جدول جو
جدول جو

معنی تیماج - جستجوی لغت در جدول جو

تیماج
پوست دباغی شدۀ بز، پرنداخ، پرانداخ، اپرنداخ، پرندخ، ساختیان، کوزکانی، سختیان، گوزگانی، لکا
تصویری از تیماج
تصویر تیماج
فرهنگ فارسی عمید
تیماج
چرم بودار که آن را بلغار و ادیم نیز گویند و این لفظ ترکی است ... و در مدار به ’جیم’ فارسی است (تیماچ)، (غیاث اللغات) (آنندراج)، چرمی است رنگین و بوی خوش دارد، درشب طلوع سهیل آن را رنگ و بوی حاصل شود، (شرفنامۀ منیری)، پوست گوسپند دباغی شده، (ناظم الاطباء)، قسمی چرم اعلی، مقابل میشن، قسمی پوست پیراستۀ ستبر و محکم، (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تیماج
پوست بز که آنرا دباغی کرده باشند
تصویری از تیماج
تصویر تیماج
فرهنگ لغت هوشیار
تیماج
پوست بز دباغی شده
تصویری از تیماج
تصویر تیماج
فرهنگ فارسی معین
تیماج
چرم، چرم دباغی نشده
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تیما
تصویر تیما
(دخترانه و پسرانه)
دشت، بیابان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تیماس
تصویر تیماس
(پسرانه)
جنگل، بیشه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تیماس
تصویر تیماس
بیشه، نیزار، جنگل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تتماج
تصویر تتماج
نوعی آش که با آرد گندم تهیه می کردند، آش سماق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیمار
تصویر تیمار
پرستاری، نوازش و مراقبت از شخص بیمار یا آسیب دیده، غم خواری، دلسوزی، فکر، اندیشه، درد و رنج
تیمار خوردن: غم خواری کردن، دلسوزی کردن، برای مثال به تنها تن خویش جستم نبرد / به پرخاش تیمار من کس نخورد (فردوسی - ۵/۳۵۲)
تیمار داشتن: خدمت، پرستاری و غم خواری کردن، مواظب کسی یا چیزی بودن
تیمار کردن: با شال و قشو بدن اسب را مالش دادن و تمیز کردن، محافظت کردن، پرستاری کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تُ)
کیسۀ درازی را گویند که از پارچه دوزند و یا از ابریشم بافند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
تیماج و چرمی که از پوست بز سازند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دشت و بیابان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فلات. (اقرب الموارد) ، ستاره های جوزا، ارض تیماء، زمین بی آب و گیاه که مردم در آن راه گم کنند و هلاک شوند. یا زمین فراخ و وسیع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
غم باشد و تیمار داشتن، غم خوردن بود، (فرهنگ جهانگیری)، غم، (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج)، رنج و اندوه، (ناظم الاطباء) :
از او بی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی
به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی،
رودکی،
نیکی او بجایگاه بد است
شادی او بجای تیمار است،
رودکی،
من مانده به خانه در پیخسته و خسته
بیمار و به تیمار و نژند و غم خورده،
خسروانی،
شبا پدید نیاید همی کرانۀ تو
برادر غم و تیمار من مگر توئیا،
آغاجی،
چرا این مردم دانا و زیرکسار و فرزانه
به تیمار و عذاب اندر ابا دولت به پیکار است،
خسروی،
نسوزد دلت بر چنین کارها
بدین درد و تیمار و آزارها،
فردوسی،
شهنشاه ایران از آن شاد گشت
ز تیمار آن لشکر آزاد گشت،
فردوسی،
کنون مادرت ماند بی تو اسیر
پر از رنج و تیمار و درد و زحیر،
فردوسی،
جهان سر بسر پر ز تیمار گشت
هر آن کس که بشنید غمخوارگشت،
فردوسی،
مرا گوئی چرا گریی زاندوه
مرا گوئی چرا نالی ز تیمار،
فرخی،
امیر شاد بد و بندگان او هم شاد
مخالفان همه با گرم و انده و تیمار،
فرخی،
هر که بر او سایه فکند آن درخت
رست ز تیمار و ز کرب و حزن،
فرخی،
اگر همیشه بشادیش خواهم ای عجبی
چرا همیشه به تیمار خواهدم هموار،
عنصری،
به تنگدستی ماند همی مخالفتش
همیشه جفت بود تنگدستی و تیمار،
عنصری،
بوستان عود همی سوزد تیمار بسوز
فاخته نای همی سازد طنبور بساز،
منوچهری،
عجب دلتنگ و غمخوارم ز حد بگذشت تیمارم
تو گویی در جگر دارم دو صد یا سنج کزکانی،
منوچهری،
در این دو روزه دور زندگانی
مخر تیمار و درد جاودانی،
(ویس و رامین)،
بروز رفته ماند یار رفته
چرا داری به دل تیمار رفته،
(ویس و رامین)،
کجا چون دیده ریزد اشک بسیار
گشاده گردد از دل ابر تیمار،
(ویس و رامین)،
من ز تیم تو به تیمار گرفتار شدم
تو به تیمار مهل باز به تیم آر مرا،
(از فرهنگ اسدی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)،
ولیکن چو با هر دوام کار نیست
چو هرگز نباشدم تیمار نیست،
اسدی،
دلاور نبرد ایچ تیمار مرگ
میان بست بر جنگ و پیکار گرگ،
اسدی،
ز دختر بپرسید پس شهریار
بترسید دختر ز تیمار یار،
اسدی،
بدینار و هر چیز و تیمار سخت
توان یافت جز زندگانی و بخت،
اسدی،
ای دل خواهی که در دل آرام رسی
بی تیماری بدان مه تام رسی
با او به مراد دل بزی ای دل از آنک
ار دانی خواست کام در کام رسی،
؟ (از قابوسنامه)،
مر این درد نه از پی زادن است
که این درد و تیمار جان دادن است،
شمسی (یوسف و زلیخا)،
سوی آب چندان چه داری شتاب
تو تیمار جان خور، نه تیمار آب،
شمسی (یوسف و زلیخا)،
هر که او انده و تیمار تو نگزیند
تو به خیره چه خوری انده و تیمارش،
ناصرخسرو،
ای طلبکار طربها مطربی را عمروار
چند جوئی در سرای رنج و تیمار و تعب،
ناصرخسرو،
که دنیا را نه تیمار است و نه مهر
ز بهر خود مباش از وی به تیمار،
ناصرخسرو،
هر کسی را هست تیماری ز دنیا و مرا
جز ز بهر طاعت اولاد تو تیمار نیست،
ناصرخسرو،
در کشتنم بگرد من اندر شد
پیوسته همچو دایره تیمارم،
مسعودسعد،
ز تیمار آن لعبت زهره فعل
ز هجران آن روی خورشیدفر،
مسعودسعد،
ای گرامی ترا کجا جویم
درد و تیمار تو کرا گویم،
مسعودسعد،
وقت شادی به نشینی، خود کند هر دشمنی
دوست آن باشد که با جان وقت تیمار ایستد،
سیدحسن غزنوی،
از جود تو و عدل تو غزنی چو بهشت است
زیرا که در او هست نه بیمار و نه تیمار،
سنائی،
به سنان غم و تیمار و حزن
سینۀ خصم تو بشکافته شد،
سوزنی،
از آن دروغ که گفتم که خویش یزدانم
زیادتست غم و رنج و گرم و تیمارم،
سوزنی،
غریب و شهری و پیر و جوان و خرد و درشت
همی فشارد شب و روز بی غم و تیمار،
سوزنی،
سایۀ رمح و عکس شمشیرش
گر برافتندبر جبال و بحار
سنگ این خاره گردد از اندوه
آب آن تیره گردداز تیمار،
انوری (از شرفنامۀ منیری)،
به پیش فیض تو زآن آمدم به استسقا
که وارهانی از این خشکسال تیمارم،
خاقانی،
یک نیمه ز عمر شد به هر تیماری
تا داد فلک به آخرم دلداری
بر من فلکا ترا چه منت باری
تا عمر بنستدی ندادی یاری،
خاقانی،
دانه از خوشۀ فلک خوردی
که به پرواز رستی از تیمار،
خاقانی،
شد شوی وی از دریغ و تیمار
دور از رخ آن عروس بیمار،
نظامی،
گرچه تیمار یابم از دوری
خواهم از خدمت تو دستوری،
نظامی،
ثناها کرد بر روی چو ماهش
بپرسید از غم و تیمار راهش،
نظامی،
چو می باید شدن زین دیر ناچار
نشاط از غم به و شادی ز تیمار،
نظامی،
افسوس که ناچار همی باید مرد
در محنت و تیمار همی باید مرد
چون دانستم که چون همی باید زیست
در حسرت و آزار همی باید مرد،
عطار،
می بچربد بر جهانی دلخوشی
در دل من ذرۀتیمار تو،
عطار،
یکی غله مردادمه توده کرد
ز تیمار دی خاطر آسوده کرد،
سعدی،
کسی که از غم و تیمار من نیندیشد
چرا من از غم و تیمار او شوم بیمار،
سعدی،
هر زمان گویم ز داغ عشق و تیمار فراق
دل ربود ازمن نگارم، جان ربودی کاشکی،
سعدی،
رقیبا بر حقی گر باورت ناید غم خسرو
که من تیمار بلبل پیش بوتیمار می گویم،
امیر خسرو (از آنندراج)،
- با تیمار، غمناک، اندوهگین:
مرغکی عاشق آب است که بوتیمارش
نام از آن است که همواره بود با تیمار،
قاآنی،
- تیمار نهادن بر کسی، غمگین ساختن، اندوهناک ساختن:
منه بیش از کشش تیمار بر من
بقدر زور من نه بار بر من،
نظامی (از انجمن آرا)،
، نگاهداشت بود، (فرهنگ جهانگیری)، خدمت و غمخواری و محافظت کردن کسی را که بیمار بود و یا به بلیتی گرفتار شده باشد، و به معنی نگاه داشتن و محافظت نمودن و غمخواری، (برهان) (از انجمن آرا)، غمخوارگی، نگاهداشت، (شرفنامۀ منیری)، غمخواری، (فرهنگ رشیدی)، حمایت و دستگیری و محافظت و نگهبانی و حراست و پرستاری بیمار و غمخواری، (ناظم الاطباء)، غمخواری و خدمت کردن، (غیاث اللغات)، غم خوردن و ... با لفظ خوردن و کشیدن و گفتن و کردن و بر کسی نهادن مستعمل است، (آنندراج)، غمخواری، غمگساری، پرستاری، خدمت، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
کرا دوست مهمان بود یا نه دوست
شب و روز تیمار مهمان بدوست،
ابوشکور بلخی،
از اندوه او سست و بیمار شد
ز شاه جهان پر ز تیمار شد،
دقیقی،
همی گفت کاینم جهاندار داد
غمی بودم از بهر تیمار داد،
فردوسی،
چو فرمان دهی من سزاوار اوی
میان را ببندم به تیمار اوی،
فردوسی،
گرت هیچ یاد است کردار من
یکی رنجه کن دل به تیمار من،
فردوسی،
چو جد خود به عدل و فضل عبد سیدم اکنون
فراوان سید و عبدند اندر عون و تیمارم،
سوزنی،
نجمی و آفتاب هنرپروری همی
در سایۀ عنایت و تیمار اهتمام،
سوزنی،
چون درخت است آدمی و بیخ عهد
بیخ را تیمار می باید به جهد،
مولوی،
فایق آید جان پرانوار او
باقیان را بس بود تیمار او،
مولوی،
می باید که به رعایت و تیمار حیوانات ایستادگی نمایی و بر قدم نیاز باشی که اینها نیز خلق خدای تعالی اند، (انیس الطالبین بخاری ص 29)،
تن بکاه ای خواجه در تیمار جان
تا به کی جان کاهی از تیمار من،
قاآنی،
، شفا، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و می آمدند از تمامیت دیه هاء جلیل و یهود و اورشلیم و نیروی خدا می آمد برای تیمار ایشان، (از ترجمه دیاتسارون ص 50 یادداشت ایضاً)، اندیشه، (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی)، فکر و اندیشه کردن هم آمده است و آن را تیماره با زیادتی ’هاء’ نیزخوانند، (برهان)، فکر و اندیشه و تصور و تدبیر و توجه، (ناظم الاطباء) :
شب تاری همه کس خواب یابد
من از تیمار او تا روز بیدار،
فرخی،
بازرگان به هزار تیمار چون بوتیمار پژمان و اندوهگین به خانه آمد، (سندبادنامه ص 305)،
، سیاست، فکر، اندیشه، حسن تربیت، ادب، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
پریچهره فرزند دارد یکی
کز او شوختر کم بود کودکی
مر او را خرد نی و تیمار نی
به شوخیش اندر جهان یار نی،
ابوشکور بلخی،
، مخارج قشونی، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بیشه و نیستان و جنگل را گویند و به عربی اجم خوانند، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)، بیشه، (صحاح الفرس)، بیشه و نیستان، (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی)، جنگل و بیشه و ویرانه و ملک لم یزرع و ویران و نیستان، (ناظم الاطباء) :
نهاده روی به حضرت چنانکه روبه پیر
به تیم واتگران آید از در تیماس،
ابوالعباس (از صحاح الفرس و فرهنگ جهانگیری)،
در قوامیس عرب کلمه دیماس یا دیماس هست که به معنی لانه و سوراخ زیرزمینی که وحوش به لانه گیرند و امثال آن می باشد و به گمان من تیماس و دیماس یکی تعریب یا تصحیف دیگری است و از شعر ابوالعباس تیماس را به معنی بیشه و نیستان و جنگل گرفته اند به حدس، و اصل همان دیماس به معنی کن و سرب عربی است و دیماس نیز نام زندانی بود از حجاج بن یوسف ثقفی که برای تاریکی آن به دیماس خوانده می شد، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
صبری، دبیر هندسۀ وضعی در مهندسخانه. او راست: البراعه المشرقیه فی علم الهندسه الوضعیه، چ مصر (1300 هجری قمری). بلوغ الاّمال فی المنتخبات الکثیرهالاستعمال، چ سنگی مصر (1299 هجری قمری). (معجم المطبوعات ستون 1177)
لغت نامه دهخدا
بلادت باشد و آن تعطیل قوت نفس ناطقه است بی آنکه تقصیری در خلقت آن شده باشد، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)، در برهان آمده در فرهنگها نیافتم، (انجمن آرا) (آنندراج)، بلادت و کندی ذهن، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
قسمی از آش است در ترکی. (غیاث اللغات). خوراک معروف ترکان. (کاشغری ج 1 ص 378، از حاشیۀ برهان چ معین). آشی است که از سماق پزند. (انجمن آرا) (از فرهنگ نظام) (آنندراج). و به اصل تتم آش بوده و بعضی آن را ترکی دانند و چنین است. (انجمن آرا) (آنندراج). شاید لفظ مذکور مرکب است از تتم ترکی بمعنی سماق و لفظ آج مبدل آش فارسی. (فرهنگ نظام). فروزانفر در تعلیقات کتاب فیه مافیه آرد: تتماج بضم اول لفظی است ترکی و آن نوعی از آش خمیر است که با دوغ یا کشک سازند و گفتۀ مولانا در مثنوی:
نه چنان بازیست کو از شه گریخت
سوی آن کمپیر کو می آرد بیخت
تا که تتماجی پزد اولاد را
دید آن باز خوش خوش زاد را.
این معنی را تأیید میکند.... احمد بن منوچهر شست کله از شعرای قرن ششم قصیده ای در وصف تتماج گفته است که به قصیدۀ تتماجیه شهرت دارد و تا حدی طرز ساختن آن را روشن میسازد و مطلعش این است:
چو رایت صبح شد درفشان
شد خیل ستارگان پریشان.
و این قصیده را در مونس الاحرار نسخۀ عکسی متعلق بکتاب خانه ملی توان یافت و در دیوان خاقانی چاپ هند نیز به وی نسبت داده اند. رجوع بکتاب فیه مافیه ص 242 شود: در جمله سبب تولد سنگ امتلاست و رطوبتهای لزج که از طعامهای غلیظ تولد کند چون گوشت گاو... و تتماج و رشته و کرنج و... (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
چشم اعدای تو خلیده بخار
هم بر آنسان که سیخ در تتماج.
سوزنی.
نی چون تو کسی که آب تتماج خورد
در مصطبه ها بغل زند کاج خورد.
سوزنی.
همه ترکان فلک را پس از این
خلق تتماجی ایشان شمرند.
خاقانی.
آری آن را که در شکم دهل است
برگ تتماج به ز برگ گل است.
نظامی.
خارکز نخل دور شد تاجش
به که سازند سیخ تتماجش.
نظامی.
آب تتماج است آب روی عام
که سگ شیطان از او یابد طعام.
مولوی.
زآب تتماجی که دادش ترکمان
آنچنان وافی شده ست و پاسبان.
مولوی.
رزق ما از کاس زرین شد عقار
وان سگان را آب تتماج از تغار.
مولوی.
در منزل شیخ شادی تتماج می پختند... بعضی درویشان تتماج را بغفلت در دیگ می انداختند. خواجۀ ما قدس روحه از قصرعارفان رسیدند... شما تتماج را بغفلت می اندازید... آن تتماج انگوربا شده بود... (انیس الطالبین). در دست هر یکی کاسۀ تتماجی پیدا شد در خاطر من گذشت چه بودی اگر سیخی بود. (انیس الطالبین).
نام تتماج بر زبان راندم
ماست راآب در دهان آمد.
بسحاق اطعمه.
جانم از کاچی و تتماج زمستان سیر شد
استخوانهای قدیدم در نظر شمشیر شد.
بسحاق اطعمه.
وصف تتماج پر از قلیه چه شاید کردن
که بهر برگ نبشته ست هزاران اسرار.
بسحاق اطعمه.
، قطعه های باریک و نازک و بلند از خمیر که رشته نیز گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دشت و بیابان را گویند، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تتماج
تصویر تتماج
آش سماق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیماء
تصویر تیماء
پارسی تازی گشته بیابان نجد دشت بیابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیمار
تصویر تیمار
رنج و اندوه، غم خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیما
تصویر تیما
نجد دشت بیابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیمار
تصویر تیمار
خدمت و غمخواری، فکر، اندیشه، پرستاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تتماج
تصویر تتماج
((تُ))
نوعی آش که با آرد گندم می پزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تیما
تصویر تیما
((تَ))
دشت، بیابان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تیمار
تصویر تیمار
مراقبت
فرهنگ واژه فارسی سره
اندوه، غم، اندوه گساری، غم خواری، حضانت، سرپرستی، پرستاری، توجه، اندیشه، فکر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تتماج با گوشت خرگوش یا چیزی ترش، دلیل بر غم و اندوه است. جابر مغربی
اگر کسی بیند تتماج به گوشت بره یا گوشت گوسفند و ماست شیرین میخورد، دلیل که به قدر آن از مردم سپاهی وی را منفعت وخیر رسد. اگر بیند با گوشت گاو یا با گوشت خرگوش و کشک و ماست ترش میخورد، دلیل که منفعت اندک از مردم سفله دون بدو رسد. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب