جدول جو
جدول جو

معنی جوع - جستجوی لغت در جدول جو

جوع
گرسنگی، گرسنه بودن، گرسنیا
تصویری از جوع
تصویر جوع
فرهنگ فارسی عمید
جوع
گرسنگی
تصویری از جوع
تصویر جوع
فرهنگ لغت هوشیار
جوع
گرسنگی
تصویری از جوع
تصویر جوع
فرهنگ فارسی معین
جوع
گرسنگی، مجاعت، مجاعه
متضاد: سیری
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تجوع
تصویر تجوع
خود را گرسنه داشتن، گرسنگی کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رجوع
تصویر رجوع
بازگشتن، برگشتن، باز آمدن، بازگشت، در فقه بازگشت مرد به سوی زنی که طلاق داده، یعنی هنوز عده تمام نشده مجدداً علاقۀ زناشویی را برقرار کند بدون عقد نکاح جدید، در ادبیات در فن بدیع بازگشت به کلام سابق است به نقض و ابطال آن به منظور افادۀ نکتۀ خاص، برای مثال عاجزم در ثنای تو عاجز / آه اگر همچنین بمانم آه ی یک دلیری کنم قرینۀ شرک / نکنم لااله الاالله (انوری - ۴۲۵)، در علم نجوم حرکت بعضی سیارات در جهت عکس توالی بروج
فرهنگ فارسی عمید
(تَ قَنْ نُ)
مصدر به معنی رجع. بازگشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (دهار) (ترجمان علامه ترتیب عادل ص 51). بازگردیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد)، برگشت و بازگشت و عود از سفر. رجعت و مراجعت. (ناظم الاطباء) : همو عز و جل فرمود که شما را در خیر و شر می آزمایم و رجوع شما به ماست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309). قراری دهیم که از آن رجوع نباشد چنانکه رعایا و ولایتها آسوده گردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 598)، بازآمدن شخص بسوی کاری که ترک کرده بود آنرا. (ناظم الاطباء)، بازگشت از گناه. توبه. بازگشت بسوی کارهای نیک و خداپسندانه: هان این نه رکوبی است که آن را رجوعی باشد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 454).
در یکی راه ریاضت را و جوع
رکن توبه کرده و شرط رجوع.
مولوی.
، دم برداشتن وکمیز انداختن ماده شتر و ماده خر بطوری که بنظر آیدآبستن است ولی آبستن نباشد. (اقرب الموارد)، بازگردانیدن. (آنندراج)، بازگردیدن مرغ از سردسیر به گرمسیر. (آنندراج) (منتهی الارب)، در اصطلاح اداری، آمدن. مراجعه کردن.
- ارباب رجوع، آنان که برای دنبال کردن کار و درخواست خود به اداره یا مؤسسه ای مراجعه می کنند: آمده از گناهکاران بحکم صدور بازخواست نموده، به سایر دیوان های ارباب رجوع کل ممالک محروسه... می رسیده اند. (از تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 12).
، حرکت واحد در سمت واحد لیکن بر مسافت حرکتی که به عین مانندحرکت نخستین باشد. بخلاف انعطاف. و رجوع به انعطاف شود. (از تعریفات جرجانی)، (اصطلاح نجوم) در اصطلاح هیئت، بازگشتن کوکب از سیر طبیعی خود که از مغرب بسوی مشرق است. رجعت. (یادداشت مؤلف). نزد اهل هیأت به معنی رجعت است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به رجعت شود.
- رجوع و استقامت، ابوریحان بیرونی گوید: او را (ستاره را) فلکی است خرد و نامش فلک التدویر و زمین اندر وی نیست ولیکن جملۀ تدویر زبر ما بود و ستارۀ متحیر برمحیط او همی گردد. چون به زیرین پارۀ او شود حرکت او سوی مغرب دیده آید. و چون به زبرین پارۀ او شود حرکت او سوی مشرق دیده آید. هرچند که او بذات خویش گردش تمام همی کند و به جنبش از دایره جدا نشود، لیکن فلک تدویر نیز سوی مشرق همی رود. پس چون به پارۀ زیرین بود رفتن ستاره و رفتن فلک تدویر هر دو سوی مشرق به یک جای گرد آیند و ستاره اندر مستقیمی زودتر باشد. و چون به پارۀ زبرین بود جهت حرکت مخالف یکدیگرشوند تا آنگاه که فلک التدویر راست سوی مشرق باشد ستاره را با خویشتن زانسو برد، آنگاه تنه ستارۀ راست بدیوار سوی مغرب باشد، اگر کمتر بود از حرکت تدویر کاهش شود اندر وی، و ستاره از بهر آن دیررو گردد. و اگر از حرکت تدویر بیشتر باشد فضل میان هر دو بازگشتن شود، ازیراک آنچ به قصاص اوفتد یکی پیش رفتن بود ودیگر از پس رفتن چون راست برابر اوفتد افزونی که نماید از آن حرکت بود که سپس رفتن است و ناچار بازگشتن بود. و چون هر دو حرکت برابر باشد ستاره مقیم شود واو را از جای جنبیدن و رفتن نبود. و این مقیمی به اول رجوع باشد و به آخرش، و ستاره را آن وقت مقیم خوانند، هم مقیم رجوع را و هم مقیم استقامت را. (از التفهیم چ همائی ص 78) :
بدل به رجوع تو کآن پیر دین را
بجز استقامت عصایی نیابی.
خاقانی.
، (اصطلاح بدیع) بازگشت بسوی سخن پیشین باشد ولی بصورتی که سخن پیشین را نقیض کنند و آن را باطل گردانند بمنظور نکته ای و این صنعت از محسنات معنوی است، مانند این شعر زهیر:
قف بالدیار التی لم یعفها القدم
بلی و غیرها الارواح و الدّیم.
در مصراع اول گفته که مرور دهور و تطاول روزگاران باعث کهنگی و اندراس دیار نشده است، در مصراع دوم گفتار خویش را نقض کرده و گفته که: بلی دیار را بادهای متوالی و بارانهای متراکم دگرگون و متغیر ساخته، و این نقض گفتار برای نکته ای بوده است و آن عبارت از ابراز حزن و اندوه و حیرت باشد. گویی در آغاز آنچه به تحقیق نرسانده و خبر داده سپس بخود آمده و از حال حیرت اندک افاقه یافته و تدارک کلام خویش کرده و گفته که بلی دیار را باد و باران مندرس ساخته و آنرا غبار کهنگی گرفته است. ومانند این دو بیت:
دلم رفت آنکه با صبر آشنا بود
خطا گفتم مرا دل خود کجا بود.
دو چشم شوخ نی خفته نه بیدار
غلط گفتم که نی مست و نه هشیار.
(از کشاف اصطلاحات الفنون).
، دوباره خواستار شدن مرد زن مطلقۀ خود را که هنوز در عده او بود. (ناظم الاطباء). برگرداندن زوجه مطلقه را به وضع قبل از طلاق. در ایام عده طلاق رجعی زوج حق دارد از طلاق رجوع نماید و امر کاشف از آن ممکن است لفظ باشد یا عمل و حتی انکار طلاق از طرف زوج در ایام عده رجوع محسوب می شود. (یادداشت مؤلف). رجوع به مادۀ رجعت و رجعی و ترکیب ’طلاق رجعی’ در ذیل آن ماده شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
گرسنه تر.
- امثال:
اجوع من ذئب.
اجوع من کلبه حومل. (مجمع الأمثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
رحبه ای است مر بنی ابی بکر بن کلاب را، و گویند موضعی است بنی اسد را، و نیز گفته اند رودباری است. (معجم البلدان)
پشتۀ معروفی است. سکونی گوید: آبی است و میان آن و سلمان سه میل فاصله است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
مشکی که از گرانی آن بردارنده میل کند و راست نتواند رفت. (منتخب اللغات). مشک گران که باعث گرانی مستقی را کژ گرداند، دلو گشاده. (منتهی الارب). دلو فراخ. (منتخب اللغات) (منتهی الارب) ، زن مخالف شوهر. (منتخب اللغات) ، مرد سست عقل و رأی. (منتهی الارب). ضعیف رای، ابر آهسته رو از بسیاری آب. (منتخب اللغات). ابر آهسته رو جهت گرانی و کثرت آب، ناقه که بگوشه و ناحیه چرا کند. (منتهی الارب). شتر ماده که بکنار می چرد. (منتخب اللغات). اشتر که بر کنارۀ آب و گیاه چرا کند. (مهذب الاسماء) ، چاه فراخ جوانب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
جواب رساله. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
آنچه دردمند سازد مردم را از سختی، کذا: موت فجوع. (از منتهی الارب). فاجع. وزن فعول مبالغت است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
کبوتر بابانگ. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
گرسنه گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گرسنگی:
نیز جوع و حاجتم از حد گذشت
صبر و عقلم از تجوع یاوه گشت.
مولوی (مثنوی).
گفت دانم کز تجوع وز خلا
جمع آمد رنجتان زین کربلا.
مولوی (مثنوی).
، خویشتن را گرسنه داشتن. (زوزنی). خود را گرسنه داشتن بقصد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
بطنی از بنی کلاب. (منتهی الارب)
نام قبیلتی از بنی عامر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
ضجع. بر پهلو خفتن. پهلو بر زمین نهادن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دوع
تصویر دوع
کناد ماهی تالاب ماهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روع
تصویر روع
ترس، فزع، بیم داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوع
تصویر زوع
تننده جولاهه (عنکبوت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جدع
تصویر جدع
باز داشتن و بزندان کردن، حبس کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جشع
تصویر جشع
حریص، آزمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلوع
تصویر جلوع
گشاده چهرگی در زنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلع
تصویر جلع
بیشرمی، روی گشادگی، چوز برهنگی، جامه کندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوع
تصویر ذوع
از بیخ کندن بر کندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضجوع
تصویر ضجوع
سست رای مرد، بار سنگینی، کند رو چون ابر
فرهنگ لغت هوشیار
گرسنه ماندن گرسنگی به خواست خود گرسنه بودن خود را گرسنه داشتن بقصد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجوع
تصویر رجوع
باز آمدن و برگشتن، توجه کردن، بچیزی دیگر نگریستن و توجه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوعی
تصویر جوعی
شکمباره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جموع
تصویر جموع
گروه مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجوع
تصویر رجوع
((رُ))
بازگشتن، برگشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تجوع
تصویر تجوع
((تَ جَ وُّ))
گرسنگی کشیدن، به خود گرسنگی دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جور
تصویر جور
جفا، ستم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جمع
تصویر جمع
رمن، فلنج، رایشگری، گروه، الفنج، چندگانه، روی هم
فرهنگ واژه فارسی سره
گرسنه بودن، گرسنه ماندن، گرسنگی، جوع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بازآیی، بازگشت، رجعت، مراجعه
فرهنگ واژه مترادف متضاد