جدول جو
جدول جو

معنی ثاجه - جستجوی لغت در جدول جو

ثاجه
(جَ)
یکی از وادیهای قبلیه نواحی مکه. (مراصد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راجه
تصویر راجه
عنوان احترام آمیز هر یک از حاکمان، فرمانروایان، امرا و سرکردگان هند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باجه
تصویر باجه
گیشه، جایگاه مخصوص فروش بلیت یا گرفتن و دادن پول در سینما، بانک و مانند آن ها، دریچه، روزنه
فرهنگ فارسی عمید
(جَ)
نام جائی است. لبید گوید:
فذکّرها مناهل آجنات
بحاجه لاتنزح بالدوالی.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
شوغای گوسفند. آغل گوسپندان و شتران در صحرا یا نزدیک خانه، سنگ توده ای است پست بقدر مرد نشسته که در صحرا سازند برای نشان، ثاوه
لغت نامه دهخدا
(وَ)
میش کلان سال، گوسفند لاغر، اندک باقی مانده از بسیار، ثایه. و نیز رجوع به ثایه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ سَ سُ)
یک مرتبه انداختن قی، روان شدن، چنانکه آب: ثاع الماء، روان شد آب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثَ بَ جَ)
متوسطمیان جید و ردی. نه خیاره و نه رذاله
لغت نامه دهخدا
(ج جَ)
تأنیث حاج، نعت مونث ازحج. زنی بزیارت خانه کعبه توفیق یافته. ج، حواج
لغت نامه دهخدا
(جَ)
خار سپید. خار ترنی
لغت نامه دهخدا
(جَ)
نام پدر اسماعیل شیرازی محدث است. (منتهی الارب). محدث در نظر مسلمانان به عنوان یک فرد متخصص در علم حدیث شناخته می شود که تلاش دارد تا روایات پیامبر اسلام را بدون کم و کاست به نسل های بعدی منتقل کند. این افراد با بهره گیری از دانش رجال و درایه حدیث، توانایی تشخیص صحت احادیث را دارند و در صورت صحت، این احادیث را ثبت و نقل می کنند تا از تحریف یا تغییر در سنت نبوی جلوگیری شود.
لغت نامه دهخدا
(جَ / داجْ جَ)
پس روان لشکر. (منتهی الارب). تباع عسکر. (از اقرب الموارد) ، چیز اندک و حقیر از حاجت، یا حاجه. داجه از اتباع است و منه الحدیث، ما ترکت حاجه و لا داجه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(جَ)
نام رودیست در اندلس (اسپانیا) که شهر طلیطله بر کنار آنست. شطی است در اسپانیا و پرتقال که ’ارنجویس’ و ’طلیطله’ و ’طلبیره’ را مشروب می سازد و به اقیانوس اطلس می ریزد و در مصب وسیع آن شهر ’لیسبون’ قرار دارد. طول این شط در حدود 1000 کیلومتر است. حمداﷲ مستوفی در نزهه القلوب آرد: آب تاجه، در صورالاقالیم آمده که آب تاجه آنست که از کوههای اندلس و طلیطله و شعب برمی خیزد و آبی بزرگ است نزدیک بدجله بود و بدین ولایت گذشته بدریا می ریزد و طولش صد فرسنگ باشد. (نزهه القلوب چ گای لیسترانج ج 3 ص 213)... طلیطله، شهری است بر سر کوهی بلند و اکثر عماراتش از سنگ کرده اند بنزدیک نهر تاجه است و آن رود در بزرگی بدجله نزدیک بود... (نزهه القلوب چ گای لیسترانج ج 3 ص 269)
لغت نامه دهخدا
(جَ)
مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: بقول مشهور دختر ذوشفره از ملوک یمن است. جنازه او را مدتها پس از مرگش یافتند در حالیکه غرق در جواهر گرانبها بوده و لوحۀ سنگی در مزارش پیدا شد که از آن چنین برمی آمد که وی از قحطی مرده و حاضر بود یک پیمانۀ طلا و مروارید و انواع دیگر جواهر را در ازاء یک پیمانه آذوقه بدهد ولی موفق نشد، و همه این سخنان را از زبان خود او نقل کرده اند
لغت نامه دهخدا
(ثارْ رَ)
زن بسیارگوی
لغت نامه دهخدا
نعت فاعلی از ثجو، ثاج، ج، ثاجون، ثاجین
لغت نامه دهخدا
(جِ)
نعت فاعلی از ثجر
لغت نامه دهخدا
(ءِ جَ)
بانگ کننده: شاه ثائجه. ج، ثوائج، ثائجات
لغت نامه دهخدا
(جَ)
نوعی از طعام. ’با’. آش. نانخورش. ج، باجات
لغت نامه دهخدا
(جَ)
شهری قدیم است اندر اندلس و باخواسته. (حدود العالم). نام قصبه ایست در ایالت آلمتیو از کشور پرتقال در جهت جنوب، در 120هزارگزی جنوب شرقی شهر لیسبون (لشبونه). در جلگه ای بسیار دلکش بر تپۀ فرحبخشی واقع گشته، دارای ده هزار جمعیت. در زمان اعراب بسیار آبادان بود و مولد جمعی از مشاهیر علمای اسلام است. در افریقا هم چند قصبه باین نام هست و از این رو باجۀ مورد بحث به باجۀ اندلس شهرت یافته است. (قاموس الاعلام ترکی ج 2). و رجوع به روضات الجنات ص 322 شود. شهری در پرتغال، دارای 10000 جمعیت و اسقف نشین است
شهریست به افریقیه، و از آن شهر است عبدالله بن محمد و صاحب تصانیف ابوالولید سلیمان بن خلف. (منتهی الارب). و رجوع به عقدالفرید ج 5 ص 284، و باجه شود
لغت نامه دهخدا
(فَ حَ)
درشت و دفزک گردیدن وبسیارگوشت شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زفت شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(جَ / جِ)
دریچه. روزنۀ بزرگ. (آنندراج). باجیک. بادگیر. در خرد. روزن. روزنه. برین. برینه. پیش در. بادهنج. بعضی این کلمه را فارسی دانسته اند. لغتی از بازه (رجوع به بازه شود). ولی باجه در ترکی نیز بمعنی پنجره و روزنۀ دیوار آمده. رجوع به برهان قاطع چ معین شود.
لغت نامه دهخدا
(ثابْ بَ)
زن جوان
لغت نامه دهخدا
تصویری از هاجه
تصویر هاجه
ماده غوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاجه
تصویر کاجه
زنخ. ذقن ب چانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاجه
تصویر فاجه
بیرون شدن بخارات از راه دهن دهان دره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جاجه
تصویر جاجه
خرمهره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثاده
تصویر ثاده
زن فربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساجه
تصویر ساجه
از ریشه پارسی یک ساگ یک درخت ساگ، پلمه کهبد (لوح صراف)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راجه
تصویر راجه
حاکم هند پادشاه هندوستان. رای سنسکریت فرمانروا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باجه
تصویر باجه
دریچه، روزنه بزرگ، بادگیر روزن، پیش در، گیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاجه
تصویر فاجه
((ج))
فاژ، فاژه، خمیازه، دهان دره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راجه
تصویر راجه
((جِ))
عنوانی برای حاکم یا فرمانروا در هندوستان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باجه
تصویر باجه
دریچه، روزنه بزرگ، گیشه، جایگاه مخصوص فروش بلیط، و یا دادن پول در بانک و پاکت های سفارشی در پست خانه و غیره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باجه
تصویر باجه
گیشه
فرهنگ واژه فارسی سره