپارندۀ کار به دیگری. (غیاث) (آنندراج) ، (اصطلاح قضایی) آنکه کسی را برای دفاع از حقوق در محاکم اداری و قضایی، و یا برای اخذ مال و حقوق و یا انجام کارهای مختلف از سوی خود وکیل کند. شخصی که نیابت انجام امری را به دیگری واگذار می کند. موکل علاوه بر آنکه باید بالغ و عاقل و رشید باشد لازم است در امری که راجع به آن وکالت می دهد حق تصرف را نیز شخصاً واجد باشد. از این لحاظ تعیین وکیل از طرف ورشکسته و مفلس در امور مالی صحیح نیست. (یادداشت لغت نامه). وکالت ممکن است به طور مطلق و برای تمام امور موکل باشد یا مقید و برای امر یااموری خاص. (مادۀ 660 قانون مدنی). وکالت باید در امری داده شود که خود موکل بتواند آن را به جای آورد، وکیل هم باید کسی باشد که برای انجام آن امر اهلیت داشته باشد. (مادۀ 662 قانون مدنی). وکیل باید حساب وکالت خود را به موکل بدهد و آنچه را که به جای اودریافت کرده است رد کند. (مادۀ 666 قانون مدنی)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
پیادگان، یا میمنه یا میسره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سپاه پیاده. (از ناظم الاطباء) ، ناحیه و کرانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناحیه. (از اقرب الموارد) ، نوعی از خار که آن را عوسجه هم گویند. (منتهی الارب). عوسج. (از اقرب الموارد). رجوع به عوسج و عوسجه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
بادریسۀ دوک باشد و آن چوب یا چرمی است مدور که درگلوی دوک محکم سازند، و بجای لام کاف نیز به نظر آمده است که شوکک باشد. (برهان) (از آنندراج). بادریسۀدوک. (جهانگیری). شولک. شنگرک. شنگور. بادریسۀ دوک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان اندیکای بخش قلعه زراس شهرستان اهواز است و 130 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
اسم هندی مقل است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَکْ کُ)
ابن اسماعیل.... رجوع به ابن بزاز در همین لغت نامه و کتاب از سعدی تا جامی ادوارد برون ترجمه حکمت و تاریخ مغول اقبال و حبیب السیر شود
لغت نامه دهخدا
(تَرْ)
اعتماد کردن. (از زوزنی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). اعتماد بر کسی کردن. (تاج المصادربیهقی) (مجمل اللغه). تکیه کردن و اعتماد نمودن بر کسی و اعتراف کردن به عجز خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از مجمل اللغه) ، به خدا سپردن و دل برداشتن از اسباب دنیا و به حضرت مسبب الاسباب توجه نمودن. (غیاث اللغات) (آنندراج). و با لفظ کردن مستعمل است. (آنندراج). پناه و واگذاشتن به خدا و امید به خدا و تکیه و اعتماد برخدا. (ناظم الاطباء). گردن نهادن به خدا و اعتماد و اطمینان کردن به او. (از اقرب الموارد). نزد اهل حقیقت اعتماد کردن به آنچه از خداست و یأس از آنچه در دست انسان است. (از اقرب الموارد) (از تعریفات جرجانی). عبارت از آنکه در کارهایی که حوالۀ آن با قدرت و کفایت بشری نبود و رأی و رؤیت خلق را در آن مجال تصرفی صورت نبندد زیاده و نقصان و تعجیل و تأخیر نطلبد وبه خلاف آنچه باشد میل نکند. (از نفائس الفنون، حکمت مدنی). برخی گفته اند: توکل آن است که از صمیم قلب یقین داشته باشی که آفرینندۀ تو ضامن روزی تو است. واگر روزی تو آنهم در اندیشۀ تو، اندکی دیر رسید ازخدای تعالی نخواهی که اسباب فراهم کند تا روزی تو مهیا گردد. و آن کس که ترک کسب کند و به طمع مردم نشیند که وسیلۀ آماده کردن روزی او شوند، او متأکل است نه متوکل.... (از کشاف اصطلاحات الفنون). این اصطلاح اخلاقی و عرفانی است و آن بود که در کارهائی که حوالۀ آن به قدرت و کفایت بشری نبوده و رای و رؤیت خلق را در آن مجال تصرفی صورت نبندد زیاده و نقصان و تعجیل و تأخیر نطلبد و به خلاف آنچه باشد میل نکند و از نظر عارفان دلبستگی او به آن ذات بی همتا زیادت شود. (فرهنگ علوم عقلی دکتر سجادی ص 181) :
من درین ره نهاده تن به قضا
وز توکل سپرده دل به قدر.
مسعودسعد.
... نیکبخت و دولتیار آن تواند بود که تقلیل و اقتداء به خردمندان و مقبلان واجب بیند تا به هیچوقت از مقام توکل دور نماند. (کلیله و دمنه).
از توکل، نفس تو چند زنی
مردنامی ولیک کم ز زنی.
سنائی.
کلید توکل ز دل جویم ایرا
به از دل توکل سرائی نبینم.
خاقانی.
مرد توکلم، نزنم درگه ملوک
حاشا که شک به بخشش ذوالمن درآورم.
خاقانی.
به توکل زیم اکنون نه به کسب
که رضا صبرفزایست مرا.
خاقانی.
هر که یقین را به توکل سرشت
بر کرم ’الرّزق علی اﷲ’ نوشت.
نظامی.
اندر صف مجاهده یک تن ز سروران
بر مرکب توکل و تقوی سوار کو؟
عطار.
در توکل از سبب غافل مشو
رمز الکاسب حبیب اﷲ شنو.
مولوی.
گفت از ضعف توکل باشد آن
ور نه بدهد نان کسی کو داد جان.
مولوی.
طریقۀ درویشان ذکر است و شکر و خدمت و طاعت و ایثار و قناعت و توحید و توکل و تسلیم. (گلستان).
مردان عنان به دست توکل نداده اند
تو سست عزم در گرو استخاره ای.
صائب.
- توکل بر خدا، پناه بخدا و به امید خدا. (ناظم الاطباء).
، قبول وکالت کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ کَ)
مرد کوتاه و بخیل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَکْ کَ)
وکیل گردانیده شده و گماشته شده بر چیزی و کسی که کاری را به وی گذاشته باشند. (ناظم الاطباء). شخصی که کارو بار به او سپرده شده باشد. (از غیاث) (آنندراج). کسی که کار و بار به وی سپرده باشند و گماشته و وکیل، محافظ و نگهبان. (ناظم الاطباء). مأمور. کارگزار. گماشته. گماشته شده. آنکه برای اجرای دستور و انجام دادن کاری مأموریت داشته باشد، رقیب. (منتهی الارب) (صراح اللغه). حفیظ. نگاهبان. گماشته. رقیب. نگهبان. مراقب: موکل آب فرات. بر موکلان آب فرات لعنت. (از یادداشت مؤلف) :
از دولت عشق است به من بر دو موکل
هر دو متقاضی به دو معنی نه به همت.
عنصری.
بر تو موکلند بدین وام روز و شب
بایدت بازداد به ناکام یا به کام.
ناصرخسرو.
بر کهن کردن همه نوها
ای برادر موکل است دهور.
ناصرخسرو.
مأمور به دیدن است چشمت
دندانت موکل است بر نان.
ناصرخسرو.
در باغ عهد جای تماشا نماند از آنک
صد خار را موکل یک ورد کرده اند.
خاقانی.
آتشی کز جوهر اعدای اوست
هم بر اعدایش موکل کرده اند.
خاقانی.
نی که یک آه مرا هم صد موکل بر سر است
ورنه چرخستی مشبک ز آه پهلوسای من.
خاقانی.
هجر بر سر موکل است مرا
از سرم گرد از آن برانگیزد.
خاقانی.
غلامی که موکل بود خواست نامه به خانه خویش نویسد و احوال آن سفر به شرح معلوم گرداند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 345).
گفت خر را من به تو بسپرده ام
من تو را بر خر موکل کرده ام.
مولوی.
همگنان در استخلاصش سعی کردند و موکلان در معاقبتش ملاطفت نمودند. (گلستان).
- موکلان عقوبت، مأموران شکنجه. کسانی که برای تعذیب و شکنجه دادن مقصران و افراد گماشته شوند: موکلان عقوبت در او آویختند. (گلستان).
- موکل کردن، گماشتن. مأمور ساختن. مراقب گذاشتن. سرپرست و کارگزار ساختن:
بر او بر موکل کنی استوار
کلینوش را با سواری هزار.
فردوسی.
عقل همی گویدم موکل کرد
بر تن و بر جانت کردگار مرا.
ناصرخسرو.
، مراقب. جاسوس. مأمور. کسی که نهانی اعمال و رفتار کسی را زیر نظر بگیرد. (از یادداشت مؤلف) : سلطان در نهان نامه ها می فرمود سوی اعیان که موکلان او بودند که نیک احتیاط باید کرد در نگاهداشت یوسف. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250).
یکی بودم و داند ایزد همی
که بر من موکل کم از ده نبود.
مسعودسعد.
- موکل داشتن، مراقب کردن. موکل کردن. نهانی مأمور ساختن کسی را برای مراقبت و تحت نظر گرفتن کار و رفتار کسی: چند بار این مهتر را بیازمود و خدمتهای مهم فرمود با لشکرهای گران نامزد کرد بر جانب بلخ و تخارستان وختلان و بر وی در نهان موکل داشت سالاری محتشم را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 486).
نفست همیشه پیرو فرمان شرع باد
تا بر سرش ز عقل بداری موکلی.
سعدی.
، زندانبان. (یادداشت لغت نامه) : امیر یوسف را با ده سرهنگ و فوجی لشکر به قصد او فرستاد تا... چون شهربندی باشد و آن سرهنگان بر وی موکل و در نهان حاجبش را، طغرل که وی را عزیزتر از فرزندان داشتی، بفریفتند به فرمان سلطان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250)
لغت نامه دهخدا
تصویری از موکل
تصویر موکل
وکیل گردانیده شده و گماشته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عوکل
تصویر عوکل
ریگتوده، گول: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوکل
تصویر شوکل
دیو خار باد ریسه دوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توکل
تصویر توکل
اعتماد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوکل
تصویر حوکل
زفت، کوته بالا
فرهنگ لغت هوشیار
سنسکریت جوگی جانورز فرقه ای از مرتاضان هند، پیرو طریقه جوگیان مرتاض هندو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوال
تصویر جوال
گردنده، بسیار جولان کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوزل
تصویر جوزل
کبوتر بچه، جوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوال
تصویر جوال
((جُ یا جَ))
کیسه، کیسه بزرگ ساخته شده از پارچه خشن، پارچه خشن و یا ضخیم، یک لنگه بار، بدن (انسان)، چیزی گشاده، در، کسی نگنجیدن فریب کسی را نخوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موکل
تصویر موکل
((مُ وَ کِّ))
وکیل کننده، کسی که برای خود وکیل تعیین می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موکل
تصویر موکل
((مُ وَ کَّ))
گماشته شده، کسی که وکالت کاری به او سپرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توکل
تصویر توکل
((تَ وَ کُّ))
به دیگری اعتماد کردن، کار خود را به خدا واگذاشتن، واگذاشتن کار به وکیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جوال
تصویر جوال
((جَ وّ))
بسیار جولان کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توکل
تصویر توکل
امید
فرهنگ واژه فارسی سره
جانخانی، خرجین، عدل، گونی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کفیل، گماشته، مامور، محافظ، نگهبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اعتماد، پشتگرمی، تسلیم، به دیگری اعتماد کردن، تفویض کردن (امر به خداوند) ، کار خود به خداواگذاشتن، واگذاردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شوخی کننده، جوکر
دیکشنری اردو به فارسی