جدول جو
جدول جو

معنی تیزگویا - جستجوی لغت در جدول جو

تیزگویا
تیزگفتار، که سخن تند گوید، درشت سخن:
ز جنگ آوران تیزگویا مباد
چو باشد دهد بی گمان سر بباد،
فردوسی،
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تیزویر
تصویر تیزویر
تیزهوش، باهوش، زرنگ، زیرک، هوشیار
فرهنگ فارسی عمید
(ئی یِ)
دهی از دهستان بخش مرکزی شهرستان بندرعباس است که 160 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
بی باکی و گستاخی در گفتار، جسارت و دلیری در گفتن مطلبی، لاف زنی:
خاموش دلا ز تیزگوئی
می خور جگری به تازه روئی،
نظامی،
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
سوداوی. عصبی. تندخوی. (حاشیۀ برهان چ معین) : منصور بن اسحاق را برادرزاده ای بود برنا و تیزگونه گفت: ما سرای و جماع از خراسان نیاورده ایم و مال کم از آن نستانیم که بیستگانی ما باشد. (تاریخ سیستان از حاشیۀ برهان ایضاً). رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ)
دهی است از دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد با 208 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(پُ تُ اَ)
تیزتک، تیزتاز، سریعالسیر، تندرو:
کم آسا و دمساز و هنجارجوی
سبک یاب و آسان رو و تیزپوی،
اسدی،
نماینده بر گنبد تیزپوی
دو پیکر تو گوئی چو زرینه گوی،
اسدی،
بسان کهی جانور تیزپوی
چو کوهی خروشنده و رزمجوی،
اسدی،
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
به معنی تیزهوش است، چه ویر به معنی هوش هم آمده است، (برهان)، به معنی تیزهوش است و ویر به معنی دانش و عقل است ... (انجمن آرا) (آنندراج)، تندهوش و تیزهوش، (ناظم الاطباء)، تیزهوش وهوشیار، (فرهنگ فارسی معین)، تیزفهم، سریعالانتقال، صاحب فراست، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
گزیدند پس موبد تیزویر
سخنگوی و بینادل و یادگیر،
فردوسی،
بفرمود تا پیش او شد دبیر
همان راهبر موبد تیزویر،
فردوسی،
چو بشنید بگزیدشاه اردشیر
جوانی گرانمایۀ تیزویر،
فردوسی،
یکی تیزویریست بسیاردان
کزو نیست احوال گیتی نهان،
لبیبی (گنج بازیافته ص 30)،
مثالی از امثال قرآن ترا
نمودم بر آن بنگر ای تیزویر،
ناصرخسرو،
زین بدکنش حذر کن و زین پس دروغ او
منیوش اگر بهوش و بصیری و تیزویر،
ناصرخسرو،
، بسیار تیز و خداوند تیزی رانیز گویند، (برهان)، بسیار تیز و برنده، (ناظم الاطباء)، رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
آنکه اندک آوازی را می شنود و دریافت می کند، (ناظم الاطباء)، دارای گوشی سخت شنوا که زود شنود، که آواز آهسته شنود:
برآمد یکی گرد و برشد خروش
همه کر شدی مردم تیزگوش،
(شاهنامه فردوسی چ بروخیم ج 8 ص 2424)،
سخت پای و ضخم ران و راست دست و گردسم
تیزگوش وپهن پشت و نرم چرم و خردموی،
منوچهری،
گورجست و گاوپشت و گرگ ساق و گرگ روی
تیزگوش و رنگ چشم و شیردست و پیل پای،
منوچهری،
تیزگوشی پهن پشتی ابلقی
گردسمی خردمویی فربهی،
منوچهری
لغت نامه دهخدا
تندخوی، زودخشم: گفتم خواجه را بگوی که تومرا به ازمن دانی که مرد تیزخوی نیستم و از پیشۀ خود که دبیری است فراتر نشوم، (آثارالوزراء عقیلی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تیزویر
تصویر تیزویر
تیرهوش هوشیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیزگوش
تصویر تیزگوش
گوش سخت شنوا که زود شنوند آواز آهسته را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیزپوی
تصویر تیزپوی
سریع السیر، تندرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیزویر
تصویر تیزویر
تیزهوش، هوشیار
فرهنگ فارسی معین