یا صد کلمه بطلمیوس. فصوص مقتبس از کتاب بطلمیوس فلکی در احکام نجوم. حاج خلیفه گوید اسم آن بیونانی انطرومطا یعنی صد کلمه است و آن ثمرۀ کتب چهارگانه آن است که بطلمیوس برای شاگردش سورس تألیف کرد. شروح چند بر ثمره نوشته اند مانند شرح ابی یوسف الاقلیدسی و شرح ابی محمدالشیبانی و شرح ابی سعیدالثمالی و شرح ابن طبیب الجاثلیقی السرخسی و شرح بعض منجمین که چنین آغاز میشود: احمدالله حمداً لایبلغ الافکار حده. الخ. آن منجم گوید که آن شرح را از امیر ابی شجاع رستم بن المرزبان در سال 485 هجری قمری فرا گرفته و در آن بین شروح مذکور جمع کرده است. دیگر شرح علامۀ نصیرالدین محمد بن محمد طوسی متوفی بسال 672 هجری قمری که آن شرح مفید به فارسی است و خواجه آن را برای صاحب دیوان محمد بن شمس الدین تألیف کرده است - انتهی
یا صد کلمه بطلمیوس. فصوص مقتبس از کتاب بطلمیوس فلکی در احکام نجوم. حاج خلیفه گوید اسم آن بیونانی انطرومطا یعنی صد کلمه است و آن ثمرۀ کتب چهارگانه آن است که بطلمیوس برای شاگردش سورس تألیف کرد. شروح چند بر ثمره نوشته اند مانند شرح ابی یوسف الاقلیدسی و شرح ابی محمدالشیبانی و شرح ابی سعیدالثمالی و شرح ابن طبیب الجاثلیقی السرخسی و شرح بعض منجمین که چنین آغاز میشود: احمدالله حمداً لایبلغ الافکار حده. الخ. آن منجم گوید که آن شرح را از امیر ابی شجاع رستم بن المرزبان در سال 485 هجری قمری فرا گرفته و در آن بین شروح مذکور جمع کرده است. دیگر شرح علامۀ نصیرالدین محمد بن محمد طوسی متوفی بسال 672 هجری قمری که آن شرح مفید به فارسی است و خواجه آن را برای صاحب دیوان محمد بن شمس الدین تألیف کرده است - انتهی
میوه. بار: مدحت تو شرف دهد ثمره خدمت تو سعادت آرد بار. مسعودسعد. نکتۀ حکمتش ثمره ای از شجرۀ طوبی و بذلۀ سخنش شکوفه ای از روضۀ خلد. (ترجمه تاریخ یمینی)، سود. نفع. فایده. جدوی، حاصل. نتیجه: و ثمرۀ این اعتراف ورضا آن است که احاطه کند زیادتی فضل خدا را. (تاریخ بیهقی). در این روزگار که به هرات آمدیم (مسعود) وی (آلتونتاش) را بخواندیم تا ما را ببیند و ثمرۀکردارهای خویش را بیابد. (تاریخ بیهقی). عاقل... بداند که خواهش دنیوی... بجز پشیمانی ثمره ای ندارد. (کلیله و دمنه). و میخواستیم ثمرۀ آن از حطام دنیوی هرچه تمامتر بیابد. (کلیله و دمنه). و ثمره و محمدت آن متوجه شده. (کلیله و دمنه)، در عبارت ذیل ظاهراً بمعنی نخبه آمده است: سلطان را از فوائد آن ثمرۀ غرائب و زبدۀ حقائب روی نمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274)، تمتع. ج، اثمار. ثمر. ثمار. ثمرات. ثمر. (زمخشری)، ثمرهالنخل، بار نخل ثمرت. یکی ثمر. میوه. حاصل. بار. ج، ثمر. ثمرات. ثمار. ثمراء، نتیجه: و تعبیه ها کردند تا بروی مشرف باشد (طغرل) و هر چه رود می بازنماید تا ثمرت این خدمت بیابد بپایگاهی بزرگ که یابد. (تاریخ بیهقی). و چون از لذات دنیا... آرام نمی باشد هر آینه تلخی اندک که شیرینی بسیار ثمرت دهد به از شیرینی اندک کزو تلخی بسیار زاید. (کلیله و دمنه). از ثمرت رای در وقت آفت تمتعی زیادت نتوان یافت. (کلیله و دمنه). ثمرت آن تجربت آن بود که هر روز گرسنه میماند. (کلیله و دمنه). و الحق اگر در آن سعی پیوسته آید و مؤنتی تحمل رود ضایع و بی ثمرت نماند. (کلیله و دمنه)، درخت، اثر دوستی، اثر چیزی، پوست سر، کنارۀ زبان، گره تازیانه، نسل، فرزند، پیمان بی آمیغ
میوه. بار: مدحت تو شرف دهد ثمره خدمت تو سعادت آرد بار. مسعودسعد. نکتۀ حکمتش ثمره ای از شجرۀ طوبی و بذلۀ سخنش شکوفه ای از روضۀ خلد. (ترجمه تاریخ یمینی)، سود. نفع. فایده. جدوی، حاصل. نتیجه: و ثمرۀ این اعتراف ورضا آن است که احاطه کند زیادتی فضل خدا را. (تاریخ بیهقی). در این روزگار که به هرات آمدیم (مسعود) وی (آلتونتاش) را بخواندیم تا ما را ببیند و ثمرۀکردارهای خویش را بیابد. (تاریخ بیهقی). عاقل... بداند که خواهش دنیوی... بجز پشیمانی ثمره ای ندارد. (کلیله و دمنه). و میخواستیم ثمرۀ آن از حطام دنیوی هرچه تمامتر بیابد. (کلیله و دمنه). و ثمره و محمدت آن متوجه شده. (کلیله و دمنه)، در عبارت ذیل ظاهراً بمعنی نخبه آمده است: سلطان را از فوائد آن ثمرۀ غرائب و زبدۀ حقائب روی نمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274)، تمتع. ج، اَثمار. ثَمر. ثِمار. ثمرات. ثُمُر. (زمخشری)، ثمرهالنخل، بار نخل ثمرت. یکی ثمر. میوه. حاصل. بار. ج، ثَمر. ثَمَرات. ثِمار. ثمراء، نتیجه: و تعبیه ها کردند تا بروی مشرف باشد (طغرل) و هر چه رود می بازنماید تا ثمرت این خدمت بیابد بپایگاهی بزرگ که یابد. (تاریخ بیهقی). و چون از لذات دنیا... آرام نمی باشد هر آینه تلخی اندک که شیرینی بسیار ثمرت دهد به از شیرینی اندک کزو تلخی بسیار زاید. (کلیله و دمنه). از ثمرت رای در وقت آفت تمتعی زیادت نتوان یافت. (کلیله و دمنه). ثمرت آن تجربت آن بود که هر روز گرسنه میماند. (کلیله و دمنه). و الحق اگر در آن سعی پیوسته آید و مؤنتی تحمل رود ضایع و بی ثمرت نماند. (کلیله و دمنه)، درخت، اثر دوستی، اثر چیزی، پوست سر، کنارۀ زبان، گره تازیانه، نسل، فرزند، پیمان بی آمیغ
مثمره. مؤنث مثمر: دیگر باغی که از درختهای مثمره در آن متفرق باشند. (تاریخ قم ص 108). چه درخت مثمره و میوه دار درخت امرود و زردآلوست. (تاریخ قم ص 110). رجوع به مثمر شود
مُثمِرَه. مؤنث مُثمِر: دیگر باغی که از درختهای مثمره در آن متفرق باشند. (تاریخ قم ص 108). چه درخت مثمره و میوه دار درخت امرود و زردآلوست. (تاریخ قم ص 110). رجوع به مثمر شود