جدول جو
جدول جو

معنی جبلت - جستجوی لغت در جدول جو

جبلت
طبیعت، سرشت، اصل، فطرت، سیرت، قوه، نیرو
تصویری از جبلت
تصویر جبلت
فرهنگ فارسی عمید
جبلت
خلقت، سرشت
تصویری از جبلت
تصویر جبلت
فرهنگ لغت هوشیار
جبلت
((ج بِ لَُ))
نهاد، سرشت، منش
تصویری از جبلت
تصویر جبلت
فرهنگ فارسی معین
جبلت
خصلت، خو، ذات، سرشت، غریزه، فطرت، نهاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جبلت
غریزه
دیکشنری اردو به فارسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جبلی
تصویر جبلی
طبیعی، فطری، ذاتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبلت
تصویر سبلت
سبیل، گودی وسط لب بالا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جبلی
تصویر جبلی
کوهی، کوهستانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبلت
تصویر سبلت
سریشم، ماده ای چسبناک که از جوشاندن استخوان و غضروف و پوست بعضی حیوانات از قبیل گاو و ماهی به دست می آید که پس از خشک شدن رنگش زرد یا تیره می شود و در نجاری برای چسباندن چوب و تخته به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جبت
تصویر جبت
سحر
ساحر
شخص بی خیر و منفعت
بت، مجسّمه ای از جنس سنگ، چوب، فلز یا چیز دیگر به شکل انسان یا حیوان که بعضی اقوام پرستش می کنند، آیبک، ایبک، طاغوت، بغ، صنم، فغ، شمسه، وثن، ژون، بد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جبل
تصویر جبل
کوه، برآمدگی بزرگ در زمین که از خاک و سنگ فراوان تشکیل یافته و نسبت به زمین اطرافش بسیار بلند باشد
فرهنگ فارسی عمید
(سَ لِ / سِ بِ)
سریشم را گویند و آن چیزی است چسبنده که از چرم خام پزند و کمانگران و غیر ایشان بکار برند. (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَلْ لَ)
سخن آراسته. (منتهی الارب). سخن نیکوی درست و پاکیزه و آراسته. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کابین با ضمانت، به لغت اهل حمیر. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). قال مازوجت الا بمهرمبلت، ای مضمون. (اللسان بنقل ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سِ لَ / سَ لَ)
بروت و سبیل که موی پشت لب است. (برهان). موی پشت لب. (انجمن آرا). موی لب. (شرفنامه). ریش. (الفاظ الادویه) :
ریش و سبلت همی خضاب کنی
خویشتن را همی عذاب کنی.
رودکی.
سبلت چو کن مرغ کن و کفت برآور
بنمای بسلطان کمر ساده و ایزار.
حقیقی.
هر آن شمعی که ایزد برفروزد
هر آن کس پف کند سبلت بسوزد.
بوشکور.
گفت من نیز گیرم اندر کون
سبلت و ریش و موی و لنج ترا.
عماره.
ریش چون یوکانا سبلت چون سوهانا
سر بینیش چو بورانی باتنگانا.
ابوالعباس.
رویت ز در خنده و سبلت ز در تیز
گردن ز در سیلی و پهلو ز در لت.
لبیبی.
رخ او چون رخ آن زاهد محرابی
بر رخش بر، اثر سبلت سقلابی.
منوچهری.
جاهلان را جاه نیست از سبلت پشت دروغ
مار مهره جوی نادان نیست دور از زهر مار.
سنائی.
باد در سبلت نااهل مدم
گرچه نااهل خریدار دم است.
خاقانی.
گفت آن دنبه که هر صبحی بدان
چرب میکردی لبان و سبلتان.
مولوی.
هر کسی پس سبلت تو برکند
عذر آرد خویش را مضطر کند.
مولوی.
گویی پسرم گوی هنر برد ز اقران
بر سبلت اقرانش اگر برد و اگر ماند.
سعدی (گلستان).
- سبلت پرباد شدن، متکبر شدن. هوا برداشتن:
چون بنوبت میدهند این دولتت
از چه شدپرباد آخر سبلتت.
مولوی.
- سبلت بر گوش کسی نهادن،تکبر فروختن:
آنکه سبلت می نهد بر گوش مردم چشم دار
تا بدست مرگ چون درماندۀ سبلت کن است.
شهاب الدین احمد سمرقندی.
- سبلت کن، کسی که در بحر تفکر فروشده و در کار خویش درمانده شده باشد:
آنکه دهد ریش بسبلت کنان
کی رهد از یاری سبلت زنان.
میرخسرو (ازآنندراج).
شیر بسم بوس براق جنان
از بن دندان شده سبلت کنان.
میرخسرو (ازآنندراج).
آنکه سبلت می نهد بر گوش مردم چشم دار
تا بدست مرگ چون درماندۀ سبلت کن است.
شهاب الدین احمد سمرقندی
لغت نامه دهخدا
(بِ لُ)
نوعی بازی با ورق. این کلمه مقتبس از نام بلو است که این بازی را کمال و رواج بخشیده است، به معانی بلجه است. رجوع به بلجه شود
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ)
طائریست سوزان پر، اگر یک پر آن بر پرهای دیگر پرندگان افتد بسوزاند آنها را. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان). آتش بال. و رجوع به بلح شود، گشادگی میان دو ابرو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، روشن و از آن جمله است که گویند ’لیلهالقدر بلجه’. (از منتهی الارب). بلجه. و رجوع به بلجه شود، آنچه پشت عارض است تا گوش، که مویی بر آن نروید. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بریده گردیدن. بریده گردیدن از کلام. (از منتهی الارب). بریده شدن. (تاج المصادر بیهقی). قطع شدن. (از اقرب الموارد). و رجوع به بلت شود
بریدن. (از منتهی الارب) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). قطع کردن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلت
تصویر بلت
بریدن، بریده شدن سوگند خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جبل
تصویر جبل
آفریدن، خلق کردن کوه، آنچه از زمین بلند شود و بزرگ و طویل باشد
فرهنگ لغت هوشیار
رند زبانزد مردم کوچه پارسی بزرگ است (برای مونث یا جمع آید)، یا اسماو ه (اسماوه) و عمت نعماء ه (نعماوه)، بزرگ باد نامهای او و همگنان را شامل باد نعمتهای او: ... . و در آن مواضع که بروزگار پادشاهان گذشته ملک الملوک را - جلت اسماوه و عمت نعماوه - ناسزا می گفتند امروزه همواره عبادت می کنند. یا جل عظمته. در محکم تنزیل فرماید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جبت
تصویر جبت
هر چه غیر باریتعالی که آنرا پرستش نمایند
فرهنگ لغت هوشیار
بروت نبینی جز هوای خویش قوتم به جز بادی نیابی در بروتم (نظامی)، مغاکچه زیر لب، سر ریش که بر سینه افتد، موی سینه، کاسبرگ در گیاهان موی پشت لب سبیل بروت. توضیح در عربی سبله بر وزن ثمره آمده ولی در شعر فارسی بسکون دوم استعمال شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جبهت
تصویر جبهت
پیشانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جبرت
تصویر جبرت
سلطه و عظمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جبله
تصویر جبله
سرشت، نیکو بافت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جبلی
تصویر جبلی
سرشتی نهادی کوهی پژمی طبیعی ذاتی اصلی فطری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جبت
تصویر جبت
((جِ))
بت، صنم، سحر، ساحر، کسی که خیری در او نیست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سبلت
تصویر سبلت
((سَ لَ))
موی پشت لب، سبیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جبلی
تصویر جبلی
((جِ بِ لِّ))
ذاتی، فطری، غریزی
فرهنگ فارسی معین
سبیل، بروت، موی پشت لب، شارب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اصلی، ذاتی، طبیعی، غریزی، فطری، نهادین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کتل، کوه، کوهپایه، کوه زار، کوهستان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بلد، دانا، دروازه ی باغ
فرهنگ گویش مازندرانی
غریزی
دیکشنری اردو به فارسی
بیشعورانه، به طور غریزی
دیکشنری اردو به فارسی