جدول جو
جدول جو

معنی ثربط - جستجوی لغت در جدول جو

ثربط
(ثُبُ)
یا ثرباط. پدر قبیله ای است از قضاعه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مربط
تصویر مربط
جای بستن چهارپایان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بربط
تصویر بربط
از آلات موسیقی شبیه تار با کاسه ای بزرگ تر و دسته ای کوتاه تر، عود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ثرب
تصویر ثرب
چربی، چرب، پیه شکم، پیه رقیقی که معده و روده ها را فرامی گیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ربط
تصویر ربط
پیوستگی، بستگی، ارتباط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خربط
تصویر خربط
غاز بزرگ
احمق
فرهنگ فارسی عمید
(ثَ)
منسوب به ثرب که چادرپیه باشد.
- فتق ثربی. رجوع به فتق شود
لغت نامه دهخدا
(ثَ / ثَ رَ)
طهماسبقلی جلایر، سردار کابل که در قیام مردم سیستان بر ضد نادر با علی قلی خان برادرزادۀ نادرشاه همدست شد و سر از فرمان نادر باززد. رجوع به مجمل التواریخ گلستانه ص 10 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ سَرْ رُ)
ثبط از امر، بازداشتن از کار و بر تأخیر و درنگ داشتن کسی را، آماسیدن، چنانکه لب، سست و گران بار شدن، ثبط بر امری، واقف کردن بر کاری
لغت نامه دهخدا
(ثَ بِ)
احمق در کار خود، مرد ضعیف، مرد گرانبار، اسب گران و سست. ج، اثباط، ثباط
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ / مَ بِ)
جای بستن چارپایان. (از متن اللغه). اصطبل:
یارب مرا برون بر ز اینجا که حیف باشد
یوسف به مهبط چه، عیسی به مربط خر.
شرف شفروه.
خواهم ز بخت یکدلش در عرش بینم منزلش
زرادخانه بابلش مربط خراسان بینمش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مِ بَ)
آنچه ستور رابه وی بندند. (از آنندراج) (از متن اللغه) (از منتهی الارب). رسن. (مهذب الاسماء). ریسمان یا زنجیری که ستور را بدان بندند، زنجیر، چند مربط فیل، چند زنجیر فیل. (یادداشت مؤلف). از زنجیر مراد حیوان است معادل رأس، برای اسب و استر و غیره: پانزده مربط فیل او را که از بهر ذخیرۀ ایام و عدت اوقات خصام اندوخته بود بستد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 336). سی مربط فیل تقریر رفت که از نخب افیال خویش به خدمت فرستد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 293). در مقدمۀ لشکر او قریب دویست مربط فیل بود که از دیار هند غنیمت یافته بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 106)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
بط بزرگ. قاز فربه و سمین. (ناظم الاطباء). خربت. اوّز. سیقا. قلولا. (یادداشت بخط مؤلف). بط کلان. (شرفنامۀمنیری). (غیاث اللغات). غاز بزرگ. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : چون زغن سالی ماده باشد و سالی نر و چون خربط روزی خشک و روزی تر. (کتاب النقص ص 491) ، مرد احمق و ابله. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مرد بزرگ جثۀ کوچک عقل. (از انجمن آرای ناصری). کالوس. (یادداشت بخط مؤلف) :
گروهی آنکه ندانند باز سیم از سرب
همه دروغزن و خربطند و خیره سرند.
قریعالدهر.
چون خیره طیره شد ز میان ربوخه گفت
بر ریش خربطان ریم ای خواجه عسجدی.
عسجدی.
چون طوطیان شنوده همی گویی
تو خربطی بگفتن بی معنا.
ناصرخسرو.
گیرم دنیا ز بی محل دنیا
بر گرهی خربط و خسیس بهشتی.
ناصرخسرو.
پرخدویی زشت خویی خیره رویی خربطی.
سوزنی.
حکیم خربط و ممدوح خربغا بد هست
از این حدیث مرا و ترا چه باک و چه بیم.
سوزنی.
بنده با مشت خربطی امروز
چون خر اندر خلاب افتاده.
انوری.
دست در وی می مالند و به ابلهان و جهال وعوام و خربطان می نمایند. (کتاب النقض ص 456). شبهتی است که ناصبیان بعداوت علی واخود نهند و این خربطی باورشان کند. (کتاب النقص ص 579).
کرده ز برای خربطی چند
از باد بروت ریش پالان.
خاقانی.
خرسواران در سباقت تاختند
خربطان در پایگاه انداختند.
مولوی (مثنوی).
مشو پیرو غول وهم و خیال
به افسون خربط مشو در جوال.
نزاری قهستانی.
، آدم وحشی که مانند غول موی دار باشد و در شکل شبیه انسان بود، مرد حیله باز بی دیانت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ثَ بَ)
دنب یا پیه آن. ج، ثرب، ثراب
لغت نامه دهخدا
(ثِ)
یا ثربط. پدر قبیله ای است از قضاعه
لغت نامه دهخدا
(ثُ عُ)
طین ثرعط، گل تنک و رقیق. ثرعطط
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
معرب بربت بمعنی سینه بط زیرا که ساز بربط شبیه است به سینۀ بط. (غیاث اللغات). کلمه فارسی است معرب مرکب از بر بمعنی سینه و بت بط مرغابی چه هیأت آن بسینۀ مرغابی و گردن آن ماند. (مفاتیح العلوم خوارزمی). و آن مرکب از چهار تار است نام زفت ترین آن چهار بم است و تاری را که بعد از بم است مثلث خوانندو تار بعد از مثلث را مثنی نامند و چهارمین را که از همه باریکتر است زیر گویند و عرب بربط را عود نام دهد. (مفاتیح العلوم). نام سازی است مشهور و بعضی گویند بربط ساز عود است و آن طنبور مانندی باشد کاسه بزرگ و دسته کوتاه. (غیاث) (برهان). از ذوات الاوتار بوده و با زخمه آنرا مینواخته اند. (یادداشت بخط مؤلف). عود. (بحر الجواهر) (دهار) (زمخشری) (مهذب الاسماء) (شرح قاموس). ابوالشهی. مزهر. (دهار) (السامی) (یواقیت العلوم). کران. (مهذب الاسماء) (السامی). بربت. (السامی فی الاسامی). وتر بربط از روده و زه بوده است. رجوع به مقدمه الادب ذیل کلمه وتر شود. بربط با زخمه و مضراب زده میشده است اسدی در کلمه شکافه گوید:شکافه زخمۀ مطربان بود که بدو بربط و چغانه زنند. رجوع به فرهنگ اسدی شود. بربط تار امروزین است و آنرا عود نیز خوانند در اول صاحب چهار تار بوده و اکنون چهارده تار دارد. (یادداشت بخط مؤلف) :
گهی سماع زنی گاه بربط و گه چنگ
گهی چغانه و طنبور و شوشک و عنقا.
زینتی.
آنرا که با مکوی و کلابه بود شمار
بربط کجا شناسد و چنگ و چغانه را.
شاکر بخاری.
چو نومید برگشت از آن بارگاه
ابا بربط آمد سوی باغ شاه.
فردوسی.
چو من دست کردم به بربط دراز
سرشکش زدیده برون راند راز.
فردوسی.
بدو شادمان گشت بهرام و زن
نشستند و گفتند بربط بزن.
فردوسی.
حاسدم گوید که شعر او بود تنها و بس
باز نشناسد کسی بربط زچنگ رامتین.
منوچهری.
نوآئین مطربان داریم و بربطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله.
منوچهری.
با طرب دارم و مرد طرب آرایت
با سماع خوش و با بربط و با نایت.
منوچهری.
بگوشم قوت مسموع و سامع
بسازد نغمۀ بربط شنیدن.
ناصرخسرو.
چون بگوش آیدت از بربطی آن راهک نو
روی پژمردت چون گل شود و طبع کریم.
ناصرخسرو.
یاد نکنی چون همی از روزگار پیشتر
تو تبوراکی بدست ومن یکی بربط بچنگ.
حکیم غمناک (از فرهنگ اسدی).
بربط اعجمی صفت هشت زبانش در دهان
از سر زخمه ترجمان کرده بتازی و دری.
خاقانی.
بربط که به طفل خفته ماند
بانگ از بردایگان برآورد.
خاقانی.
درآمد باربد چون بلبل مست
گرفته بربطی چون آب در دست.
نظامی.
خردمند را که در زمرۀ اجلاف سخن ببندد شگفت مدار که آواز بربط از غلبۀ دهل برنیاید. (گلستان سعدی).
چو آهنگ بربط بود مستقیم
کی از دست مطرب خورد گوشمال.
سعدی (گلستان).
دگر هرکه بربط گرفتی بکف
قفا خوردی از دست مردم چو دف.
سعدی.
- بربطزن، عواد. (مهذب الاسماء). کران نواز. بربط نواز. بربطی:
خنیاگر او ستوه و بربطزن
از بس شکفه شد در اشکنجه.
منوچهری.
من رانده بهم چو پیش گه باشد
طنبوری و پای کوب و بربطزن.
ناصرخسرو.
نشاندند مطرب بهر برزنی
اغانی سرایی و بربطزنی.
نظامی.
- بربطسرای، بربطسرا. بربطنواز. (آنندراج). بربطزن:
غو کوسشان زخم بربطسرای
دم گاودم ناله واوای نای.
اسدی (گرشاسب نامه).
خروش رباب و هواهای نای
ره چنگ و دستان بربطسرای.
اسدی (گرشاسب نامه).
هست بردن علم و دانش نزد نادان همچنانک
پیش کر بربطسرای و پیش کور آیینه دار.
(ازسندبادنامه).
چون در آواز آمد آن بربطسرای
کدخدا را گفتم از بهر خدای.
سعدی.
- بربطنواز، بربطزن. بربطسرای، کسی که بربط مینوازد. (ناظم الاطباء) :
نشستند خوبان بربطنواز
یکی عودسوز و یکی عودساز.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(ثُ رَ مِ)
گل تر یا رقیق آبناک. ثرمطه
لغت نامه دهخدا
(تَ سَعْ عُ)
گولی. گول شدن، عیب کردن، ثلط. سرگین انداختن. ریغ زدن. ریخ زدن، سریش کردن
لغت نامه دهخدا
(ثِ مِ)
نعجهثرمط، میش مادۀ بزرگ که از خائیدنش آوازی برآید
لغت نامه دهخدا
تصویری از ربط
تصویر ربط
بربستن، رابطه، بستگی، وابستگی، ارتباط
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده بربوت بربت یکی از متداولترین و مهمترین سازهای دوره های گذشته تاریخ ایران و عرب. در ساختمان این ساز و جنس چوب واوتار آن دقت فراوان میشده. و آن طنبور مانندی است کاسه بزرگ و دسته کوتاه عود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثرب
تصویر ثرب
سرزنش کردن و بمعنی پیه شکم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مربط
تصویر مربط
جای بستن چهار پایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خربط
تصویر خربط
بط بزرگ، غاز فربه و سمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثرمط
تصویر ثرمط
میش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثبط
تصویر ثبط
سست و گرانبار شدن، مرد ضعیف، واقف کردن بر کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مربط
تصویر مربط
((مَ بِ))
جای بستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خربط
تصویر خربط
((خَ بَ))
مرغابی بزرگ، ابله، نادان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بربط
تصویر بربط
((بَ بَ))
عود، از آلات موسیقی شبیه تار که کاسه اش بزرگتر و دسته اش کوتاه تر است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ربط
تصویر ربط
((رَ))
بستن، پیوند دادن، بستگی، پیوستگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ربط
تصویر ربط
((رُ بُ))
جمع رباط، کاروانسراها، پیوندها، زردپی ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ربط
تصویر ربط
پیوستگی، پیوند
فرهنگ واژه فارسی سره
تنبور، عود
فرهنگ واژه مترادف متضاد
غاز، قاز، خرچال
فرهنگ واژه مترادف متضاد