جدول جو
جدول جو

معنی ثلجی - جستجوی لغت در جدول جو

ثلجی
(ثَ جی ی)
برف فروش
لغت نامه دهخدا
ثلجی
(ثَ)
منسوب است به ثلج بن عمرو بن مالک. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
ثلجی
(ثَ)
محمد بن شجاع ثلجی. فقیهی است مبتدع
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از الجی
تصویر الجی
آنچه از مال و اسیر که از غارت و تاخت و تاز در سرزمین دیگران به دست بیاورند، الجه، الجا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ثلج
تصویر ثلج
برف، قطره های منجمد شدۀ سفید، بلوری شکل و نرمی که از آسمان فرو می ریزد، فنجا
ثلج چینی (صینی): شوره، شورۀ قلم، در علم زیست شناسی تباشیر، باروت، سنگ سرمه
فرهنگ فارسی عمید
(کَ خوا / خا)
دهی از دهستان اورامان است که در بخش رزاب شهرستان سنندج واقع است و 400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(لُ / لِجْ جی ی)
منسوب به لجه. بحر لجی ّ، دریای بسیارآب. (منتهی الارب). دریای ژرف. (دهار). دریای فراخ. دریای ژرف و پرآب. (منتخب اللغات). دریای فراخ و دورفرود. دریایی که به تک آن نتوان رسید. دریای مغ. (ترجمان القرآن جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ثلوج. آرام گرفتن دل. شاد شدن، یقین کردن
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
بنوثلج، قبیله ای است
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
برف. و آن در سیم سرد و در دوم خشک و مسکّن درد دندان حارّ و اخراج کننده زلوی در حلق مانده و جهت کرم معده و تقویت هضم معده حاره و تبهای حاره و جرب و حکه و ضماد او بر پیشانی جهت قطع رعاف و آشامیدن او باعث اجتماع حرارت در معده و مخدر و معطّش و مورث سعال و مضر احشاء ضعیف مبرودین و صاحب اورام باطنی است و آب پرورده با او بهتر است و مصحلش قرنفل و عسل و از خواص او است که چون نمک با برف آمیخته بر شیشه پرآب بدستوری بگیرند که شیشه در آن پنهان شود در یک ساعت آب شیشه یخ گردد. (تحفۀ حکیم مؤمن). ج، ثلوج، ماء ثلج، آب خنک، بلاد ثلج، یکی از هفت کشور و کشور هفتم است و منسوب است به ماه، برف باریدن، تر نهادن چیزی را یعنی خیساندن آن. تر کردن، شادمان گشتن، خنک دل شدن. گشاده دل گردانیدن
لغت نامه دهخدا
(ثَ لِ)
خنک و سرد: ماء ثلج، آب خنک
لغت نامه دهخدا
(ثُلْ لا)
عزّت رفته
لغت نامه دهخدا
(هََ جی ی)
منسوب به هلجه که نام اجدادی است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
احمد بن علی بن عبدالله دلجی، ملقب به شهاب الدین. از فاضلان مصر در قرن نهم هجری قمری بود. در فلسفه دستی داشت و به تهمت زندقه او را مهدورالدم شمردند. وی مردم را خوار می شمرد و غالباً آنانرا استهزاء می کرد. دلجی به سال 838 هجری قمری در قاهره درگذشت. او راست: الفلاکه و المفلوکون، الجمع بین التوسط للاذرعی و الخادم للزرکشی. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 172 از الضوءاللامع و القلائد الجوهریه)
احمد بن عبدالله ، مکنی به ابوالقاسم. فاضل قرن چهارم هجری قمری رجوع به احمد (ابن عبدالله...) در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ لَ)
شتر مادۀ شتاب رو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نعت فاعلی از ثجو، ثاج، ج، ثاجون، ثاجین
لغت نامه دهخدا
(اُ)
مبدل الجه. (فرهنگ نظام). جنس و بندی که در تاخت ملک بیگانه گیرند. الجه. رجوع به الجه شود:
آن سرو سهی چون قدح می بگرفت
از آتش می برگ کفش خوی بگرفت
بیچاره دل ریش مرا سوخته بود
آن دلبر ماه چهره الجی بگرفت.
خواجوی کرمانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ثُ جی ی)
نصل ثلاجی، پیکان بسیار سپید
لغت نامه دهخدا
(ثُ)
خط ثلثی، خطی که حروف آن درشت باشد
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بلج، که نام جد ابوعمرو عثمان بن عبداﷲ بن محمد بن بلج برجمی بلجی است. (از اللباب فی تهذیب الانساب) ، از مردم بلخ. اهل بلخ. ساکن بلخ: بعضی ترکمانان قزلیان و یغمریان و بلخیان کوهیان نیز که از پیش سلجوقیان بگریخته آمدند بدو پیوستند. (تاریخ بیهقی ص 530).
- بلخی نژاد، از نژاد بلخیان. از اهالی بلخ: بحکم آنکه بنده را تربیت پارس بوده ست اگر چه بلخی نژاد است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 3).
،
{{اسم}} بیدمشک: امرود بلخی (شاه میوه) که در اصفهان می باشد در مبداء درخت آن را به بیدمشک پیوند کرده اند، بجهت آن اصفهانیان، بیدمشک را بلخی گویند. (فلاحت نامه)
لغت نامه دهخدا
(اِ نُثْ ثَ یِ خُ)
ابوعبدالله محمد بن شجاع الثلجی، ملقب به فقیه العراقین. مبرز اقران زمان خویش، فقیه ورع و مفسر و مدافع فقه ابوحنیفه، از پیروان مذهب عدل و توحید. و اسحاق بن ابراهیم مصعبی گوید که خلیفه مرا بخواست وگفت فقیهی خواهم که گذشته از دانستن حدیث و فقه حنفی خوش صورت و بلندبالا و خراسانی الاصل باشد تا شغل قضا بدو محول کنم و من در پاسخ گفتم بدین صفات که امیرالمؤمنین گوید جز محمد بن شجاع را نشناسم. ابن الثلجی به سال 256 ه. ق. درگذشت. از کتب اوست: کتاب تصحیح الاّثار الکبیر. کتاب النوادر. کتاب المضاربه و غیره
لغت نامه دهخدا
تصویری از ثلج
تصویر ثلج
برف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلجی
تصویر فلجی
در تازی نیامده جولگی
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی تاراجیده: داراک و خواسته ای که از تاراج به دست آید مال و جنس و اسیری که از دشمن گیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثلاجی
تصویر ثلاجی
پیکان سپید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثلج
تصویر ثلج
((ثَ))
برف
فرهنگ فارسی معین
هر پارچه ای که رنگ های آن به طور مساوی نقش شده باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
زمینی که همیشه نمناک و گلی است
فرهنگ گویش مازندرانی