نعامه در عربی، جمع نعام و نعامات و نعائم، در علم زیست شناسی شترمرغ، نفس، ظلمت، فرح، سرور، اکرام، راه آشکار، علامتی که در کنار راه برای راهنمایی برپا کنند، گروهی از مردم
نَعامَه در عربی، جمع نَعام و نَعامات و نَعائِم، در علم زیست شناسی شترمرغ، نفس، ظلمت، فرح، سرور، اکرام، راه آشکار، علامتی که در کنار راه برای راهنمایی برپا کنند، گروهی از مردم
ابن قیس صحابی است (منتهی الارب).. صحابی در اصطلاح علم حدیث به مسلمانی اطلاق می شود که پیامبر اکرم (ص) را دیده، به او ایمان آورده و تا پایان عمر بر آن ایمان باقی مانده است. صحابه در انتقال روایات نبوی، فتوحات اسلامی و تثبیت آموزه های دینی نقش بنیادین داشته اند. آنان از نزدیک ترین یاران پیامبر به شمار می آیند.
ابن قیس صحابی است (منتهی الارب).. صحابی در اصطلاح علم حدیث به مسلمانی اطلاق می شود که پیامبر اکرم (ص) را دیده، به او ایمان آورده و تا پایان عمر بر آن ایمان باقی مانده است. صحابه در انتقال روایات نبوی، فتوحات اسلامی و تثبیت آموزه های دینی نقش بنیادین داشته اند. آنان از نزدیک ترین یاران پیامبر به شمار می آیند.
آکنده شدن بازو. (منتهی الارب) ، امتلاء. (اقرب الموارد). پر گردیدن ظرف. (منتهی الارب) ، هموار و معتدل و تمام خلقت گشتن زن وبزرگ شدن ساق آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پر و فربه شدن. (تاج المصادر بیهقی)
آکنده شدن بازو. (منتهی الارب) ، امتلاء. (اقرب الموارد). پر گردیدن ظرف. (منتهی الارب) ، هموار و معتدل و تمام خلقت گشتن زن وبزرگ شدن ساق آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پر و فربه شدن. (تاج المصادر بیهقی)
ستون خانه، چوبی که بر آن وادیج انگور و مانند آن نهند. دعام. ج، دعائم، چوب چرخ، و آن دو را دعامتان گویند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چوب سر چاه که چرخ بر او نهند. (دهار). و رجوع به دعامتان شود، مهتر قوم که بر وی تکیه کنند درکارها. (منتهی الارب). سید و سرور قوم. (از اقرب الموارد). پشتیوان. رئیس قوم. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، (اصطلاح نحو) ضمیر فاعل که بین مبتدا و خبرواقع شود، مانند: زید هو المنطلق. (از ناظم الاطباء). ضمیر عماد. رجوع به ضمیر عماد ذیل عماد شود
ستون خانه، چوبی که بر آن وادیج انگور و مانند آن نهند. دِعام. ج، دَعائم، چوب چرخ، و آن دو را دعامتان گویند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چوب سر چاه که چرخ بر او نهند. (دهار). و رجوع به دعامتان شود، مهتر قوم که بر وی تکیه کنند درکارها. (منتهی الارب). سید و سرور قوم. (از اقرب الموارد). پشتیوان. رئیس قوم. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، (اصطلاح نحو) ضمیر فاعل که بین مبتدا و خبرواقع شود، مانند: زید هو المنطلق. (از ناظم الاطباء). ضمیر عماد. رجوع به ضمیر عماد ذیل عماد شود
ابن اثال الحنفی. رئیس یمامه از مردم قبیلۀ بنی حنیفه. پیغمبر در سال ششم هجری سلیطبن عمرو را بدعوت با نامه نزد او فرستاد او در یکی از غزوات اسیر مسلمین شد و مدت سه روز رسول صلوات الله علیه به وی تکلیف قبول اسلام کردو وی نپذیرفت و سپس رسول اکرم او را عفو فرمود و اوپس از خلاصی بازگشت و بارغبت و میل خویش مسلمانی گرفت و آنگاه که مسیلمه در یمامه خروج کرد و مردم یمامه به وی گرویدند او از متابعت مسیلمه سرباز زد و گروهی از بنی حنیفه را از پیروی مسیلمه منع کرد و با جیشی که از جانب پیغمبر صلوات الله علیه به تنکیل مسیلمه مأمور گردید دستیاری کرد تا آنکه مسیلمه بهزیمت شد لیکن مردم بنی قیس به کین مسیلمه وی را شهید کردند
ابن اُثال الحنفی. رئیس یمامه از مردم قبیلۀ بنی حنیفه. پیغمبر در سال ششم هجری سلیطبن عمرو را بدعوت با نامه نزد او فرستاد او در یکی از غزوات اسیر مسلمین شد و مدت سه روز رسول صلوات الله علیه به وی تکلیف قبول اسلام کردو وی نپذیرفت و سپس رسول اکرم او را عفو فرمود و اوپس از خلاصی بازگشت و بارغبت و میل خویش مسلمانی گرفت و آنگاه که مسیلمه در یمامه خروج کرد و مردم یمامه به وی گرویدند او از متابعت مسیلمه سرباز زد و گروهی از بنی حنیفه را از پیروی مسیلمه منع کرد و با جیشی که از جانب پیغمبر صلوات الله علیه به تنکیل مسیلمه مأمور گردید دستیاری کرد تا آنکه مسیلمه بهزیمت شد لیکن مردم بنی قیس به کین مسیلمه وی را شهید کردند
بی شیر گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعامۀ خدا کسی را، بی شیر فروگذاشتن وی را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، راستی و درستی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، آبرو. قدر. پایه. منزلت. (ناظم الاطباء). آبرو. ارزش. قدر. منزلت. (فرهنگ فارسی معین). ارج. با اعتبار. ارجمند. (یادداشت مؤلف) : بطول اختبار و اعتبار بمزید قربت و رتبت مخصوص گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 436). در اعتبار موازین و مکائل احتساب بلیغ میکرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 439). قول و فعل عوام را چندان اعتباری نیست. (گلستان). همت بلند دار که نزد خدا و خلق باشد بقدر همت تو اعتبار تو. ابن یمین. باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش اعتبار سخن عام چه خواهد بودن. حافظ. از این مطلع که در تشبیه کلکش در خط آوردم بر ابنای زمانم تا قیامت اعتبار افتاد. بدر چاچی. ز رنگ گریۀ من رفته اعتبار بهار فکنده لالۀ اشکم گره بکار بهار. ملامفید بلخی. نباشد مرا گرچه آن اعتبار که عفو ترا جرمم آید بکار. ظهوری ترشیزی. گو شاهم اعتبار کند گرچه گفته اند یارب مباد آن که گدا معتبر شود. قاآنی. ، تدین، احترام و بزرگی، مردانگی. پاداری. بزرگ منشی. (ناظم الاطباء) ، لحاظ عقلی. دید فکر: نقش جنسیت ندارد آب و نان ز اعتبار آخر آنرا جنس دان. مولوی. ، عبرت. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) : و اگر توبه نکند او را بعبرتی باید کشت کی جهانیان را بدان اعتبار باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 65). شاید که از سپهر جهان رنجکی کشد آنکس کش از سپهر و جهان اعتبار نیست. مسعودسعد. تا چند به هر حادثه سپهرم نظاره گه اعتبار دارد. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 101). دلم از مرگ اعتبار گرفت که از این محنت اعتبار نداشت. مسعودسعد. باری از این سپید و سیه اعتبار گیر یا در سیه سپید شب و روز کن نگاه. خاقانی. زیرا بخاک و خاره دهد خرقه آفتاب هر کآفتاب دید چنین اعتبار کرد. خاقانی. بفرمود تا آن غلام را پوست از سر تا پای بیرون کشیدندتا دیگران اعتبار گیرند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 288). تا جهانیان از شومی شقاق و نقض میثاق ایشان اعتبار گیرند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 265). چندین هزار منظر زیبا بیافرید تا کیست کو نظر ز سر اعتبار کرد. سعدی. نگه کرد شیخ از سر اعتبار که ای پای بند طمع پای دار. سعدی. در اجراء حکم سیاست بر وی از زبان بریدن و میل کشیدن چنانچه اعتبار تمامت غمازان و مفسدان و مستخرجان گردد. (ترجمه محاسن اصفهان ص 194). هر گل نو ز گلرخی یاد همی کند ولی گوش سخن شنو کجا دیدۀ اعتبار کو. حافظ. چون نقطۀ محیط زمین و زمان شود از جاه وانگیرد اگر اعتبار چشم. باقر کاشی. براق برق جه کز کام زخمش گنه کاران دین را اعتباراست. ؟ - بی اعتبار، غافل. بی خبر. آن که عبرت نگیرد: هان مخسب ای غافل بی اعتبار. مولوی. ، اعتمادی که بانکی بشخصی میکند تا مقدار معینی بدو وام دهد. (از فرهنگ فارسی معین). اعتمادی است که بانک یا مؤسسه یا شخص دیگری به افراد پیدا میکند و به آنها اجازه میدهد که از سرمایۀ بانک یا مؤسسه یا شخص اعتباردهنده تا مبلغ معین استفاده کنند
بی شیر گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعامۀ خدا کسی را، بی شیر فروگذاشتن وی را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، راستی و درستی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، آبرو. قدر. پایه. منزلت. (ناظم الاطباء). آبرو. ارزش. قدر. منزلت. (فرهنگ فارسی معین). ارج. با اعتبار. ارجمند. (یادداشت مؤلف) : بطول اختبار و اعتبار بمزید قربت و رتبت مخصوص گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 436). در اعتبار موازین و مکائل احتساب بلیغ میکرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 439). قول و فعل عوام را چندان اعتباری نیست. (گلستان). همت بلند دار که نزد خدا و خلق باشد بقدر همت تو اعتبار تو. ابن یمین. باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش اعتبار سخن عام چه خواهد بودن. حافظ. از این مطلع که در تشبیه کلکش در خط آوردم بر ابنای زمانم تا قیامت اعتبار افتاد. بدر چاچی. ز رنگ گریۀ من رفته اعتبار بهار فکنده لالۀ اشکم گره بکار بهار. ملامفید بلخی. نباشد مرا گرچه آن اعتبار که عفو ترا جرمم آید بکار. ظهوری ترشیزی. گو شاهم اعتبار کند گرچه گفته اند یارب مباد آن که گدا معتبر شود. قاآنی. ، تدین، احترام و بزرگی، مردانگی. پاداری. بزرگ منشی. (ناظم الاطباء) ، لحاظ عقلی. دید فکر: نقش جنسیت ندارد آب و نان ز اعتبار آخر آنرا جنس دان. مولوی. ، عبرت. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) : و اگر توبه نکند او را بعبرتی باید کشت کی جهانیان را بدان اعتبار باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 65). شاید که از سپهر جهان رنجکی کشد آنکس کش از سپهر و جهان اعتبار نیست. مسعودسعد. تا چند به هر حادثه سپهرم نظاره گه اعتبار دارد. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 101). دلم از مرگ اعتبار گرفت که از این محنت اعتبار نداشت. مسعودسعد. باری از این سپید و سیه اعتبار گیر یا در سیه سپید شب و روز کن نگاه. خاقانی. زیرا بخاک و خاره دهد خرقه آفتاب هر کآفتاب دید چنین اعتبار کرد. خاقانی. بفرمود تا آن غلام را پوست از سر تا پای بیرون کشیدندتا دیگران اعتبار گیرند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 288). تا جهانیان از شومی شقاق و نقض میثاق ایشان اعتبار گیرند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 265). چندین هزار منظر زیبا بیافرید تا کیست کو نظر ز سر اعتبار کرد. سعدی. نگه کرد شیخ از سر اعتبار که ای پای بند طمع پای دار. سعدی. در اجراء حکم سیاست بر وی از زبان بریدن و میل کشیدن چنانچه اعتبار تمامت غمازان و مفسدان و مستخرجان گردد. (ترجمه محاسن اصفهان ص 194). هر گل نو ز گلرخی یاد همی کند ولی گوش سخن شنو کجا دیدۀ اعتبار کو. حافظ. چون نقطۀ محیط زمین و زمان شود از جاه وانگیرد اگر اعتبار چشم. باقر کاشی. براق برق جه کز کام زخمش گنه کاران دین را اعتباراست. ؟ - بی اعتبار، غافل. بی خبر. آن که عبرت نگیرد: هان مخسب ای غافل بی اعتبار. مولوی. ، اعتمادی که بانکی بشخصی میکند تا مقدار معینی بدو وام دهد. (از فرهنگ فارسی معین). اعتمادی است که بانک یا مؤسسه یا شخص دیگری به افراد پیدا میکند و به آنها اجازه میدهد که از سرمایۀ بانک یا مؤسسه یا شخص اعتباردهنده تا مبلغ معین استفاده کنند
شترمرغ. (غیاث اللغات) (دهار) : نگر نعامه و طوطی دو طایراند ولیک غذای آن شکر آمد غذای این اخگر. ازرقی. ، واحد نعام، به معنی یک شترمرغ، پالان، یا پائین آن. (منتهی الارب). الرحل، و قیل ما تحته. رجوع به معنی بعدی شود، پا، و گفته اند شکم پا. (از اقرب الموارد). رجل. پا. (متن اللغه). پای. رجل، ساق. (ناظم الاطباء) (متن اللغه)، استخوان ساق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه)، رگی است در پای. (مهذب الاسماء) (از متن اللغه)، زیر قدم. (منتهی الارب) .آنچه زیر قدم است. (از متن اللغه)، دماغ اسب یا دهن اسب. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). پوشش دماغ. (منتهی الارب). پوستی که دماغ را پوشاند. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)، آبکش تا که بر سر چاه باشد. (منتهی الارب)، چوب میان بکره. (مهذب الاسماء). چوبی که بکره را از آن درآویزند. (فرهنگ خطی). چوبی که بر دو دیوارۀ اطراف چاه (: زربوقین) نهند. (ازاقرب الموارد) (از متن اللغه). و بکره را بدان آویزند. (از متن اللغه)، آن دیوار که بر دوسوی چاه (بود) : نعامتان، آن دو دیوار که بر دو سوی چاه کنند و چوب نعامه را بر آن نهند. (از متن اللغه). رجوع به معنی بالا شود، چوبی بر دهانۀ چاه که در آن راه گذر آب کنند: خشبه علی فم البئرتقوم علیها السواقی. (متن اللغه)، سنگ بلند برآمده در اندرون چاه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صخرۀ برآمده در تک چاه. (از اقرب الموارد). سنگ برآمده در چاه. (از متن اللغه)، چوب بر پهنای سر چاه و بر بالای جوی خرد. (ناظم الاطباء)، سرای بر کوه که شبیه سایبان باشد. (منتهی الارب). هر بنائی که بر کوه باشد مانند سایبان. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)، دشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مفازه. (اقرب الموارد). بیابان. (ناظم الاطباء)، العلم المرفوع، نشان برپاکرده. (اقرب الموارد)، نشان راه. (منتهی الارب). نشان که در بیابان بود. (مهذب الاسماء). نشان که در راهها نصب کنند. (ناظم الاطباء). نشان که در بیابانها برپا کنند شناختن راه را. (از متن اللغه)، راه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). طریق. (اقرب الموارد) (متن اللغه)، شاه راه. (مهذب الاسماء). راه روشن. (فرهنگ خطی). محجه واضحه. (اقرب الموارد) (متن اللغه)، پیک شتابان. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). الفیج - رسول الاخبار - المستعجل. (از متن اللغه). پیک و قاصد شتابان. (ناظم الاطباء)، جماعت قوم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغه). گروهی مردمان. (مهذب الاسماء)، نفس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) .شخص کل الانسان نعامته. (متن اللغه)، تاریکی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). ظلمت. (اقرب الموارد) (متن اللغه)، نادانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جهل. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (متن اللغه)، اکرام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (متن اللغه)، شادمانی. خورسندی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فرح. سرور. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه)، دراز، از زنان و درختان و جز آن. (از متن اللغه)، عقل. (ناظم الاطباء). گویند: هو خفیف النعامه، ای خفیف العقل. (متن اللغه)، گویند: افعل ذلک نعامه عین، بکنم آن به سر و چشم. (مهذب الاسماء). رجوع به نعام ، نعام ، نعام شود، جاء کالنعامه، رجع خائباً. (اقرب الموارد)، انت کصاحبهالنعامه، این مثل را در عیب و عتاب به کسی می گویند که بر غیر ثقه اعتماد کند. (ناظم الاطباء)
شترمرغ. (غیاث اللغات) (دهار) : نگر نعامه و طوطی دو طایراند ولیک غذای آن شکر آمد غذای این اخگر. ازرقی. ، واحد نعام، به معنی یک شترمرغ، پالان، یا پائین آن. (منتهی الارب). الرحل، و قیل ما تحته. رجوع به معنی بعدی شود، پا، و گفته اند شکم پا. (از اقرب الموارد). رجل. پا. (متن اللغه). پای. رجل، ساق. (ناظم الاطباء) (متن اللغه)، استخوان ساق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه)، رگی است در پای. (مهذب الاسماء) (از متن اللغه)، زیر قدم. (منتهی الارب) .آنچه زیر قدم است. (از متن اللغه)، دماغ اسب یا دهن اسب. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). پوشش دماغ. (منتهی الارب). پوستی که دماغ را پوشاند. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)، آبکش تا که بر سر چاه باشد. (منتهی الارب)، چوب میان بکره. (مهذب الاسماء). چوبی که بکره را از آن درآویزند. (فرهنگ خطی). چوبی که بر دو دیوارۀ اطراف چاه (: زربوقین) نهند. (ازاقرب الموارد) (از متن اللغه). و بکره را بدان آویزند. (از متن اللغه)، آن دیوار که بر دوسوی چاه (بود) : نعامتان، آن دو دیوار که بر دو سوی چاه کنند و چوب نعامه را بر آن نهند. (از متن اللغه). رجوع به معنی بالا شود، چوبی بر دهانۀ چاه که در آن راه گذر آب کنند: خشبه علی فم البئرتقوم علیها السواقی. (متن اللغه)، سنگ بلند برآمده در اندرون چاه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صخرۀ برآمده در تک چاه. (از اقرب الموارد). سنگ برآمده در چاه. (از متن اللغه)، چوب بر پهنای سر چاه و بر بالای جوی خرد. (ناظم الاطباء)، سرای بر کوه که شبیه سایبان باشد. (منتهی الارب). هر بنائی که بر کوه باشد مانند سایبان. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)، دشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مفازه. (اقرب الموارد). بیابان. (ناظم الاطباء)، العلم المرفوع، نشان برپاکرده. (اقرب الموارد)، نشان راه. (منتهی الارب). نشان که در بیابان بود. (مهذب الاسماء). نشان که در راهها نصب کنند. (ناظم الاطباء). نشان که در بیابانها برپا کنند شناختن راه را. (از متن اللغه)، راه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). طریق. (اقرب الموارد) (متن اللغه)، شاه راه. (مهذب الاسماء). راه روشن. (فرهنگ خطی). محجه واضحه. (اقرب الموارد) (متن اللغه)، پیک شتابان. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). الفیج - رسول الاخبار - المستعجل. (از متن اللغه). پیک و قاصد شتابان. (ناظم الاطباء)، جماعت قوم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغه). گروهی مردمان. (مهذب الاسماء)، نفس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) .شخص کل الانسان نعامته. (متن اللغه)، تاریکی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). ظلمت. (اقرب الموارد) (متن اللغه)، نادانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جهل. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (متن اللغه)، اکرام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (متن اللغه)، شادمانی. خورسندی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فرح. سرور. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه)، دراز، از زنان و درختان و جز آن. (از متن اللغه)، عقل. (ناظم الاطباء). گویند: هو خفیف النعامه، ای خفیف العقل. (متن اللغه)، گویند: افعل ذلک نعامه عین، بکنم آن به سر و چشم. (مهذب الاسماء). رجوع به نَعام َ، نُعام َ، نِعام َ شود، جاء کالنعامه، رجع خائباً. (اقرب الموارد)، انت کصاحبهالنعامه، این مثل را در عیب و عتاب به کسی می گویند که بر غیر ثقه اعتماد کند. (ناظم الاطباء)
مردم بی علم و فرومایه، هر چیز که شامل همه گردد و عمومیت داشته باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، چوبهای بهم بسته که بدان از دریا و جوی گذرند و صواب عامه است. (منتهی الارب) ، مقابل خاصه. همه مردم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قیامت بدان جهت که همه را فراگیرد، جماعه و فی حدیث عثمان انّک امام عامه، ای امام الجماعه. (منتهی الارب) ، بیخ دستار
مردم بی علم و فرومایه، هر چیز که شامل همه گردد و عمومیت داشته باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، چوبهای بهم بسته که بدان از دریا و جوی گذرند و صواب عامَه است. (منتهی الارب) ، مقابل خاصه. همه مردم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قیامت بدان جهت که همه را فراگیرد، جماعه و فی حدیث عثمان انّک امام عامه، ای امام الجماعه. (منتهی الارب) ، بیخ دستار
نعامه در فارسی شتر مرغ، روان (نفس)، تاریکی، بزرگداشت، شاهراه، نادانی کانایی، تک پا شتر مرغ، جمع نعائم: کنیزکان بگرد او (پادشاه بیابان) کشیده صف ز کرکی و نعامه و قطای او. (منوچهری. د. چا. 83: 2)
نعامه در فارسی شتر مرغ، روان (نفس)، تاریکی، بزرگداشت، شاهراه، نادانی کانایی، تک پا شتر مرغ، جمع نعائم: کنیزکان بگرد او (پادشاه بیابان) کشیده صف ز کرکی و نعامه و قطای او. (منوچهری. د. چا. 83: 2)