جدول جو
جدول جو

معنی ثدن - جستجوی لغت در جدول جو

ثدن
(تَ)
بسیارگوشت و گران گردیدن کسی. (منتهی الارب) ، ثدن لحم، بوی گرفتن گوشت
لغت نامه دهخدا
ثدن
(ثَ دِ)
فربه. گوشت گن. مرد بسیارگوشت، متعفن و گندیده
لغت نامه دهخدا
ثدن
بویناکی بو گرفتن گوشت
تصویری از ثدن
تصویر ثدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عدن
تصویر عدن
(پسرانه)
بهشت زمینی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شدن
تصویر شدن
درخت گلی شبیه یاسمین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدن
تصویر بدن
جسم انسان غیر از سر، تن، جسم برخی از اشیا مثلاً بدن شمع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدن
تصویر مدن
مدینه ها، شهرها، جمع واژۀ مدینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لدن
تصویر لدن
نزد، پیش، پیش کسی، در کنار یا برابر کسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شدن
تصویر شدن
انجام یافتن، گشتن، گردیدن، رفتن، گذشتن، روان گشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چدن
تصویر چدن
فلزی مرکب از آهن و زغال که تقریباً پنج درصد کربن دارد
چدن الماسه: نوعی چدن سخت و شکننده، چدن سفید
چدن سفید: نوعی چدن سخت و شکننده
چدن خاکستری: نوعی چدن که در ریخته گری و قالب گیری به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زدن
تصویر زدن
چیزی را با فشار و به طور ناگهانی به جایی کوبیدن مثلاً تخم مرغ را زد به دیوار،
وارد کردن فشار یا ضربه به چیزی مثلاً زد توی سر خودش
کنایه از نصب کردن،
چسباندن مثلاً تابلو را به دیوار زدم
وارد کردن ضربه به کسی، کتک زدن
مورد اصابت گلوله قرار دادن مثلاً از پشت زدندش،
اصابت کردن وسیلۀ نقلیه با کسی مثلاً یک موتوری به او زده بود
نیش زدن،
دزدیدن، ربودن مثلاً کیفم را زدند
نواختن و به صدا درآوردن آلات موسیقی،
تراشیدن، اصلاح کردن مثلاً ریشش را زد
کنایه از استعمال کردن مواد مخدر
کنایه از خوردن، به ویژه خوردن مایعات مثلاً چند تا لیوان زدم،
مالیدن یا افشاندن چیزی به بدن به ویژه مواد آرایشی مثلاً عطر تندی زده بود
بازی کردن، به ویژه قمار،
ایجاد کردن، تاسیس کردن مثلاً یک مغازه زده بود
مخلوط کردن دو چیز با یکدیگر،
کنایه از کم کردن مثلاً دو متر از پارچه زده بود
طلوع کردن، به ویژه خورشید
فشار دادن دکمه برای به کار افتادن دستگاه
با بدگویی از کسی موقعیت او را خراب کردن مثلاً همکارانش برایش زده بودند
کنایه از بسیار تلاش کردن،
تپیدن مثلاً قلبم می زند،
پارک کردن مثلاً ماشینش را بد جایی زده بود،
رفتن مثلاً زدم بیرون،
یورش بردن، حمله کردن مثلاً بر دشمن زدند،
ایجاد کردن صدایی از دهان، به زبان آوردن مثلاً داد نزن،
برابری و مقابله کردن
فرهنگ فارسی عمید
(ثَ دِ نَ)
تأنیت ثدن
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ)
ناقص خلقت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَ د دَ)
مرد بسیارگوشت گران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بسیارگوشت. ثدن. (ازاقرب الموارد) ، آنکه دستش کوتاه و گردو ناقص باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کسی که در سینۀ وی گوشت زیادی باشد مانند پستان زن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عدن
تصویر عدن
اقامت کردن، همیشه بودن بجائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شدن
تصویر شدن
سپری کردن، گذشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فدن
تصویر فدن
شتر دراز کوهان کوشک استوار، سرخابی از رنگ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قدن
تصویر قدن
بسند آمدن بسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کدن
تصویر کدن
تخت روان، کد جامه جامه ای سبک که زنان در خانه پوشند، فربه: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غدن
تصویر غدن
دسترس، نیکی، نرمی، سستی سست دینی، فرو هشتگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثرن
تصویر ثرن
رنجاندن
فرهنگ لغت هوشیار
پرده داری دربانی در خدایخانه یابتخانه، فرو هشتن جامه را پرده پرده بارگیر پرده کجاوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدن
تصویر خدن
یار، دوست
فرهنگ لغت هوشیار
فلزی است مرکب از آهن و ذغال که تقریباً 5 درصد کربن دارد، در 0021 درجه حرارت ذوب میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثمن
تصویر ثمن
بها، قیمت، ارزش هشت یک گرفتن، هشتم شدن هشت یک گرفتن، هشتم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
سختیدن سخت شدن، ستبرا، سختی -1 ستبر و سخت گردیدن ثخونت، ستبرنا ستبرا ستبری، قطر ضخامت کلفتی، غلظت، سختی، جمع ثخین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثدغ
تصویر ثدغ
سر شکستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثدق
تصویر ثدق
نیک باریدن، روان شدن آب راه افتادن، شکافتن شکم گوسپند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثدی
تصویر ثدی
پستان زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زدن
تصویر زدن
آسیب رسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردن
تصویر ردن
رشته، خز، پوسته زهدان تریز بن آستین بن آستین و تریز جمع اردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدن
تصویر بدن
تن، جسدانسان، اندام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آدن
تصویر آدن
پسوندیست که باخر ریشه دستوری ملحق گردد و مصدرسازد: گشادن نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
نرم نزدیک نزد نزد نزدیک، لدنی یا سر لدن، سر لدنی راز الهی: تاکه در هر گوش ناید این سخن یک همی گویم ز صد سر لدن، (منثوی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدن
تصویر بدن
تن
فرهنگ واژه فارسی سره