جدول جو
جدول جو

معنی تیماس - جستجوی لغت در جدول جو

تیماس(پسرانه)
جنگل، بیشه
تصویری از تیماس
تصویر تیماس
فرهنگ نامهای ایرانی
تیماس
بیشه، نیزار، جنگل
تصویری از تیماس
تصویر تیماس
فرهنگ فارسی عمید
تیماس
بیشه و نیستان و جنگل را گویند و به عربی اجم خوانند، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)، بیشه، (صحاح الفرس)، بیشه و نیستان، (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی)، جنگل و بیشه و ویرانه و ملک لم یزرع و ویران و نیستان، (ناظم الاطباء) :
نهاده روی به حضرت چنانکه روبه پیر
به تیم واتگران آید از در تیماس،
ابوالعباس (از صحاح الفرس و فرهنگ جهانگیری)،
در قوامیس عرب کلمه دیماس یا دیماس هست که به معنی لانه و سوراخ زیرزمینی که وحوش به لانه گیرند و امثال آن می باشد و به گمان من تیماس و دیماس یکی تعریب یا تصحیف دیگری است و از شعر ابوالعباس تیماس را به معنی بیشه و نیستان و جنگل گرفته اند به حدس، و اصل همان دیماس به معنی کن و سرب عربی است و دیماس نیز نام زندانی بود از حجاج بن یوسف ثقفی که برای تاریکی آن به دیماس خوانده می شد، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تیما
تصویر تیما
(دخترانه و پسرانه)
دشت، بیابان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دیماس
تصویر دیماس
گودال زیرزمینی، حمام، قبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیمار
تصویر تیمار
پرستاری، نوازش و مراقبت از شخص بیمار یا آسیب دیده، غم خواری، دلسوزی، فکر، اندیشه، درد و رنج
تیمار خوردن: غم خواری کردن، دلسوزی کردن، برای مثال به تنها تن خویش جستم نبرد / به پرخاش تیمار من کس نخورد (فردوسی - ۵/۳۵۲)
تیمار داشتن: خدمت، پرستاری و غم خواری کردن، مواظب کسی یا چیزی بودن
تیمار کردن: با شال و قشو بدن اسب را مالش دادن و تمیز کردن، محافظت کردن، پرستاری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیماج
تصویر تیماج
پوست دباغی شدۀ بز، پرنداخ، پرانداخ، اپرنداخ، پرندخ، ساختیان، کوزکانی، سختیان، گوزگانی، لکا
فرهنگ فارسی عمید
غم باشد و تیمار داشتن، غم خوردن بود، (فرهنگ جهانگیری)، غم، (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج)، رنج و اندوه، (ناظم الاطباء) :
از او بی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی
به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی،
رودکی،
نیکی او بجایگاه بد است
شادی او بجای تیمار است،
رودکی،
من مانده به خانه در پیخسته و خسته
بیمار و به تیمار و نژند و غم خورده،
خسروانی،
شبا پدید نیاید همی کرانۀ تو
برادر غم و تیمار من مگر توئیا،
آغاجی،
چرا این مردم دانا و زیرکسار و فرزانه
به تیمار و عذاب اندر ابا دولت به پیکار است،
خسروی،
نسوزد دلت بر چنین کارها
بدین درد و تیمار و آزارها،
فردوسی،
شهنشاه ایران از آن شاد گشت
ز تیمار آن لشکر آزاد گشت،
فردوسی،
کنون مادرت ماند بی تو اسیر
پر از رنج و تیمار و درد و زحیر،
فردوسی،
جهان سر بسر پر ز تیمار گشت
هر آن کس که بشنید غمخوارگشت،
فردوسی،
مرا گوئی چرا گریی زاندوه
مرا گوئی چرا نالی ز تیمار،
فرخی،
امیر شاد بد و بندگان او هم شاد
مخالفان همه با گرم و انده و تیمار،
فرخی،
هر که بر او سایه فکند آن درخت
رست ز تیمار و ز کرب و حزن،
فرخی،
اگر همیشه بشادیش خواهم ای عجبی
چرا همیشه به تیمار خواهدم هموار،
عنصری،
به تنگدستی ماند همی مخالفتش
همیشه جفت بود تنگدستی و تیمار،
عنصری،
بوستان عود همی سوزد تیمار بسوز
فاخته نای همی سازد طنبور بساز،
منوچهری،
عجب دلتنگ و غمخوارم ز حد بگذشت تیمارم
تو گویی در جگر دارم دو صد یا سنج کزکانی،
منوچهری،
در این دو روزه دور زندگانی
مخر تیمار و درد جاودانی،
(ویس و رامین)،
بروز رفته ماند یار رفته
چرا داری به دل تیمار رفته،
(ویس و رامین)،
کجا چون دیده ریزد اشک بسیار
گشاده گردد از دل ابر تیمار،
(ویس و رامین)،
من ز تیم تو به تیمار گرفتار شدم
تو به تیمار مهل باز به تیم آر مرا،
(از فرهنگ اسدی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)،
ولیکن چو با هر دوام کار نیست
چو هرگز نباشدم تیمار نیست،
اسدی،
دلاور نبرد ایچ تیمار مرگ
میان بست بر جنگ و پیکار گرگ،
اسدی،
ز دختر بپرسید پس شهریار
بترسید دختر ز تیمار یار،
اسدی،
بدینار و هر چیز و تیمار سخت
توان یافت جز زندگانی و بخت،
اسدی،
ای دل خواهی که در دل آرام رسی
بی تیماری بدان مه تام رسی
با او به مراد دل بزی ای دل از آنک
ار دانی خواست کام در کام رسی،
؟ (از قابوسنامه)،
مر این درد نه از پی زادن است
که این درد و تیمار جان دادن است،
شمسی (یوسف و زلیخا)،
سوی آب چندان چه داری شتاب
تو تیمار جان خور، نه تیمار آب،
شمسی (یوسف و زلیخا)،
هر که او انده و تیمار تو نگزیند
تو به خیره چه خوری انده و تیمارش،
ناصرخسرو،
ای طلبکار طربها مطربی را عمروار
چند جوئی در سرای رنج و تیمار و تعب،
ناصرخسرو،
که دنیا را نه تیمار است و نه مهر
ز بهر خود مباش از وی به تیمار،
ناصرخسرو،
هر کسی را هست تیماری ز دنیا و مرا
جز ز بهر طاعت اولاد تو تیمار نیست،
ناصرخسرو،
در کشتنم بگرد من اندر شد
پیوسته همچو دایره تیمارم،
مسعودسعد،
ز تیمار آن لعبت زهره فعل
ز هجران آن روی خورشیدفر،
مسعودسعد،
ای گرامی ترا کجا جویم
درد و تیمار تو کرا گویم،
مسعودسعد،
وقت شادی به نشینی، خود کند هر دشمنی
دوست آن باشد که با جان وقت تیمار ایستد،
سیدحسن غزنوی،
از جود تو و عدل تو غزنی چو بهشت است
زیرا که در او هست نه بیمار و نه تیمار،
سنائی،
به سنان غم و تیمار و حزن
سینۀ خصم تو بشکافته شد،
سوزنی،
از آن دروغ که گفتم که خویش یزدانم
زیادتست غم و رنج و گرم و تیمارم،
سوزنی،
غریب و شهری و پیر و جوان و خرد و درشت
همی فشارد شب و روز بی غم و تیمار،
سوزنی،
سایۀ رمح و عکس شمشیرش
گر برافتندبر جبال و بحار
سنگ این خاره گردد از اندوه
آب آن تیره گردداز تیمار،
انوری (از شرفنامۀ منیری)،
به پیش فیض تو زآن آمدم به استسقا
که وارهانی از این خشکسال تیمارم،
خاقانی،
یک نیمه ز عمر شد به هر تیماری
تا داد فلک به آخرم دلداری
بر من فلکا ترا چه منت باری
تا عمر بنستدی ندادی یاری،
خاقانی،
دانه از خوشۀ فلک خوردی
که به پرواز رستی از تیمار،
خاقانی،
شد شوی وی از دریغ و تیمار
دور از رخ آن عروس بیمار،
نظامی،
گرچه تیمار یابم از دوری
خواهم از خدمت تو دستوری،
نظامی،
ثناها کرد بر روی چو ماهش
بپرسید از غم و تیمار راهش،
نظامی،
چو می باید شدن زین دیر ناچار
نشاط از غم به و شادی ز تیمار،
نظامی،
افسوس که ناچار همی باید مرد
در محنت و تیمار همی باید مرد
چون دانستم که چون همی باید زیست
در حسرت و آزار همی باید مرد،
عطار،
می بچربد بر جهانی دلخوشی
در دل من ذرۀتیمار تو،
عطار،
یکی غله مردادمه توده کرد
ز تیمار دی خاطر آسوده کرد،
سعدی،
کسی که از غم و تیمار من نیندیشد
چرا من از غم و تیمار او شوم بیمار،
سعدی،
هر زمان گویم ز داغ عشق و تیمار فراق
دل ربود ازمن نگارم، جان ربودی کاشکی،
سعدی،
رقیبا بر حقی گر باورت ناید غم خسرو
که من تیمار بلبل پیش بوتیمار می گویم،
امیر خسرو (از آنندراج)،
- با تیمار، غمناک، اندوهگین:
مرغکی عاشق آب است که بوتیمارش
نام از آن است که همواره بود با تیمار،
قاآنی،
- تیمار نهادن بر کسی، غمگین ساختن، اندوهناک ساختن:
منه بیش از کشش تیمار بر من
بقدر زور من نه بار بر من،
نظامی (از انجمن آرا)،
، نگاهداشت بود، (فرهنگ جهانگیری)، خدمت و غمخواری و محافظت کردن کسی را که بیمار بود و یا به بلیتی گرفتار شده باشد، و به معنی نگاه داشتن و محافظت نمودن و غمخواری، (برهان) (از انجمن آرا)، غمخوارگی، نگاهداشت، (شرفنامۀ منیری)، غمخواری، (فرهنگ رشیدی)، حمایت و دستگیری و محافظت و نگهبانی و حراست و پرستاری بیمار و غمخواری، (ناظم الاطباء)، غمخواری و خدمت کردن، (غیاث اللغات)، غم خوردن و ... با لفظ خوردن و کشیدن و گفتن و کردن و بر کسی نهادن مستعمل است، (آنندراج)، غمخواری، غمگساری، پرستاری، خدمت، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
کرا دوست مهمان بود یا نه دوست
شب و روز تیمار مهمان بدوست،
ابوشکور بلخی،
از اندوه او سست و بیمار شد
ز شاه جهان پر ز تیمار شد،
دقیقی،
همی گفت کاینم جهاندار داد
غمی بودم از بهر تیمار داد،
فردوسی،
چو فرمان دهی من سزاوار اوی
میان را ببندم به تیمار اوی،
فردوسی،
گرت هیچ یاد است کردار من
یکی رنجه کن دل به تیمار من،
فردوسی،
چو جد خود به عدل و فضل عبد سیدم اکنون
فراوان سید و عبدند اندر عون و تیمارم،
سوزنی،
نجمی و آفتاب هنرپروری همی
در سایۀ عنایت و تیمار اهتمام،
سوزنی،
چون درخت است آدمی و بیخ عهد
بیخ را تیمار می باید به جهد،
مولوی،
فایق آید جان پرانوار او
باقیان را بس بود تیمار او،
مولوی،
می باید که به رعایت و تیمار حیوانات ایستادگی نمایی و بر قدم نیاز باشی که اینها نیز خلق خدای تعالی اند، (انیس الطالبین بخاری ص 29)،
تن بکاه ای خواجه در تیمار جان
تا به کی جان کاهی از تیمار من،
قاآنی،
، شفا، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و می آمدند از تمامیت دیه هاء جلیل و یهود و اورشلیم و نیروی خدا می آمد برای تیمار ایشان، (از ترجمه دیاتسارون ص 50 یادداشت ایضاً)، اندیشه، (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی)، فکر و اندیشه کردن هم آمده است و آن را تیماره با زیادتی ’هاء’ نیزخوانند، (برهان)، فکر و اندیشه و تصور و تدبیر و توجه، (ناظم الاطباء) :
شب تاری همه کس خواب یابد
من از تیمار او تا روز بیدار،
فرخی،
بازرگان به هزار تیمار چون بوتیمار پژمان و اندوهگین به خانه آمد، (سندبادنامه ص 305)،
، سیاست، فکر، اندیشه، حسن تربیت، ادب، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
پریچهره فرزند دارد یکی
کز او شوختر کم بود کودکی
مر او را خرد نی و تیمار نی
به شوخیش اندر جهان یار نی،
ابوشکور بلخی،
، مخارج قشونی، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
چرم بودار که آن را بلغار و ادیم نیز گویند و این لفظ ترکی است ... و در مدار به ’جیم’ فارسی است (تیماچ)، (غیاث اللغات) (آنندراج)، چرمی است رنگین و بوی خوش دارد، درشب طلوع سهیل آن را رنگ و بوی حاصل شود، (شرفنامۀ منیری)، پوست گوسپند دباغی شده، (ناظم الاطباء)، قسمی چرم اعلی، مقابل میشن، قسمی پوست پیراستۀ ستبر و محکم، (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دشت و بیابان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فلات. (اقرب الموارد) ، ستاره های جوزا، ارض تیماء، زمین بی آب و گیاه که مردم در آن راه گم کنند و هلاک شوند. یا زمین فراخ و وسیع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
دهی است از دهستان ماهیدشت بالا بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، سکنۀ آن 580 تن. آب آن از رود خانه مرک. محصول آن غلات، حبوب، لبنیات، میوه جات، صیفی و توتون. شغل اهالی زراعت، گله داری و صنایع دستی زنان آنجا قالیچه و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد و در تابستان از راه رباط و دوکوشکان اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
بلادت باشد و آن تعطیل قوت نفس ناطقه است بی آنکه تقصیری در خلقت آن شده باشد، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)، در برهان آمده در فرهنگها نیافتم، (انجمن آرا) (آنندراج)، بلادت و کندی ذهن، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
یکی از شاگردان پولس که بصفت غیرت موصوف و با او بکار مشغول بود. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
ترجمه توضیح باشد که از واضح شدن و ظاهر گردیدن است، (برهان)، مؤلف انجمن آرا نویسد بدین معنی در کتب عرب و عجم ندیده ام و اصل این لغت عربی است و در اصل پارسی نیست
لغت نامه دهخدا
(دَ /دی)
زندانی است که حجاج در واسط ساخته بوده است. (از معجم البلدان). نام زندان حجاج بن یوسف جهت تاریکی آن. (منتهی الارب). محبس حجاج. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دی)
شهری در نزدیکی دمشق. (از اقرب الموارد). یاقوت می نویسد موضعی است در وسط عسقلان مکانی است مرتفع و مشرف برعسقلان نزدیک مسجد جامع و ابوالحسن محمد بن عمر بن عبدالعزیز دیماسی بدان منسوب است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
خانه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خانه زیر زمین چه خانه حیوانات چه خانه حمام، سمج تاریک. (منتهی الارب). لانۀ وحوش و گودال زیرزمین وجای تاریک که روشنی بدانجا نرسد. (از اقرب الموارد) ، گلخن حمام. (از منتهی الارب). حمام. (از اقرب الموارد). گرمابه. (مهذب الاسماء) (دهار). ج، دمامیس مثل قیراط و قراریط و ان فتحت الدال فجمعه دیامیس مثل شیطان و شیاطین. (منتهی الارب). مؤلف در ذیل کلمه تیماس احتمال داده اند که دیماس و تیماس یکی تعریب و یا تصحیف دیگری باشد. رجوع به تیماس شود
لغت نامه دهخدا
نام یکی از حکما که در صنعت کیمیا (زرسازی) بحث کرده و به عمل اکسیر تام رسیده است، (از الفهرست ابن الندیم، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
صبری، دبیر هندسۀ وضعی در مهندسخانه. او راست: البراعه المشرقیه فی علم الهندسه الوضعیه، چ مصر (1300 هجری قمری). بلوغ الاّمال فی المنتخبات الکثیرهالاستعمال، چ سنگی مصر (1299 هجری قمری). (معجم المطبوعات ستون 1177)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
سن. یکی از دوازده حواری حضرت عیسی (ع) است که به دیرباوری مشهور و از جملۀ کسانی بود که هیچ چیز را باور نداشت مگر آنکه به نحوی در آن اطمینان حاصل می نمود، چنانکه این حواری بعثت حضرت عیسی را باور نکرد. (از لاروس). رجوع به توما شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
بخش حومه، نام یکی از بخشهای سه گانه شهرستان مهاباد است که از 443 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل گردیده و جمعیت آن با شهر مهاباد در موقع تألیف فرهنگ جغرافیایی ایران 96660 تن بوده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4). و رجوع به مهاباد (شهرستان) و مهاباد (شهر) شود
لغت نامه دهخدا
غده ای فرد که در جلو قصبهالریه و در عقب استخوان جناغ سینه واقع است و از دو لب چپ و راست تشکیل شده است، این غده صاف و رنگش در جنین گلی ولی در کودک خاکستری است، غدۀ مذکور در سن بلوغ به نهایت نمو خود می رسد، ولی از آن به بعد کوچک میشود، و در سن کهولت از بین می رود، وجود این غده موجب مساعد کردن نمو بدن است وفقدانش نمو را متوقف می سازد، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
یکی از پنج تن سران تاتار بود، وی و تاینال در جنگ باجلال الدین خوارزمشاه بسال 625 هجری قمری مهتر ایشان بودند، رجوع به تاریخ مغول اقبال ص 122 و تاینال شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِنْ)
بر مساس و بسودن اندام قادر گردیدن زن و سودن، (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیماس
تصویر دیماس
گودال زیر زمینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایماس
تصویر ایماس
بر ماسیدن پر ماسیدن (دست مالیدن به چیزی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیماء
تصویر تیماء
پارسی تازی گشته بیابان نجد دشت بیابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیماج
تصویر تیماج
پوست بز که آنرا دباغی کرده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیمار
تصویر تیمار
رنج و اندوه، غم خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیموس
تصویر تیموس
غده ای که در کودکان در بالای قفسه سینه و جلو نای قرار دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیماج
تصویر تیماج
پوست بز دباغی شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تیمار
تصویر تیمار
خدمت و غمخواری، فکر، اندیشه، پرستاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تیمار
تصویر تیمار
مراقبت
فرهنگ واژه فارسی سره
اندوه، غم، اندوه گساری، غم خواری، حضانت، سرپرستی، پرستاری، توجه، اندیشه، فکر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چرم، چرم دباغی نشده
فرهنگ واژه مترادف متضاد