جدول جو
جدول جو

معنی ثری - جستجوی لغت در جدول جو

ثری
خاک نمناک، خاک نم دار، خاک، زمین
از ثری تا ثریا: از زمین تا آسمان
تصویری از ثری
تصویر ثری
فرهنگ فارسی عمید
ثری
(تَ سَفْ فُ)
ثری أرض، ترونم دار شدن زمین بعد خشکی آن
لغت نامه دهخدا
ثری
(ثَ)
مماله ثری بمعنی خاک و زمین:
هر که او را بتو مانند کند هیچکس است
باز نشناسد گوینده بهی از بتری
تا مجره ز بلندی نکند قصد نشیب
تا ثریا بزیارت نشود سوی ثری.
فرخی.
وحشی مکر برجهد بکمر
دمنۀ حیله در خزد بثری.
ابوالفرج.
چارکس یابی که مهجومنند
گر بجوئی از ثریا تا ثری.
انوری.
کوه برفی میزند بر دیگری
میرساند برف سردی ثری.
مولوی.
هر یک آهنگش ز کرسی تا ثریست
وز ثری تا عرش درکروفریست.
مولوی
لغت نامه دهخدا
ثری
(ثَ را)
این کلمه لألأ عربی است و در فارسی بتخفیف لالا و همیشه صفت لؤلؤ آید، ، درخشنده، تابنده، (برهان)، رخشان، تابان، رجوع به لألأ شود:
همی تا در شب تاری ستاره تابد از گردون
چو بر دیبای فیروزه فشانی لؤلؤ لالا،
فرخی،
تا همی خاک زمین بیضۀ عنبر ندهد
تا همی سنگ زمین لؤلؤ لالا نشود،
منوچهری،
نار ماند به یکی سفرکک دیبا
آستر دیبۀ زرد ابرۀ آن حمرا
سفره پر مرجان توبرتو و تا برتا
دل هر مرجان چون لؤلؤ کی لالا،
منوچهری،
صورت خوب و رخ لالای او
هست چنان ماه دو پنج و چهار،
منوچهری،
نه هر سنگی شود در که یکی یاقوت رمانی
نه گردد در صدف هر قطره باران لؤلؤ لالا،
قطران،
دریای سخنها سخن خوب خدایست
پر گوهر و با قیمت و پر لؤلؤ لالا،
ناصرخسرو،
قطرۀ باران صدف را لؤلؤ لالا شود،
ناصرخسرو،
در درج عقیق او پدید آمد
از خنده دو رشته لؤلؤ لالا،
مسعودسعد،
روز از ما بگریخت شب چو در ما آویخت
لؤلؤ لالا ریخت زیر نیلی طبقو،
سوزنی،
هر شب برای طرف کمرهای خادمانش
دریای چرخ لؤلؤ لالا برافکند،
خاقانی،
دریای سینه موج زند ز آب آتشین
تا پیش کعبه لؤلؤی لالا برآورم،
خاقانی،
چوتنها ماند ماه سرو بالا
فشاند از نرگسان لولوی لالا،
نظامی،
از آن قطره لولوی لالا کند
وزین صورتی سرو بالا کند،
سعدی،
طارم اخضر از عکس چمن حمرا گشت
بس که از طرف چمن لولوی لالا برخاست،
سعدی،
سرو از قدت اندازۀ بالا برده
بحر از دهنت لولوی لالا برده،
سعدی
لغت نامه دهخدا
ثری
(ثَری ی)
توانگری، مال بسیار، غنی. توانگر: رجل ثری، مرد بسیارمال
لغت نامه دهخدا
ثری
(ثِ را)
موضعی است میان رویثه و صفرا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ثری
خاک نم دار
تصویری از ثری
تصویر ثری
فرهنگ لغت هوشیار
ثری
((ثَ را))
تری، رطوبت، خاک نمناک، زمین، خاک، از، تا به ثریا از زمین تا بالای آسمان
تصویری از ثری
تصویر ثری
فرهنگ فارسی معین
ثری
تراب، خاک، زمین، طین
متضاد: سما
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آری
تصویر آری
(پسرانه)
آریایی، نام یکی از ایالات ایران قدیم که شامل خراسان و سیستان امروزی بوده است، نام یکی از طوایف چادر نشین مازندران
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ثریا
تصویر ثریا
(دخترانه)
نام یک صورت فلکی، پروین (ستاره)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ثرید
تصویر ثرید
تریت، نانی که در آبگوشت، اشکنه، شیر، دوغ و مانند آن خرد کرده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ثریا
تصویر ثریا
پروین، چراغ چندشاخه ای که از سقف اتاق آویزان می کنند، چهل چراغ، چلچراغ
عقد ثریا: کنایه از پروین. زیرا مجموع چند ستاره است شبیه گردن بند
فرهنگ فارسی عمید
(اَ را)
نامی از نامهای مردان، عظیم شدن: اثعل الأجر، خلاف کردن: اثعل القوم علینا، سخت گردیدن کار که ندانند به چه روی برآید: اثعل الأمر، انبوه ناک گردیدن جای آب برداشتن: اثعل الورد، اثعلت الارض، روباه ناک شد زمین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ را)
مرد بسیارمال. مقابل ثروی، زن بسیارمال
لغت نامه دهخدا
(ثُ رَیْ یا)
الهانی بن احمد. محدث است. محدث در اصطلاح اسلامی به فردی گفته می شود که با استفاده از علم حدیث، روایات پیامبر اسلام (ص) را جمع آوری و بررسی کرده و پس از تحلیل دقیق اسناد و متن ها، روایات صحیح را به دیگران منتقل می کند. در حقیقت، این فرد به عنوان یک نگهبان علمی، سنت نبوی را به دقت ثبت و حفظ کرده است تا از تحریف و تغییر آن جلوگیری شود.
لغت نامه دهخدا
(ثُ رَیْ یا)
نام کتابی است که مؤلف آن شناخته نشد. ابوریحان بیرونی فقره ای از آن نقل کرده است. (کتاب الجماهر ص 191)
لغت نامه دهخدا
(ثُ رَیْ یا)
نام چاهی است در مکه از بنی تمیم بن مره، آبهائی است از بنی محارب در شعبی، آبی است از بنی ضباب در حمی ضریه، قصری است که معتضد نزدیک تاج بنا کرد بدومیلی آنجا. (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
قلعه ای است در یمن از بنی حاتم بن سعد. گویند به میان آن چشمه ای است که بشدت فوران کند. (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
معرب ترید. (بحر الجواهر). تریت. تلیت. (عامیانه). ابورزین. اشکنه. نان شکسته در کاسه. یخنی. اثردان. مثرود. ثریده. ثرده. و آن غالباً از گوشت باشد، نوعی از طعام که پاره های نان را در شوربای گوشت تر کنند. (از بحر الجواهر و لطائف) (غیاث اللغه) : رسول گفت چون بمدینه آمدم عمر را دیدم که در مسجد نشسته بود و طعام همی داد و عمر هر روزشتری بکشتی بآب و نمک بپختی و درویشان و غریبان را بدادی و کاسه های ثرید بر خوان نهادی و آن طعام بدادی پس بخانه شدی و طعام خوردی. (ترجمه طبری بلعمی).
چو بنهاد آن تل سوسن به پیش من چنان بودم
که پیش گرسنه بنهی ثرید چرب بهنانه.
حکاک.
نه قدید و نه ثرید و نه عدس
آنچه خوردی آن بگو تنها و بس.
مولوی.
او پس از تو زاد و از تو بگذرید
تو چنان خشکی ز سودای ثرید.
مولوی.
، کفی که بالای خمر پدید آید. ج، ثرائد
لغت نامه دهخدا
(ثَ ری یَ)
أرض ثریه، زمینی تر شده و نم دار بعد از آنکه خشک و یابس بود
لغت نامه دهخدا
(ثُ رَ)
بصیغۀ تصغیر، جائی است نزدیک انصاب الحرم که متصل به مستوفر است و گویند ناحیه ای است از نواحی حجاز که آنجا مال و ثروتی از ابن زبیر بوده است. (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(اَ ثَ ری ی)
منسوب به اثر. (منتهی الارب). منسوب است به اثر که بمعنی حدیث و طلب آن و تبعیت از آن میباشد. (سمعانی). محدّث. اخباری: حسین اثری بن عبدالملک. عبدالکریم اثری بن منصور
لغت نامه دهخدا
(خَ را)
جمع واژۀ خثیر. رجوع به خثراء شود.
- قوم خثری الانفس، مردم بهم آمیخته از هر جنس. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ ثَ ری ی)
کشت دشتی که از باران آب خورد. (منتهی الارب) (آنندراج). در غالب شهرستانهای ایران دیم و دیمی گویند. العثری بالعین المهمله. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ ری ی)
نسبت است به عثر و آن شهری است به یمن
لغت نامه دهخدا
(عَ ری ی)
یوسف بن ابراهیم عثری از عبدالرزاق بن همام روایت کند و شعیب بن محمد الذراع از وی حدیث دارد. (از اللباب ج 2 ص 122)
لغت نامه دهخدا
(اُ را)
اسم مصدر از اثره، آب روان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غثری
تصویر غثری
کشت بارانخور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثریا
تصویر ثریا
چراغ چند شاخه، آسمان
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته ترید تریت طعامی است که پاره های نان را در شوربای گوشت تر کنند تربت تلیت اشکنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بری
تصویر بری
خاک روی زمین، تراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثریا
تصویر ثریا
((ثُ رَ یّ))
چلچراغ، پروین، یکی از صورت های فلکی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ثرید
تصویر ثرید
((ثَ))
تریت، نانی که در آبگوشت یا شیر و غیره بخیسانند و بخورند
فرهنگ فارسی معین
پروین، نرگسه، چلچراغ
فرهنگ واژه مترادف متضاد