جدول جو
جدول جو

معنی تیزپران - جستجوی لغت در جدول جو

تیزپران(پَ)
تند و بلند پروازکننده:
به ابر اندارن تیزپران عقاب
نهنگ دلاور به دریای آب.
فردوسی.
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تیگران
تصویر تیگران
(پسرانه)
نام یکی از سرداران خشایار پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خیزران
تصویر خیزران
(دخترانه)
گیاهی پایا از خانواده گندمیان ویژه مناطق گرم و مرطوب با ساقه های بلند و محکم و برگهای دراز، نام مادر امام محمد تقی (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تیران
تصویر تیران
(پسرانه)
نام چند تن از پادشاهان سلسله اشکانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تیزپر
تصویر تیزپر
پرنده ای که تند و سریع پرواز کند، تیزبال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیززبان
تصویر تیززبان
زبان آور، فصیح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیزران
تصویر خیزران
گیاهی پایا از تیرۀ گندمیان ویژگی نواحی گرم و مرطوب با ساقه های راست و بلند و برگ هایی شبیه خرما که از ساقۀ بند بند میان تهی آن عصا، چوب دستی و نیزه و از برگ و پوست آن ریسمان و فرش و از مغز آن ماده ای بنام تباشیر با ترکیب آهک و سیلیس و پتاس با خاصیت تب بر و ضد استفراغ و ضد اسهال خونی تهیه می شود، بامبو، تباشیر، طباشیر، نی هندی، ثلج چینی، ثلج صینی
فرهنگ فارسی عمید
(خَ زُ)
مادر امام محمدتقی امام شیعیان: و رضا علیه السلام او را (مادر امام محمدتقی را) خیزران نام نهاده است. (تاریخ قم ص 200)
مادر موسی الهادی خلیفۀ عباسی است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ زُ)
مکانی است بنزدیکی رصافۀ بغداد. قبر امام ابوحنیفه و محمد بن اسحاق بدانجاست. (از معجم البلدان).
- دارالخیزران، بنائی است بمکه که خیزران کنیز خلیفه آنرا ساخت. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ زُ / زَ)
ریشه های دراز در زمین از درخت هندی و نی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، نوعی از چوب و نی باشد که بخم شدن نشکند و از آن تازیانه سازند. (برهان قاطع). نوعی از نی هندی که بخم شدن نشکند و از آن تازیانه سازند. (ناظم الاطباء). درخت بید که بهندی بینت گویند. (غیاث اللغه). درخت خیزران از گندمیان و صنعتی از دسته ای غلات است که دارای ساقه های نازک و بلند و محکم می باشد. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 296). چوب مورد. چوب آس. بامبو. درختی است ریشه دار که از ریشه آن حصیر و جز آن بافند و از چوب آن عصا و جز آن سازند. (یادداشت مؤلف) :
درفشی پس پشت سالار روم
نبشته بر او سرخ و پیروزه بوم
همای از بر و خیزرانش قضیب
نبشته بر او بر محب الصلیب.
فردوسی.
هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح
زنگیان را شوشۀ زرین برآید خیزران.
فرخی.
گویی درخت باغ عدوی تو بوده است
کاندر زمین شکفته شود شاخ خیزران.
فرخی.
مرغ نهاد آشیان بر سر شاخ چنار
چون سپر خیزران برسر مرد سوار.
منوچهری.
می زعفران خور ز دست بتی
که گویی قضیبی است از خیزران.
منوچهری.
همه دشت او نوگل و خیزران
کهی بر سرش بیشۀ زعفران.
اسدی.
پر از خیزران بود و پر گاومیش.
اسدی.
پیچان و نوان نحیف و زردم
گویی بمثل شاخ خیزرانم.
مسعودسعد.
ز بیم خامۀ چون خیزران او شب و روز
چو خیزران بود اندر تن عدو ستخوان.
ازرقی.
ای زرین نعل و آهنین سم
وی سوسن گوش و خیزران دم.
انوری (از شرفنامۀ منیری).
شاه چون خورشید و در کف جوزهر
با کمند خیزران آمد برزم.
خاقانی.
در ید بیضای ثعبان از کمند خیزران
خصم را ضیق النفس زان خیزران انگیخته.
خاقانی.
شد چهره زردش ارغوانی
بالای خمیده خیزرانی.
نظامی.
، نیزه، خلۀ چوب که ملاحان بدان کشتی رانند، دنبالۀ کشتی. (منتهی الارب). ج، خیازر.
- امثال:
مثل خیزران بر خود پیچد
لغت نامه دهخدا
المعی، اوذعی، (نصاب الصبیان)، زودیاب، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، تیزبین، تیزبصر:
چه دیدم، تیزرایی تازه روئی
مسیحی بسته در هر تار موئی،
نظامی،
دست به هم سود شه تیزرای
وز سر کین دید سوی پشت پای،
نظامی،
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
مقعد، (غیاث اللغات) (آنندراج)، نشستنگاه و کون و سرین، (ناظم الاطباء) :
سخن تیز و دهان چون تیزدان است
سخن قارورۀ شاش بیان است،
فوقی یزدی (از آنندراج)،
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ)
دهی است از بخش سومار شهرستان قصرشیرین در 32 هزارگزی خاوری سومار کنار رود خانه کنگیر و راه عمومی ایوان با 100 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
نوۀ آرخه لائوس و پادشاه دست نشاندۀ دولت روم در ارمنستان، به دوران سلطنت بلاش اول و امپراتوری نرون، ولی چون بلاش از این امر ناراضی بود، پس از لشکرکشی ها و مبارزات ممتد، دولت روم برادر او تیرداد را مجدداً به پادشاهی ارمنستان برگزید، و تیگران را از سلطنت برانداخت، رجوع به ایران باستان ج 3 ص 2436 و 2453 شود
ملقب به کبیر پادشاه ارمنستان (86-89 قبل از میلاد) و داماد مهرداد ششم ملقب به اصیل بود، وی پادشاه پونت را بر ضد رومیان یاری کرد، (از لاروس)، رجوع به ایران باستان و دایره المعارف فارسی ذیل تیگرانس شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
پیکانی تیز و فرورونده. پیکانی که نیشی سخت باریک دارد. پیکانی که سری تند دارد:
غمزش از غمزه تیزپیکان تر
خندش از خنده شکرافشان تر.
نظامی.
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
سخن آور و دارای بلاغت. (ناظم الاطباء). رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
سرعت در رفتار، تندی کردن در رفتار:
اگر همچنین تیزرانی کنند
به یک روز دیگر بدینجا رسند،
فردوسی،
رجوع به تیز راندن و تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تیزْ، زَ)
زبان آور و بلیغو فصیح. (ناظم الاطباء). ذلق. ذلیق. حلیف. طلق اللسان. طلیق اللسان. حلیف اللسان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تیززبانی و تیز و دگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
تندرفتار. تیزتگ. جلد و تندرو. سریعالسیر:
ره بر و شخ شکن و شاددل و تیزعنان
خوش رو و سخت سم و پاک تن و جنگ آغاز.
منوچهری.
نوفل ز نفیر و زاری او
شد تیزعنان به یاری او.
نظامی.
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تیزگرد. تندگرد. تندرونده:
بدانید کاین تیزگردان سپهر
نتازد به داد و نیازد به مهر.
فردوسی.
یکی تیزگردان و دیگر بجای
به جنبش ندادش نگارنده پای.
فردوسی.
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی از دهستان حسین آباد است که در بخش حومه شهرستان سنندج واقع است و 150تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(پَرْ)
تیزپر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : تغدری مرغی است بغایت تیزپرواز. (حبیب السیر از یادداشت ایضاً). رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
در تداول عامه، زن که گاهگاه به تباهی گراید. زن که گاه گاه در خفا نابکاری کند. آنکه گاهگاه تبه کاری کند. زنی که گاهگاه با مردان بحرام آرامد
لغت نامه دهخدا
(سِ)
فلیکس. ستاره شناس و عضو آکادمی فرانسه (1845-1896 میلادی) است. وی فرضیه های لاپلاس را دنبال کرد و حتی بیشتر از او مسائل مکانیکی ستارگان را مورد تجزیه و تحلیل قرار داد. (از لاروس)
اوژن. دانشمند کشاورزی فرانسه (1830-1925 میلادی) است و در تکامل تعلیمات کشاورزی نقش مؤثری داشت. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تیز ران
تصویر تیز ران
داروی خیس کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیزران
تصویر خیزران
ریشه های دراز در زمین از درخت هندی و نی
فرهنگ لغت هوشیار
تند و بران کردن لبه یانوک چیزی (مانند شمشیر نیزه و غیره)، خشمگین ساختن عصبانی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیزپا
تصویر تیزپا
چابک
فرهنگ فارسی معین
((خَ یا خِ زَ))
قسمی نی مغزدار که دارای ساقه های راست و محکم و بلند و خوشرنگ است. از شاخه های آن عصا و چوبدست سازندواز برگ وپوست آن ریسمان و فرش بافند
فرهنگ فارسی معین
بلندپرواز، تندرو، تیزبال، تیزپر، سبک سیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تیزفهم، تیزهوش، دانا، داهی، زیرک، فهیم، هوشمند
متضاد: کندهوش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چوب، عصا، نی، نی هندی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چیره، ذلیق، بلیغ، فصیح، زبان آور
متضاد: الکن، پریش زبان، زبان پریش، گنگ، اصم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صفت فاحشه (غیررسمی) ، روسپی (غیررسمی) ، بلایه، زن نانجیب، نانجیبه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مگس پران، رشته های چربی که با آن روی صورت اسب و قاطر را می
فرهنگ گویش مازندرانی