پرستاری، نوازش و مراقبت از شخص بیمار یا آسیب دیده، غم خواری، دلسوزی، فکر، اندیشه، درد و رنج تیمار خوردن: غم خواری کردن، دلسوزی کردن، برای مثال به تنها تن خویش جستم نبرد / به پرخاش تیمار من کس نخورد (فردوسی - ۵/۳۵۲) تیمار داشتن: خدمت، پرستاری و غم خواری کردن، مواظب کسی یا چیزی بودن تیمار کردن: با شال و قشو بدن اسب را مالش دادن و تمیز کردن، محافظت کردن، پرستاری کردن
پرستاری، نوازش و مراقبت از شخص بیمار یا آسیب دیده، غم خواری، دلسوزی، فکر، اندیشه، درد و رنج تیمار خوردن: غم خواری کردن، دلسوزی کردن، برای مِثال به تنها تن خویش جستم نبرد / به پرخاش تیمار من کس نخورد (فردوسی - ۵/۳۵۲) تیمار داشتن: خدمت، پرستاری و غم خواری کردن، مواظب کسی یا چیزی بودن تیمار کردن: با شال و قشو بدن اسب را مالش دادن و تمیز کردن، محافظت کردن، پرستاری کردن
چرم بودار که آن را بلغار و ادیم نیز گویند و این لفظ ترکی است ... و در مدار به ’جیم’ فارسی است (تیماچ)، (غیاث اللغات) (آنندراج)، چرمی است رنگین و بوی خوش دارد، درشب طلوع سهیل آن را رنگ و بوی حاصل شود، (شرفنامۀ منیری)، پوست گوسپند دباغی شده، (ناظم الاطباء)، قسمی چرم اعلی، مقابل میشن، قسمی پوست پیراستۀ ستبر و محکم، (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا)
چرم بودار که آن را بلغار و ادیم نیز گویند و این لفظ ترکی است ... و در مدار به ’جیم’ فارسی است (تیماچ)، (غیاث اللغات) (آنندراج)، چرمی است رنگین و بوی خوش دارد، درشب طلوع سهیل آن را رنگ و بوی حاصل شود، (شرفنامۀ منیری)، پوست گوسپند دباغی شده، (ناظم الاطباء)، قسمی چرم اعلی، مقابل میشن، قسمی پوست پیراستۀ ستبر و محکم، (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا)
دشت و بیابان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فلات. (اقرب الموارد) ، ستاره های جوزا، ارض تیماء، زمین بی آب و گیاه که مردم در آن راه گم کنند و هلاک شوند. یا زمین فراخ و وسیع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
دشت و بیابان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فلات. (اقرب الموارد) ، ستاره های جوزا، ارض تیماء، زمین بی آب و گیاه که مردم در آن راه گم کنند و هلاک شوند. یا زمین فراخ و وسیع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
غم باشد و تیمار داشتن، غم خوردن بود، (فرهنگ جهانگیری)، غم، (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج)، رنج و اندوه، (ناظم الاطباء) : از او بی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی، رودکی، نیکی او بجایگاه بد است شادی او بجای تیمار است، رودکی، من مانده به خانه در پیخسته و خسته بیمار و به تیمار و نژند و غم خورده، خسروانی، شبا پدید نیاید همی کرانۀ تو برادر غم و تیمار من مگر توئیا، آغاجی، چرا این مردم دانا و زیرکسار و فرزانه به تیمار و عذاب اندر ابا دولت به پیکار است، خسروی، نسوزد دلت بر چنین کارها بدین درد و تیمار و آزارها، فردوسی، شهنشاه ایران از آن شاد گشت ز تیمار آن لشکر آزاد گشت، فردوسی، کنون مادرت ماند بی تو اسیر پر از رنج و تیمار و درد و زحیر، فردوسی، جهان سر بسر پر ز تیمار گشت هر آن کس که بشنید غمخوارگشت، فردوسی، مرا گوئی چرا گریی زاندوه مرا گوئی چرا نالی ز تیمار، فرخی، امیر شاد بد و بندگان او هم شاد مخالفان همه با گرم و انده و تیمار، فرخی، هر که بر او سایه فکند آن درخت رست ز تیمار و ز کرب و حزن، فرخی، اگر همیشه بشادیش خواهم ای عجبی چرا همیشه به تیمار خواهدم هموار، عنصری، به تنگدستی ماند همی مخالفتش همیشه جفت بود تنگدستی و تیمار، عنصری، بوستان عود همی سوزد تیمار بسوز فاخته نای همی سازد طنبور بساز، منوچهری، عجب دلتنگ و غمخوارم ز حد بگذشت تیمارم تو گویی در جگر دارم دو صد یا سنج کزکانی، منوچهری، در این دو روزه دور زندگانی مخر تیمار و درد جاودانی، (ویس و رامین)، بروز رفته ماند یار رفته چرا داری به دل تیمار رفته، (ویس و رامین)، کجا چون دیده ریزد اشک بسیار گشاده گردد از دل ابر تیمار، (ویس و رامین)، من ز تیم تو به تیمار گرفتار شدم تو به تیمار مهل باز به تیم آر مرا، (از فرهنگ اسدی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، ولیکن چو با هر دوام کار نیست چو هرگز نباشدم تیمار نیست، اسدی، دلاور نبرد ایچ تیمار مرگ میان بست بر جنگ و پیکار گرگ، اسدی، ز دختر بپرسید پس شهریار بترسید دختر ز تیمار یار، اسدی، بدینار و هر چیز و تیمار سخت توان یافت جز زندگانی و بخت، اسدی، ای دل خواهی که در دل آرام رسی بی تیماری بدان مه تام رسی با او به مراد دل بزی ای دل از آنک ار دانی خواست کام در کام رسی، ؟ (از قابوسنامه)، مر این درد نه از پی زادن است که این درد و تیمار جان دادن است، شمسی (یوسف و زلیخا)، سوی آب چندان چه داری شتاب تو تیمار جان خور، نه تیمار آب، شمسی (یوسف و زلیخا)، هر که او انده و تیمار تو نگزیند تو به خیره چه خوری انده و تیمارش، ناصرخسرو، ای طلبکار طربها مطربی را عمروار چند جوئی در سرای رنج و تیمار و تعب، ناصرخسرو، که دنیا را نه تیمار است و نه مهر ز بهر خود مباش از وی به تیمار، ناصرخسرو، هر کسی را هست تیماری ز دنیا و مرا جز ز بهر طاعت اولاد تو تیمار نیست، ناصرخسرو، در کشتنم بگرد من اندر شد پیوسته همچو دایره تیمارم، مسعودسعد، ز تیمار آن لعبت زهره فعل ز هجران آن روی خورشیدفر، مسعودسعد، ای گرامی ترا کجا جویم درد و تیمار تو کرا گویم، مسعودسعد، وقت شادی به نشینی، خود کند هر دشمنی دوست آن باشد که با جان وقت تیمار ایستد، سیدحسن غزنوی، از جود تو و عدل تو غزنی چو بهشت است زیرا که در او هست نه بیمار و نه تیمار، سنائی، به سنان غم و تیمار و حزن سینۀ خصم تو بشکافته شد، سوزنی، از آن دروغ که گفتم که خویش یزدانم زیادتست غم و رنج و گرم و تیمارم، سوزنی، غریب و شهری و پیر و جوان و خرد و درشت همی فشارد شب و روز بی غم و تیمار، سوزنی، سایۀ رمح و عکس شمشیرش گر برافتندبر جبال و بحار سنگ این خاره گردد از اندوه آب آن تیره گردداز تیمار، انوری (از شرفنامۀ منیری)، به پیش فیض تو زآن آمدم به استسقا که وارهانی از این خشکسال تیمارم، خاقانی، یک نیمه ز عمر شد به هر تیماری تا داد فلک به آخرم دلداری بر من فلکا ترا چه منت باری تا عمر بنستدی ندادی یاری، خاقانی، دانه از خوشۀ فلک خوردی که به پرواز رستی از تیمار، خاقانی، شد شوی وی از دریغ و تیمار دور از رخ آن عروس بیمار، نظامی، گرچه تیمار یابم از دوری خواهم از خدمت تو دستوری، نظامی، ثناها کرد بر روی چو ماهش بپرسید از غم و تیمار راهش، نظامی، چو می باید شدن زین دیر ناچار نشاط از غم به و شادی ز تیمار، نظامی، افسوس که ناچار همی باید مرد در محنت و تیمار همی باید مرد چون دانستم که چون همی باید زیست در حسرت و آزار همی باید مرد، عطار، می بچربد بر جهانی دلخوشی در دل من ذرۀتیمار تو، عطار، یکی غله مردادمه توده کرد ز تیمار دی خاطر آسوده کرد، سعدی، کسی که از غم و تیمار من نیندیشد چرا من از غم و تیمار او شوم بیمار، سعدی، هر زمان گویم ز داغ عشق و تیمار فراق دل ربود ازمن نگارم، جان ربودی کاشکی، سعدی، رقیبا بر حقی گر باورت ناید غم خسرو که من تیمار بلبل پیش بوتیمار می گویم، امیر خسرو (از آنندراج)، - با تیمار، غمناک، اندوهگین: مرغکی عاشق آب است که بوتیمارش نام از آن است که همواره بود با تیمار، قاآنی، - تیمار نهادن بر کسی، غمگین ساختن، اندوهناک ساختن: منه بیش از کشش تیمار بر من بقدر زور من نه بار بر من، نظامی (از انجمن آرا)، ، نگاهداشت بود، (فرهنگ جهانگیری)، خدمت و غمخواری و محافظت کردن کسی را که بیمار بود و یا به بلیتی گرفتار شده باشد، و به معنی نگاه داشتن و محافظت نمودن و غمخواری، (برهان) (از انجمن آرا)، غمخوارگی، نگاهداشت، (شرفنامۀ منیری)، غمخواری، (فرهنگ رشیدی)، حمایت و دستگیری و محافظت و نگهبانی و حراست و پرستاری بیمار و غمخواری، (ناظم الاطباء)، غمخواری و خدمت کردن، (غیاث اللغات)، غم خوردن و ... با لفظ خوردن و کشیدن و گفتن و کردن و بر کسی نهادن مستعمل است، (آنندراج)، غمخواری، غمگساری، پرستاری، خدمت، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : کرا دوست مهمان بود یا نه دوست شب و روز تیمار مهمان بدوست، ابوشکور بلخی، از اندوه او سست و بیمار شد ز شاه جهان پر ز تیمار شد، دقیقی، همی گفت کاینم جهاندار داد غمی بودم از بهر تیمار داد، فردوسی، چو فرمان دهی من سزاوار اوی میان را ببندم به تیمار اوی، فردوسی، گرت هیچ یاد است کردار من یکی رنجه کن دل به تیمار من، فردوسی، چو جد خود به عدل و فضل عبد سیدم اکنون فراوان سید و عبدند اندر عون و تیمارم، سوزنی، نجمی و آفتاب هنرپروری همی در سایۀ عنایت و تیمار اهتمام، سوزنی، چون درخت است آدمی و بیخ عهد بیخ را تیمار می باید به جهد، مولوی، فایق آید جان پرانوار او باقیان را بس بود تیمار او، مولوی، می باید که به رعایت و تیمار حیوانات ایستادگی نمایی و بر قدم نیاز باشی که اینها نیز خلق خدای تعالی اند، (انیس الطالبین بخاری ص 29)، تن بکاه ای خواجه در تیمار جان تا به کی جان کاهی از تیمار من، قاآنی، ، شفا، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و می آمدند از تمامیت دیه هاء جلیل و یهود و اورشلیم و نیروی خدا می آمد برای تیمار ایشان، (از ترجمه دیاتسارون ص 50 یادداشت ایضاً)، اندیشه، (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی)، فکر و اندیشه کردن هم آمده است و آن را تیماره با زیادتی ’هاء’ نیزخوانند، (برهان)، فکر و اندیشه و تصور و تدبیر و توجه، (ناظم الاطباء) : شب تاری همه کس خواب یابد من از تیمار او تا روز بیدار، فرخی، بازرگان به هزار تیمار چون بوتیمار پژمان و اندوهگین به خانه آمد، (سندبادنامه ص 305)، ، سیاست، فکر، اندیشه، حسن تربیت، ادب، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : پریچهره فرزند دارد یکی کز او شوختر کم بود کودکی مر او را خرد نی و تیمار نی به شوخیش اندر جهان یار نی، ابوشکور بلخی، ، مخارج قشونی، (ناظم الاطباء)
غم باشد و تیمار داشتن، غم خوردن بود، (فرهنگ جهانگیری)، غم، (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج)، رنج و اندوه، (ناظم الاطباء) : از او بی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی، رودکی، نیکی او بجایگاه بد است شادی او بجای تیمار است، رودکی، من مانده به خانه در پیخسته و خسته بیمار و به تیمار و نژند و غم خورده، خسروانی، شبا پدید نیاید همی کرانۀ تو برادر غم و تیمار من مگر توئیا، آغاجی، چرا این مردم دانا و زیرکسار و فرزانه به تیمار و عذاب اندر ابا دولت به پیکار است، خسروی، نسوزد دلت بر چنین کارها بدین درد و تیمار و آزارها، فردوسی، شهنشاه ایران از آن شاد گشت ز تیمار آن لشکر آزاد گشت، فردوسی، کنون مادرت ماند بی تو اسیر پر از رنج و تیمار و درد و زحیر، فردوسی، جهان سر بسر پر ز تیمار گشت هر آن کس که بشنید غمخوارگشت، فردوسی، مرا گوئی چرا گریی زاندوه مرا گوئی چرا نالی ز تیمار، فرخی، امیر شاد بد و بندگان او هم شاد مخالفان همه با گرم و انده و تیمار، فرخی، هر که بر او سایه فکند آن درخت رست ز تیمار و ز کرب و حزن، فرخی، اگر همیشه بشادیش خواهم ای عجبی چرا همیشه به تیمار خواهدم هموار، عنصری، به تنگدستی ماند همی مخالفتش همیشه جفت بود تنگدستی و تیمار، عنصری، بوستان عود همی سوزد تیمار بسوز فاخته نای همی سازد طنبور بساز، منوچهری، عجب دلتنگ و غمخوارم ز حد بگذشت تیمارم تو گویی در جگر دارم دو صد یا سنج کزکانی، منوچهری، در این دو روزه دور زندگانی مخر تیمار و درد جاودانی، (ویس و رامین)، بروز رفته ماند یار رفته چرا داری به دل تیمار رفته، (ویس و رامین)، کجا چون دیده ریزد اشک بسیار گشاده گردد از دل ابر تیمار، (ویس و رامین)، من ز تیم تو به تیمار گرفتار شدم تو به تیمار مهل باز به تیم آر مرا، (از فرهنگ اسدی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، ولیکن چو با هر دوام کار نیست چو هرگز نباشدم تیمار نیست، اسدی، دلاور نبرد ایچ تیمار مرگ میان بست بر جنگ و پیکار گرگ، اسدی، ز دختر بپرسید پس شهریار بترسید دختر ز تیمار یار، اسدی، بدینار و هر چیز و تیمار سخت توان یافت جز زندگانی و بخت، اسدی، ای دل خواهی که در دل آرام رسی بی تیماری بدان مه تام رسی با او به مراد دل بزی ای دل از آنک ار دانی خواست کام در کام رسی، ؟ (از قابوسنامه)، مر این درد نه از پی زادن است که این درد و تیمار جان دادن است، شمسی (یوسف و زلیخا)، سوی آب چندان چه داری شتاب تو تیمار جان خور، نه تیمار آب، شمسی (یوسف و زلیخا)، هر که او انده و تیمار تو نگزیند تو به خیره چه خوری انده و تیمارش، ناصرخسرو، ای طلبکار طربها مطربی را عمروار چند جوئی در سرای رنج و تیمار و تعب، ناصرخسرو، که دنیا را نه تیمار است و نه مهر ز بهر خود مباش از وی به تیمار، ناصرخسرو، هر کسی را هست تیماری ز دنیا و مرا جز ز بهر طاعت اولاد تو تیمار نیست، ناصرخسرو، در کشتنم بگرد من اندر شد پیوسته همچو دایره تیمارم، مسعودسعد، ز تیمار آن لعبت زهره فعل ز هجران آن روی خورشیدفر، مسعودسعد، ای گرامی ترا کجا جویم درد و تیمار تو کرا گویم، مسعودسعد، وقت شادی به نشینی، خود کند هر دشمنی دوست آن باشد که با جان وقت تیمار ایستد، سیدحسن غزنوی، از جود تو و عدل تو غزنی چو بهشت است زیرا که در او هست نه بیمار و نه تیمار، سنائی، به سنان غم و تیمار و حزن سینۀ خصم تو بشکافته شد، سوزنی، از آن دروغ که گفتم که خویش یزدانم زیادتست غم و رنج و گرم و تیمارم، سوزنی، غریب و شهری و پیر و جوان و خرد و درشت همی فشارد شب و روز بی غم و تیمار، سوزنی، سایۀ رمح و عکس شمشیرش گر برافتندبر جبال و بحار سنگ این خاره گردد از اندوه آب آن تیره گردداز تیمار، انوری (از شرفنامۀ منیری)، به پیش فیض تو زآن آمدم به استسقا که وارهانی از این خشکسال تیمارم، خاقانی، یک نیمه ز عمر شد به هر تیماری تا داد فلک به آخرم دلداری بر من فلکا ترا چه منت باری تا عمر بنستدی ندادی یاری، خاقانی، دانه از خوشۀ فلک خوردی که به پرواز رستی از تیمار، خاقانی، شد شوی وی از دریغ و تیمار دور از رخ آن عروس بیمار، نظامی، گرچه تیمار یابم از دوری خواهم از خدمت تو دستوری، نظامی، ثناها کرد بر روی چو ماهش بپرسید از غم و تیمار راهش، نظامی، چو می باید شدن زین دیر ناچار نشاط از غم به و شادی ز تیمار، نظامی، افسوس که ناچار همی باید مرد در محنت و تیمار همی باید مرد چون دانستم که چون همی باید زیست در حسرت و آزار همی باید مرد، عطار، می بچربد بر جهانی دلخوشی در دل من ذرۀتیمار تو، عطار، یکی غله مردادمه توده کرد ز تیمار دی خاطر آسوده کرد، سعدی، کسی که از غم و تیمار من نیندیشد چرا من از غم و تیمار او شوم بیمار، سعدی، هر زمان گویم ز داغ عشق و تیمار فراق دل ربود ازمن نگارم، جان ربودی کاشکی، سعدی، رقیبا بر حقی گر باورت ناید غم خسرو که من تیمار بلبل پیش بوتیمار می گویم، امیر خسرو (از آنندراج)، - با تیمار، غمناک، اندوهگین: مرغکی عاشق آب است که بوتیمارش نام از آن است که همواره بود با تیمار، قاآنی، - تیمار نهادن بر کسی، غمگین ساختن، اندوهناک ساختن: منه بیش از کشش تیمار بر من بقدر زور من نه بار بر من، نظامی (از انجمن آرا)، ، نگاهداشت بود، (فرهنگ جهانگیری)، خدمت و غمخواری و محافظت کردن کسی را که بیمار بود و یا به بلیتی گرفتار شده باشد، و به معنی نگاه داشتن و محافظت نمودن و غمخواری، (برهان) (از انجمن آرا)، غمخوارگی، نگاهداشت، (شرفنامۀ منیری)، غمخواری، (فرهنگ رشیدی)، حمایت و دستگیری و محافظت و نگهبانی و حراست و پرستاری بیمار و غمخواری، (ناظم الاطباء)، غمخواری و خدمت کردن، (غیاث اللغات)، غم خوردن و ... با لفظ خوردن و کشیدن و گفتن و کردن و بر کسی نهادن مستعمل است، (آنندراج)، غمخواری، غمگساری، پرستاری، خدمت، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : کرا دوست مهمان بود یا نه دوست شب و روز تیمار مهمان بدوست، ابوشکور بلخی، از اندوه او سست و بیمار شد ز شاه جهان پر ز تیمار شد، دقیقی، همی گفت کاینم جهاندار داد غمی بودم از بهر تیمار داد، فردوسی، چو فرمان دهی من سزاوار اوی میان را ببندم به تیمار اوی، فردوسی، گرت هیچ یاد است کردار من یکی رنجه کن دل به تیمار من، فردوسی، چو جد خود به عدل و فضل عبد سیدم اکنون فراوان سید و عبدند اندر عون و تیمارم، سوزنی، نجمی و آفتاب هنرپروری همی در سایۀ عنایت و تیمار اهتمام، سوزنی، چون درخت است آدمی و بیخ عهد بیخ را تیمار می باید به جهد، مولوی، فایق آید جان پرانوار او باقیان را بس بود تیمار او، مولوی، می باید که به رعایت و تیمار حیوانات ایستادگی نمایی و بر قدم نیاز باشی که اینها نیز خلق خدای تعالی اند، (انیس الطالبین بخاری ص 29)، تن بکاه ای خواجه در تیمار جان تا به کی جان کاهی از تیمار من، قاآنی، ، شفا، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و می آمدند از تمامیت دیه هاء جلیل و یهود و اورشلیم و نیروی خدا می آمد برای تیمار ایشان، (از ترجمه دیاتسارون ص 50 یادداشت ایضاً)، اندیشه، (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی)، فکر و اندیشه کردن هم آمده است و آن را تیماره با زیادتی ’هاء’ نیزخوانند، (برهان)، فکر و اندیشه و تصور و تدبیر و توجه، (ناظم الاطباء) : شب تاری همه کس خواب یابد من از تیمار او تا روز بیدار، فرخی، بازرگان به هزار تیمار چون بوتیمار پژمان و اندوهگین به خانه آمد، (سندبادنامه ص 305)، ، سیاست، فکر، اندیشه، حسن تربیت، ادب، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : پریچهره فرزند دارد یکی کز او شوختر کم بود کودکی مر او را خرد نی و تیمار نی به شوخیش اندر جهان یار نی، ابوشکور بلخی، ، مخارج قشونی، (ناظم الاطباء)
بیشه و نیستان و جنگل را گویند و به عربی اجم خوانند، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)، بیشه، (صحاح الفرس)، بیشه و نیستان، (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی)، جنگل و بیشه و ویرانه و ملک لم یزرع و ویران و نیستان، (ناظم الاطباء) : نهاده روی به حضرت چنانکه روبه پیر به تیم واتگران آید از در تیماس، ابوالعباس (از صحاح الفرس و فرهنگ جهانگیری)، در قوامیس عرب کلمه دیماس یا دیماس هست که به معنی لانه و سوراخ زیرزمینی که وحوش به لانه گیرند و امثال آن می باشد و به گمان من تیماس و دیماس یکی تعریب یا تصحیف دیگری است و از شعر ابوالعباس تیماس را به معنی بیشه و نیستان و جنگل گرفته اند به حدس، و اصل همان دیماس به معنی کن و سرب عربی است و دیماس نیز نام زندانی بود از حجاج بن یوسف ثقفی که برای تاریکی آن به دیماس خوانده می شد، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
بیشه و نیستان و جنگل را گویند و به عربی اجم خوانند، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)، بیشه، (صحاح الفرس)، بیشه و نیستان، (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی)، جنگل و بیشه و ویرانه و ملک لم یزرع و ویران و نیستان، (ناظم الاطباء) : نهاده روی به حضرت چنانکه روبه پیر به تیم واتگران آید از در تیماس، ابوالعباس (از صحاح الفرس و فرهنگ جهانگیری)، در قوامیس عرب کلمه دَیماس یا دیماس هست که به معنی لانه و سوراخ زیرزمینی که وحوش به لانه گیرند و امثال آن می باشد و به گمان من تیماس و دیماس یکی تعریب یا تصحیف دیگری است و از شعر ابوالعباس تیماس را به معنی بیشه و نیستان و جنگل گرفته اند به حدس، و اصل همان دیماس به معنی کن و سرب عربی است و دیماس نیز نام زندانی بود از حجاج بن یوسف ثقفی که برای تاریکی آن به دیماس خوانده می شد، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
صبری، دبیر هندسۀ وضعی در مهندسخانه. او راست: البراعه المشرقیه فی علم الهندسه الوضعیه، چ مصر (1300 هجری قمری). بلوغ الاّمال فی المنتخبات الکثیرهالاستعمال، چ سنگی مصر (1299 هجری قمری). (معجم المطبوعات ستون 1177)
صبری، دبیر هندسۀ وضعی در مهندسخانه. او راست: البراعه المشرقیه فی علم الهندسه الوضعیه، چ مصر (1300 هجری قمری). بلوغ الاَّمال فی المنتخبات الکثیرهالاستعمال، چ سنگی مصر (1299 هجری قمری). (معجم المطبوعات ستون 1177)
بلادت باشد و آن تعطیل قوت نفس ناطقه است بی آنکه تقصیری در خلقت آن شده باشد، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)، در برهان آمده در فرهنگها نیافتم، (انجمن آرا) (آنندراج)، بلادت و کندی ذهن، (ناظم الاطباء)
بلادت باشد و آن تعطیل قوت نفس ناطقه است بی آنکه تقصیری در خلقت آن شده باشد، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)، در برهان آمده در فرهنگها نیافتم، (انجمن آرا) (آنندراج)، بلادت و کندی ذهن، (ناظم الاطباء)