جدول جو
جدول جو

معنی جاهکاردن - جستجوی لغت در جدول جو

جاهکاردن
برای کسی جا در نظر گرفتن، در دل کسی جا گرفتن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جا کردن
تصویر جا کردن
گنجاندن، داخل کردن
فرهنگ فارسی عمید
(کِ شُ دَ)
خستن. مجروح کردن. افگاردن (با کاف پارسی). رجوع به این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
ناآهاردن. رجوع به آهاردن و ناآهاردن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از جا کردن
تصویر جا کردن
محبوب شدن
فرهنگ لغت هوشیار
مرغ را با گفتن جاجا بلانه کردن، گشتن و سرکشیدن مرغ برای پیدا کردن جایی مناسب که تخم نهد، شی یااشیائی را در جاهای متعدد نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جاگذاردن
تصویر جاگذاردن
نهادن، قرار دادن، چیزی بجای نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
گنجاندن مقام دادن، یا خود را جا کردن خود رادر ردیف کسانی مهم در آوردن، در اداره ای یا موسسه ای وارد شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناهاردن
تصویر ناهاردن
ناآهاردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جا کردن
تصویر جا کردن
((کَ دَ))
گنجاندن
فرهنگ فارسی معین
تاکردن، آماده ساختن بستر، پهن کردن رختخواب
فرهنگ گویش مازندرانی
لازدن، بندانداختن
فرهنگ گویش مازندرانی
باز کردن، گشودن
فرهنگ گویش مازندرانی
آغشته کردن، مالیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
سوا کردن، جدا کردن، خود را در جمعی جا کردن، خود را قاطی
فرهنگ گویش مازندرانی
نشان کردن، نشان چیزی را گرفتن، درست کردن کاری یا چیزی، پیدا
فرهنگ گویش مازندرانی
خم کردن دولا کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
به لانه کردن ماکیان، جاکردن، انباشتن چیزی در کیسه، خانه
فرهنگ گویش مازندرانی
ریختن و جا دادن، جا کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
جمع کردن، گردآوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
جر و بحث کردن، مشاجره نمودن، بالا آوردن صدا، جر و بحث کردن، پایین آوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
تیز کردن لبه و تیغه ی چاقو و هر چیز برنده ی دیگر
فرهنگ گویش مازندرانی
پر کردن، کسی را علیه دیگری برانگیختن، پیشگیری از جفت گیری
فرهنگ گویش مازندرانی
کردن، انجام دادن، ساختن
فرهنگ گویش مازندرانی