- جس
- دست مالیدن بچیزی، بسودن
معنی جس - جستجوی لغت در جدول جو
- جس
- دست مالیدن به چیزی، سودن
- جس ((جَ))
- مس کردن، برماسیدن
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
گستاخ، بی باک، دلیر
پیکر، مردار
ندرتا، به ندرت
تفحص، تحقیق
موضوع، مبحث، بحث
بزرگ و تناور، ستبر
جمع جسم
متهورانه، بی باکی گستاخانه، بی پروائی با کسی
دلیری کردن، دلیری نمودن
جوهریست فرومایه و کم قیمت و رنگش کبود مایل بسرخ زرد سرخ و سفید باشد عطارد
تنوری جسمانی بودن جسم بودن
تنیان
هر چیزی که به جسم منسوب شود
آنچه تن را بپزد، سوزنده سوزان
تن و اعضا بدن
محنت نرج بلا
پارسی تازی گشته خسرو دارو
دراز
پل که برای رودها بکار میرود پل چوبین پل چوبین دلیر و بلند بالا دلیر و بلند بالا
مرده مردک رست
تن و بدن
گاهگاه، اتفاقی، بندرت
گریخته، رها شده
یافتن، پیدا کردن رها کردن، رستن رها کردن، رستن
کوشش کردن
طلب، تلاش
جهنده