جدول جو
جدول جو

معنی جنگاور - جستجوی لغت در جدول جو

جنگاور
جنگجو
تصویری از جنگاور
تصویر جنگاور
فرهنگ لغت هوشیار
جنگاور((جَ وَ))
جنگجو، شجاع
تصویری از جنگاور
تصویر جنگاور
فرهنگ فارسی معین
جنگاور
جنگجو، حربی، دلاور، دلیر، رزمنده، سپاهی، شجاع، مبارز، محارب، نبرده
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کنداور
تصویر کنداور
دلیر، شجاع، جنگجو، برای مثال نه شمشیر کنداوران کند بود / که کین آوری ز اختر تند بود (سعدی۱ - ۱۳۸)
فرهنگ فارسی عمید
(کِ بَ)
دهی از بخش شهریار است که در شهرستان تهران واقع است و 510 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
نام ولایتی است غیر معلوم. (برهان) (آنندراج). نام ولایتی. (ناظم الاطباء). ظاهراً با ’مناور’ تصحیف شده است. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به مناور شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
شبه جزیره ای در انتهای شبه جزیره مالاکا در جنوب آسیا که 534 کیلومتر مربع مساحت و 1120800 تن جمعیت دارد. در سال 1819 میلادی انگلیسیها آنرا متصرف شدند و تا سال 1946 در دست داشتند. از آن پس جزو کشورهای مشترک المنافع قرار گرفت. مرکز مهم تجارتی میان اقیانوس کبیر و اقیانوس هند میباشد، زیرا بندر سنگاپور در کنار تنگۀ مالاکا قرار دارد که ایستگاه مهم تجاری است. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کُ وَ)
کندآور. به معنی ’کنداگر’ است که حکیم و دانا باشد. (برهان). حکیم و فیلسوف و دانا را گویند. (فرهنگ جهانگیری). کندا و کنداگر. دانا و حکیم. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). حکیم و دانا. (ناظم الاطباء) (از غیاث) :
سران بزرگ از همه کشوران
پزشکان دانا و کنداوران
همه سوی شاه زمین آمدند
ببستند کشتی به دین آمدند...
ره بت پرستی پراکنده شد
به یزدان پرستی برآکنده شد.
دقیقی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 3 ص 1319).
، مبارز وپهلوان. (برهان). شجاع ودلیر و پهلوان. (فرهنگ جهانگیری). شجاع و دلیر و پهلوان. (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). پهلوان و دلیر و جنگجو دلاور و مبارز. (ناظم الاطباء). مردمردانه باشد. (نسخه ای از اسدی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مرد سپاهی و مردانه بود. (نسخه ای از اسدی از یادداشت ایضاً) :
چو گرگین و چون زنگۀ شاوران
همه نامداران کندآوران.
فردوسی.
که آنسو فراوان مرالشکرند
بسی پهلوانان کندآورند.
فردوسی.
بشد با دلیران و کندآوران
بمهمانی شاه هاماوران.
فردوسی.
نه شمشیر کندآوران کند بود
که کین آوری ز اختر تند بود.
سعدی (کلیات چ فروغی ص 324).
، سپهسالار. (برهان) (ناظم الاطباء). این لغت در فرهنگها به صورت گندآور آمده است، بعضی فضلای معاصر صورت اخیر را صحیح دانسته اند. نولدکه و هرن و هوبشمان آن را با کاف تازی از ریشه ’کند’ به معنی شجاع نقل کرده اند. ولف نیز در فهرست شاهنامه ’کندآور’ و ’کندآوری’ را با کاف تازی آورده است. بنابراین ’کندآور’ باید مرکب از کندا (شجاعت) + ور (پسوند اتصاف) باشد نه از کند (شجاع) + آور (آورنده) چه آور در کلمات مرکب از اسم آید: رزم آور. تناور. دلاور. رجوع کنید به آور و گندآور. (حاشیۀ برهان چ معین). به همه معانی رجوع به کندا و کنداگر و گندا و گنداور و آور در همین لغت نامه و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(چَ وَ)
نام قهرمانی است در گرشاسبنامه:
ز گشتی بکشتی همی شد چو گرد
همی کوفت گرز و همی کشت مرد
چنین تا بچنگاوۀ جنگ جوی
رسید و کمین کرد از کین بر اوی.
اسدی (گرشاسبنامه ص 123)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
همانند چنگ. کوژ. خمیده:
چنگی کو در نوازد بیست و چار
چون نیابد گوش، گردد چنگ وار.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام قصبه ای است در ایالت راجشاه بنگال از کشور هندوستان واقع در 167هزارگزی رامپور پاولیه. دارای 13220 تن جمعیت است که 6650 تن از آنان را مسلمانان تشکیل می دهند. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(گَنْگْ)
دزد و غارتگر. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ وَ)
نام شهری بود میان همدان و کرمانشاهان و آن را عرب وقتی قصراللصوص نام کرده که دزدگاه شده بود و در زمان پرویز بس آباد بود و در آن قصری بود از قصور پرویز که یکصد ذرع ارتفاع داشت و عمارت آن تمامی از سنگ بود. چنانکه یک پارچه سنگ به نظر می آمده است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). یکی از بخشهای شهرستان کرمانشاهان است. این بخش در شمال خاوری شهرستان واقع شده و در حدود آن به شرح زیر است: از طرف شمال بخش اسدآباداز شهرستان همدان. از طرف خاور شهرستان تویسرکان. از طرف جنوب دهستان خزل شهرستان نهاوند. از طرف باختربخش صحنۀ شهرستان کرمانشاهان. قراء مهم بخش در چهار دره به شرح زیر واقع شده است: 1- درۀ خرم رود. 2- درۀ سراب فش. 3- دره قره گزلو. 4- درۀ سریان. بخش کنگاور از نظر تقسیمات بخشداری چهار دهستان به ترتیب از یک الی چهار تشکیل شده است. جمع قراء بزرگ و کوچک بخش 65 آبادی است. جمعیت آن در حدود 22هزار تن است. دیگر قراء مهم بخش عبارتند از: فش، گودین، قارلق، سلطان آباد، قزوینه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بناور
تصویر بناور
ریشه دار، گود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنگجو
تصویر جنگجو
رزم آور، مبارز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنفور
تصویر جنفور
گور کهن
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته جاندار نگهبان سربازی که مامورحفاظت فرمانده قشون حاکم و جز آنانست نگهبان، جمع جنادره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنگار
تصویر چنگار
خرچنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگور
تصویر انگور
میوه ای لطیف و شیرین
فرهنگ لغت هوشیار
زنگ فلزات آیینه و جز آن اکسید مس، نامی است که به انواع مختلف استات مس به سبب رنگ سبز آنها داده اند. یا زنگار معدنی زاج سبز
فرهنگ لغت هوشیار
تصور پندار، کارناتمام طرح انگاره، در ترکیب بمعنی (انگارنده) آید یعنی پندارنده تصور کننده: سهل انگار، فرض کن و آن بجای ادات تشبیه بکار رود گویی پنداری: (زن برادر انسان چنان رفتار میکند که انگار آدم عضو زائد خانواده و بحق او تعدی کرده است) (دشتی. فتنه) یا انگار نه انگار. موضوع را نادیده فرض کن، مثل اینکه هرگز نبود گویی وجود نداشت (در مورد نفی استعمال میشود)، یا انگارچیزی را کردن، از آن صرفنظر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده یست از راسته ماکیان که در صحاری لای بوته های گون و خارها لانه میسازد و دارای پرواز مقطع و کوتاه ولی سریع می باشد، پرهایش خاکستری تیره و قدش کوچکتر از کبک است. از دانه های بذور مختلف تغذیه میکند. محل زندگیش در آسیای مرکزی و غربی و آسیای صغیر است و در ایران بسیار فراوان بوده است و آنرا جهت استفاده از گوشتش شکار میکنند (متاسفانه به علت شکار بیرون از قاعده در ایران رو به انقراض است) باقرقره قطا سنگ خور سنگ خوار اسفهرود سفرود سنگین خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنگاوری
تصویر جنگاوری
دلیری، شجاعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنگار
تصویر جنگار
خرچنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنداور
تصویر زنداور
حلال، روا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنگوار
تصویر گنگوار
دزد و غارتگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنگاوری
تصویر جنگاوری
شجاعت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنگار
تصویر زنگار
اکسید
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سنگار
تصویر سنگار
آق سنقر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از انگار
تصویر انگار
فرض
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چنگار
تصویر چنگار
سرطان
فرهنگ واژه فارسی سره
جلادت، جنگجویی، دلاوری، رزمندگی، شجاعت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
محل خرمن کوبی
فرهنگ گویش مازندرانی
ابزاری در دستگاه بافندگی سنتی
فرهنگ گویش مازندرانی
جانور، حیوانات وحشی
فرهنگ گویش مازندرانی