جدول جو
جدول جو

معنی ثؤلول - جستجوی لغت در جدول جو

ثؤلول
(ثُءْ)
آژخ. واروک. وارو. (زمخشری). بالو. پالو. زرک. زلق. مهک. زگیل. گندمه. بژۀ سپید پوست تن. ورمهای کوچکی بسیار سخت و مانند نخود یا کوچکتر از آن و گرد و پاره ای از ارباب لغت گویند ثولول بدون همزه است و باید بجای تلفظ با همزه با واو خواند و از اقسام آن ورمها ورم قرون و ورم مسماریه است چنانکه در بحر الجواهر مسطور است. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، حلمۀ پستان. سر پستان. دگمۀ پستان
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ثولول
تصویر ثولول
زگیل، ضایعۀ پوستی کوچک سفت و سخت که روی پوست بدن پیدا می شود اما درد ندارد
سگیل، وردان، واروک، واژو، بالو، تاشکل، گندمه، آزخ، زخ، زوخ، آژخ، ژخ
فرهنگ فارسی عمید
مرغی شبیه بلدرچین که در هندوچین و مالزی هست، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
مرکب از: چین + ستان، پسوند مکان که غالباً به نام سرزمینها می پیوندد، سرزمین چین. کشور چین. مملکت چین: افراسیاب ملک ترکستان بود. ملکی بزرگ بود و همه ترکان زمین مغرب به فرمان او بودند و نشست او در بلخ بودی و گاهی در مرو بودی و شهر بلخ همه ترکان داشتند و از جیحون گذشته بودند و همه بلخ و مرو خیمه ها و خرگاهها ترکان بود تا سرخس تا عقب نیشابور به سه فرسنگ از این سوی همه ترکان بودند، و این همه به پادشاهی منوچهر بود و افراسیاب بگرفته بود و سپاه او را عدد پیدا نبود و پادشاهی او از حد جیحون گذشته بود با این زمین ها از آب این طرف تا فرغانه و ترکستان تا حد چینستان همه سپاه او بود پس آن سپاه بکشید و به حد منوچهر آمد. (ترجمه طبری بلعمی). مشرق تبت بعضی از چینستان است. (حدود العالم). ناحیتی است که مشرق او دریای اقیانوس مشرقی است و جنوب وی حدود واق واق و کوه سراندیب و دریای اعظم و مغرب وی هندوستان و تبت است و شمال وی حدود تبت وتغزغز و خرخیز و این ناحیتی است بسیارنعمت با آب روان و اندر او معدنهای زر است بسیار و اندر آن ناحیت کوه است و بیابان و دریا و ریگ است و ملک او را فغفورچین خوانند و گویند که از فرزندان فریدون است و گویند که ملک چین سیصد و شصت ناحیت دارد که هر روزی از سال مال یک ناحیت را به خزینه آرند و مردمان این ناحیت مردمانی خوب صنعت اند و کارهای بدیع کنند و برود عنان اندر نشسته به تبت آیند به بازرگانی و بیشترین از ایشان دین مانی دارند ملک ایشان شمنی است و از این ناحیت زر بسیار خیزد و حریر و پرند و خاوچیز چینی (؟) و غضاره (؟) و دارچینی و ختو که از او دسته های کارد کنند و کارهای، بدیع اندر هر جنسی و اندرین ناحیت پیل و گرگ است. (حدود العالم ص 59 و 60 چ ستوده).
ببر پیل و آن سنگ اکوان دیو
که از ژرف دریای کیهان خدیو
فگنده ست بر بیشۀ چینستان
بیاور ز بیژن بدان کین ستان.
فردوسی.
روز میدان گر ترا نقاش چینستان بدید
خیره گردد شیر بنگارد همی نقش سوار.
فرخی.
کاروان مهرگان از خزران آمد
یا ز اقصای بلاد چینستان آمد.
منوچهری.
وز خوب غلامان همه خراسان
چون بتکدۀ هندو چینستانست.
ناصرخسرو.
به طغرا برکشد صورت بسان نقش چینستان
به دفتر برکشد جدول بسان صحن انگلیون.
امیرمعزی
لغت نامه دهخدا
(تَ مَقْ قُ)
زال زوالاً و زؤولاً و زویلاًو زولاً و زولاناً، درگشتن و دور گردیدن از جای. (منتهی الارب). زوال. (ناظم الاطباء). رجوع به زوال شود
لغت نامه دهخدا
(قُ ئو)
جمع واژۀ قائل. (اقرب الموارد). رجوع به قائل شود
لغت نامه دهخدا
(قَ ئو)
گوینده. (منتهی الارب). قائل. ج، قول. (اقرب الموارد). رجوع به قائل شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
کافی و بسند گردیدن عیال خود را. (منتهی الارب) (آنندراج). معاش و مؤونت دادن عیال را. (از اقرب الموارد) ، گم کردن کسی را مادرش. (از منتهی الارب) ، کفالت کردن و اداره کردن یتیم را. (از اقرب الموارد). عول. رجوع به عول شود
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ)
پناه گرفتن به جایی یا به کسی. (اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی) ، رهایش جستن و بشتافتن به سوی جایی. (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(صَ ئو)
شتر حمله کننده بر مردم و دونده از پی ایشان. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ ئو)
جمع واژۀ خال. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(هََ وَلْ وَ)
رجل هولول، مرد سبک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَوْ وِ)
بازگرداننده. (منتهی الارب). آنکه بازمی گرداند و بازمی خواند. (ناظم الاطباء). بازگرداننده کسی را به سوی او. (آنندراج) ، آنکه بیان می کند سخن را. (ناظم الاطباء). بیان کننده آنچه کلام بدان باز می گردد. (منتهی الارب). بیان کننده. (آنندراج) ، آنکه تأویل می کند. (ناظم الاطباء). رجوع به تأویل شود، تفسیرکننده خواب
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَوْ وَ)
تأویل شده. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
مول. (ناظم الاطباء). بامال شدن. (منتهی الارب، مادۀ م ول). بسیارمال شدن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَلْ لِ)
تیز وستیخ کننده گوش. (منتهی الارب). آنکه تیز می نماید وستیخ می کند. (ناظم الاطباء). تیزکننده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تِ وَ وَ)
دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را بلبل (پرندۀ معروف خوش آواز) معنی کرده است. رجوع به دزی ج 1 ص 155 شود
لغت نامه دهخدا
(ثُ)
ثوب. ثوبان
لغت نامه دهخدا
(دُءْ)
سختی و شدت. ج، دآلیل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، اختلاط و تردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، اختلال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ثُ)
جمع واژۀ ثأر
لغت نامه دهخدا
(ثُ)
خشمناک، گوسفندی که شیر آن از سه چهار جای دوشیدن توانند بجهت زیادتی پستان. و صغانی گوید: دندان زائد پس دندانها یا کج و راست برآمدگی دندان
لغت نامه دهخدا
(حَ وَ وَ)
زشت. (منتهی الارب). الامر المنکر الکمیش. (اقرب الموارد)، سریع. (منتهی الارب)،
{{صفت}} (رجل...) مرد سخت حیله گر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
حول. گذشتن یک سال بر چیزی، برگشتن از عهد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، بجای دیگر گشتن. (منتهی الارب) ، حایل شدن میان دو چیز. (اقرب الموارد) ، آبستن نشدن ناقه بعد از گشن دادن و همچنین درخت خرما. (منتهی الارب). آبستن نشدن، بار دادن خرما یک سال و بار ندادن در سال دیگر. (اقرب الموارد). حوول. رجوع به این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(حُ ئو)
جمع واژۀ حول. سال ها. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ تَ وِ)
آن که سیاست و حراست می کند مال را، آن که اصلاح می کند و آراسته می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لُءْ لُءْ)
مروارید خرد. مقابل درّ و مروارید درشت. درّ. گوهر. جوهر. گهر. دانۀ مروارید. مروارید. (از ترجمان القرآن جرجانی) (منتهی الارب). مروارید خوشاب. (مهذب الاسماء). مرجان (پیش تازیان، به قول اسدی در لغت نامه). ج، لاّلی. و بعضی گفته اند که این کلمه اطلاق شود تنها به مروارید درشت و صغار آن را که مرجان باشد لؤلؤ نخوانند و بعضی خلاف آن گفته اند. مرواریدو آن اعم است از درّ و مرجان، و اللؤلوء جنس یشتمل علی نوعیه من الدر الکبار و المرجان الصغار کما قال ابوعبیده بان الدر کبار الحب و المرجان صغاره و اللؤلوء یجمعهما. (الجماهر للبیرونی). فیه اربعه لغات: لؤلؤ بهمزتین، لولو بغیر همزه، و بهمز اوله دون ثانیه (لؤلو) و عکسه (لولؤ). معتدل، فی الحر و البردیفرح و یقوی القلب و الباه جداً، الشربه منه دانقان و فیه خواص کثیره. حکیم مؤمن گوید: به فارسی مروارید و به ترکی اینجی نامند و بزرگ مقدار او مسمی به درّ است و آنچه در صدفی منحصر به یکی باشد با وجود بزرگی درّ یتیم نامند و گویند تا سه مثقال ممکن است و از خواص اوست که چون در صدف به نهایت نمو رسد باز به تدریج به تحلیل میرود، مانند ثمر نبات و بهترین او عمانی سفید مدور بزرگ است و زبون ترین او قلزمی و آنچه سیاه و ریز و مایل به سیاهی باشد و سیاه و زرد و غیر مدور و سوراخ دار او مستعمل اطبا نیست. روغن و عرق بوهای کریهه مضر او و جوشانیدن او در آب ترنج و مالیدن به سنباده رافع چرک او و رفع زردی آن و از اسراراست. در آخر دوم سرد و خشک و در تفریح قوی تر از طلا و غواص در اجزای بدن و ملطف و مقوی اعضا و رافع انواع خفقان و خوف و فزع سوداوی، و جهت اسهال مراری و دموی و ضعف جگر و گرده و امراض و بدبوئی دهان و حصاه وحرقت البول و سدد و یرقان و رفع سموم و وسواس و جنون و ربو و ذرورا، و جهت قطع سیلان اعضا و التیام زخمها، و اکتحال او جهت رمد و سلاق و ظلمت بصر و بیاض و سبل و کمته و سنون او جهت پاک کردن دندان و تقویت لثه.طلای محلول او به قول ارسطو رافع برص است در تطلیه اول و غیرمحلول او جهت جذام و جمیع آثار و فرزجۀ او را در منع حمل مجرب دانسته اند و نگاه داشتن او مقوی دل و در دهان داشتن او جهت ازالۀ غم و ضعف دل مؤثرو گویند مضر مثانه و مصلحش بسداست و قدر شربتش تا نیم مثقال و بدلش صدف سفید است و طریق حل او در طریق پنجم از دستور اول مذکور است. (تحفۀ حکیم مؤمن).
صاحب اختیارات گوید: به پارسی مروارید خوانند. نیکوترین سپید و پاک بود طبیعت آن سرد و خشک بود و لطیف و درد دل را نافع بود. خفقان و غم و نفث دم را نافع بود و شربتی ازوی دو دانگ بود و ریشهای چشم را نافع بود و مقوی آن بود و صحت چشم را نگاه دارد و گویند مضر بود به مثانه و مصلح آن شیر بود و بدل آن یک وزن و نیم آن صدف صافی بود. ابن زهر گوید: در دهان نهند قوت بدل دهد. (اختیارات بدیعی) .ضریر انطاکی در تذکره آرد: معدن معروف کباره الدّر و الفریده فی صدفتها هی الیتیمه واصله دود یخرج فی نیسان فاتحاً فمه للمطر حتی اذا سقط فیه انطبق و غاص حتی یبلغ اواخر اکتوبر و قیل یضرب عروقاً کالشجر اذا بلغ انحلت فهو حیوان فی الاولی نبات فی الثانیه معدن فی الثالثه و اجوده الکبیر الابیض الشفاف المدحرج الرزین الکائن ببحر عمان و اردوءه الصغیر الاسود القلزمی و هو بارد یابس فی الثالثه یعادل الذهب فی التفریح بل هو اعظم و یمنع الخفقان و البخر و ضعف الکبد و الحصی و ضعف الکلی و حرقه البول و السدد و الیرقان و امراض القلب و السموم و الوسواس و الجنون و التوحش و الربو شرباً و الجذام و البرص و البهق و الآثار مطلقاً خصوصاً بالطلاء و یقطع الدم و یدمل القروح ذروراً و الرمد و السلاق و ضعف البصر و البیاض و السبل و الکمته کحلا و یجلو الاسنان و یقع فی التراکیب الکبار و یذهب الذوسنطاریا و احتماله یمنع الحمل مجرب و حمله یقوی القلب بالخاصیه و اجود ما استعمل مملولا بان یغمر فی قاروره بحماض الاترج و تدفن فی الزبل اصاله او فی خل و هو فیه و منه مصنوع من صغاره او صافی صدفه اذا قوم کالعجین بما ذکر و مزج بصاعد الزنبق عن الملح و الزاج بمیزان الترزین و غمس بمحلول الطلق و دور من غیر مس بالید و ثقب بفضه او شعر خنزیر و جفف و شوی فی السمک (و من خواص محلوله) تخلیص الکبریت و عقد الزئبق بما ذکر فی الصابون و هو عمل مجرب و تسعیطه یحل الصداع و مما ینقی او ساخه ان یقلی بماءالارز و یعرک بالسنبادج و تضره الادهان و الاعراق و الروائح الکریهه و شربته الی نصف مثقال - انتهی.
قلقشندی گوید: اللؤلؤ و هو یتکوّن فی باطن الصّدف، و هو حیوان من حیوان البحر الملح، له جلدٌ عظمی کالحلزون و یغوص علیه الغوّاصون فیستخرجونه من قعر البحر و یصعدون به فیستخرجونه منه و له مغاصات کثیره الا ان ّ مظان ّ النفیس منه بسرندیب من الهند و بکیش و عمان و البحرین من ارض فارس و افخره من جزیره خارک بین کیش و البحرین. اما ما یوجد منه ببحرالقلزم و سایر بلاد الحجاز فردی و لو کانت الدره منه فی نهایه الکبرلانه لایکون لها طائل ثمن. و جید اللؤلؤ فی الجمله هو الشفاف الشدید البیاض، الکبیر الجرم، الکثیر الوزن، المستدیر الشکل، الذی لا تضریس فیه ولا تفرطح و لا اعوجاج. و من عیوبه ان یکون فی الحبه تفرطح او اعوجاج، او یلصق بها قشر، او دوده او تکون مجوفه غیرمصمته، او یکون ثقبها متسعاً. ثم من مصطلح الجوهریین انه اذا اجتمع فی الدره اوصاف الجوده، فمازاد علی وزن درهمین، و لوحبه یسمی دراً، فان نقصت عن الدرهمین، و لوحبه سمیت حبه لؤلؤ و ان کانت زنتهااکثر من درهمین و فیها عیب من العیوب، فانها تسمی حبه ایضا. و لا عبره بوزنها مع عدم اجتماع اوصاف الجوده فیها، و تسمی الحبه المستدیره الشکل عند الجوهریین الفأره، و فی عرف العامه: المدحرجه غلطان - و من طبعالجوهر انه یتکوّن قشوراً رقاقاً طبقه علی طبقه حتی لو لم یکن کذلک، فلیس علی اصل الخلقه بل مصنوع. و من خواصه انه اذ اسحاق و سقی مع سمن البقر نفع من السموم. و قال ارسطوطالیس: من وقف علی حل اللؤلؤ من کباره و صغاره حتی یصیر ماءً رجراجاً ثم طلی به البرص اذهبه. و قیمهالدره التی زنتها درهمان وحبه مثلا، او وحبتان مع اجتماع شرائط الجوده فیها سبعمائه دینار. فان کان اثنتان علی هذه الصفه کانت قیمتها الفی دینار کل واحده الف دینار لاتفاقهما فی النظم. و التی زنتها مثقال و هی بصفهالجوده قیمتها ثلاثمائه دینار فان کان اثنتان زنتهما مثقال و هما بهذه الصفه علی شکل واحد لا تفریق بینهما فی الشکل و الصوره، کانت قیمتهمااکثر من سبعمائه دینار و قد ذکر ابن الطویر فی تاریخ الدوله الفاطمیه انه کان عند خلفائهم دره تسمی الیتیمه، زنتها سبعه دراهم تجعل علی جبهه الخلیفه بین عینیه عند رکوبه فی المواکب العظام. و یضره جمیعالادهان و الحموضات باسرها لاسیما اللیمون و هج النار و العرق و ذفر الرائحه و الاحتکاک بالاشیاء الخشنه، و یحلو ماء حماض الاترج الا اذا اشج علیه به قشره و نقص وزنه. فان کانت صفرته من اصل تکونه فی البحر فلاسبیل الی جلائها. (صبح الاعشی ̍ ج 2 ص 95) :
میان ما دو تن آمیخته دو گونه سرشک
چو لولوئی که کنی با عقیق سرخ همال.
آغاجی.
لم از لؤلؤ و گوهر شاهوار
هم از دیبه چین سراسر نگار.
فردوسی.
دلاّرام را رخ پر از شرم کی
سمن لاله شد لاله لؤلؤ ز خوی.
فردوسی.
مدحش اندر طبعهای شاعران لؤلؤ شده
همچنان کاندر صدفها قطرۀ باران شود.
عنصری.
ز خون دشمن او شد به بحر مغرب جوش
فکند تیر یمانیش رخش بر عمان
به بحر عمان زآن رخش صاف شد لؤلؤ
به بحر مغرب زآن جوش سرخ شد مرجان.
عنصری.
آکنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار.
منوچهری.
ز کارنامۀ تو دارم این شگفتیها
بلی ز دریا آرند لؤلوی شهوار.
ابوحنیفۀ اسکافی.
چون لؤلؤ شهوار نباشد جو اگرچند
جو را بگزیند خر بر لؤلوی شهوار.
ناصرخسرو.
نشد بی قدر و قیمت سوی مردم
ز بی قدری صدف لؤلوی شهوار.
ناصرخسرو.
شکم پر ز لؤلوی شهوار دارد
مشو غره خیره بر وی چو قارش.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 335).
شوراست چو دریا به مثل ظاهر تنزیل
تأویل چو لؤلؤ است سوی مردم دانا.
ناصرخسرو.
به لؤلؤ از او فرق گردون مزین
به قیرو از او روی عالم مقیر.
ناصرخسرو.
زآنکه سنگ گرد را هرچند چون لؤلؤ بود
گرش نشناسی تو بشناسدش مرد لؤلوی.
ناصرخسرو.
یکی دریاست دین عالم پر از لؤلوی گوینده
اگر پر لؤلوی گویا کسی دیده ست دریائی.
ناصرخسرو.
همچو لؤلؤ کند ای پور! ترا علم و عمل
ره باب تو همین است بر او بر ره باب.
ناصرخسرو.
وآن ابر همچو کلبۀ ندّافان
اکنون چو گنج لؤلؤ مکنون است.
ناصرخسرو.
گیتی بهشت آیین کند
پر لؤلؤ و نسرین کند.
ناصرخسرو.
گرچه به چشم عوام سنگچه چون لؤلؤ است
لیک تف آفتاب فرق کند این و آن.
خاقانی.
به آب تیره توان کرد نسبت همه لؤلؤ
ببین که لؤلؤ روشن به آب تیره چه ماند.
خاقانی.
چو کشتی شو عنان از پاردم ساز
در این دریا که لولوئی ندارد.
خاقانی.
چو دریا گشت چشم من ز شوقت
چگونه لؤلؤ مکنونت جویم.
عطار.
که در بحر لؤلؤ صدف نیز هست
درخت بلند است در باغ و پست.
سعدی.
سپهرش به جائی رسانید کار
که شد نامور لؤلؤ شاهوار.
سعدی.
، مجازاً اشک:
بودم آنگه ز لفظ لؤلؤبار
بارم اکنون ز دیدگان لؤلؤ.
سوزنی.
در آن اندوه می پیچید چون مار
فشاند از جزعها لؤلوی شهوار.
نظامی.
ز لؤلؤ عقده ها بر ماه می بست.
نظامی.
سعدی بدو چشم تو که دارد
چشمی و هزار دانه لؤلؤ.
سعدی.
، مجازاً باران:
دو نرگس شدش ابر لؤلؤ فکن
به باران همی شست برگ سمن.
اسدی (گرشاسبنامه).
به دیبا بپوشید نوروز رویش
به لؤلؤ بشست ابر گرد عذارش.
ناصرخسرو.
، مجازاً دندان:
لؤلؤافشان کند دو جزع مرا
عشق آن لعل لؤلؤآکنده.
سوزنی.
به لاله تختۀ گل را تراشید
به لولؤ گوشۀ مه را خراشید.
نظامی.
چون صبح خوش بخندید از بیست وهشت لؤلؤ
من هست نیست گشتم چون سایه در جمالش.
خاقانی.
لبت بدیدم ولعلم بیوفتاد از دست
سخن بگفتی و قیمت شکست لؤلؤ را.
سعدی.
نه مروارید از آب شور خیزد
ورا در آب شیرین است لؤلؤ.
سعدی.
لؤلؤ چه قدر دارد اندر میان بحر
گوهر چه قیمت آرد اندر حمیم کان.
؟
، گاو دشتی. ج، لئالی. (منتهی الارب). ، نام نوعی از تیغ یمانی است که نشانهای جوی [آن] ژرف باشد و گوهر او گرد نماید چون مروارید. (نوروزنامه). ، نام نوعی خرما
لغت نامه دهخدا
نام جایگاهی است و در حدیث آمده است که به آخر الزمان بدانجا جنگی میان مسلمانان و رومیان خواهد بود
لغت نامه دهخدا
(دُءْ)
امر عظیم. ج، دآلیک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثُءْ)
پیادۀ کوتوال و پیادگان سلطان که بی وظیفه همراه باشند. تؤرور
لغت نامه دهخدا
(نَ ئو)
نئول. رجوع به نئول شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ثعلول
تصویر ثعلول
خشمناک، دندان افزوده دندانک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دولول
تصویر دولول
سختی، آسیب، درهمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثولول
تصویر ثولول
زگیل آژخ گوشت پاره ای که بر اندام بر آید آزخ زگیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثؤلول
تصویر ثؤلول
((ثُ))
آژخ، زگیل، جمع ثا´ لیل
فرهنگ فارسی معین