تیزتگ. تندرو: اضریج، اسب نیکورو و تیزدو. (منتهی الارب). هایل هیونی تیزدو، اندک خور و بسیاررو از آهوان برده گرو در پویه و در تاختن. معزی (از سندبادنامه)
تیزتگ. تندرو: اضریج، اسب نیکورو و تیزدو. (منتهی الارب). هایل هیونی تیزدو، اندک خور و بسیاررو از آهوان برده گرو در پویه و در تاختن. معزی (از سندبادنامه)
تیزبوی. که بوئی تند دارد چون گندنا و ترتیزک. حادالمرائحه. ذاک. ذاکیه. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). ذعلوق تره ای است تیزبوی. (منتهی الارب) (زمخشری) (ربنجنی) : و هرچه تیزبوی تر بود (از بلسان... بهتر. (الابنیه عن حقایق الادویه از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
تیزبوی. که بوئی تند دارد چون گندنا و ترتیزک. حادالمرائحه. ذاک. ذاکیه. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). ذعلوق تره ای است تیزبوی. (منتهی الارب) (زمخشری) (ربنجنی) : و هرچه تیزبوی تر بود (از بلسان... بهتر. (الابنیه عن حقایق الادویه از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
رهوار. نوند. تندرو. تیزپا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تیزگام. (آنندراج). پرشتاب. سریع: برفت اهرمن را به افسون ببست چو بر تیزرو بارگی برنشست. فردوسی. ز پویندگان هرچه بد تیزرو خورش دادشان سبزه و کاه و جو. فردوسی. پر از خشم و پرکینه سالار نو نشست از بر چرمۀ تیزرو. فردوسی. خدنگ تیزروش را یکی ستاره شناس ستاره ای که کند با دل عدوش قران. فرخی. که کن و بارکش و کارکن و راه نورد صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز. منوچهری. ز بس تیزی زنگی تیزرو بدو پهلوان گفت چندین مدو. اسدی (گرشاسب نامه). نیاساید ز بیدادی که مرکب تیزرو دارد فروساید اگر سنگی که پرتیز است سوهانش. ناصرخسرو. چند همی بقدرت اوگردد این آسیای تیزرو بی در. ناصرخسرو. ... اندر مجسطی پیدا کرده است میان کواکب تیزرو. (مجمل التواریخ و القصص). عدل او بود با قضا همسر حکم او بود تیزرو چو قدر. سنائی. تیزرو باشد به سوی راه دوزخ روز حشر هرکه این جا در ره مهرت رود با کاهلی. سوزنی. سر سال کز گنبد تیزرو شمار جهان را شدی روز نو. نظامی. چنان تیزرو شد که دریافتش به زخمی سر از ملک برتافتش. نظامی. نباید تیزدولت بود چون گل که آب تیزرو زود افکند پل. نظامی. نقل است که یک روزش بدعوتی خوانده بودند مگر منتظر کسی بودند دیر می آمد یکی از جمع مردی تیزرو بود گفت: ای شکم... (تذکرهالاولیاء عطار). ای بسا اسب تیزرو که بماند خرک لنگ جان بمنزل برد. سعدی (گلستان). از سر که سیل های تیزرو وزتن ما جان عشق آمیزرو. مولوی. چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو ساقیا جامی بمن ده تا بیاسایم دمی. حافظ. رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
رهوار. نوند. تندرو. تیزپا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تیزگام. (آنندراج). پرشتاب. سریع: برفت اهرمن را به افسون ببست چو بر تیزرو بارگی برنشست. فردوسی. ز پویندگان هرچه بد تیزرو خورش دادشان سبزه و کاه و جو. فردوسی. پر از خشم و پرکینه سالار نو نشست از بر چرمۀ تیزرو. فردوسی. خدنگ تیزروش را یکی ستاره شناس ستاره ای که کند با دل عدوش قران. فرخی. که کن و بارکش و کارکن و راه نورد صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز. منوچهری. ز بس تیزی زنگی تیزرو بدو پهلوان گفت چندین مدو. اسدی (گرشاسب نامه). نیاساید ز بیدادی که مرکب تیزرو دارد فروساید اگر سنگی که پرتیز است سوهانش. ناصرخسرو. چند همی بقدرت اوگردد این آسیای تیزرو بی در. ناصرخسرو. ... اندر مجسطی پیدا کرده است میان کواکب تیزرو. (مجمل التواریخ و القصص). عدل او بود با قضا همسر حکم او بود تیزرو چو قدر. سنائی. تیزرو باشد به سوی راه دوزخ روز حشر هرکه این جا در ره مهرت رود با کاهلی. سوزنی. سر سال کز گنبد تیزرو شمار جهان را شدی روز نو. نظامی. چنان تیزرو شد که دریافتش به زخمی سر از ملک برتافتش. نظامی. نباید تیزدولت بود چون گل که آب تیزرو زود افکند پل. نظامی. نقل است که یک روزش بدعوتی خوانده بودند مگر منتظر کسی بودند دیر می آمد یکی از جمع مردی تیزرو بود گفت: ای شکم... (تذکرهالاولیاء عطار). ای بسا اسب تیزرو که بماند خرک لنگ جان بمنزل برد. سعدی (گلستان). از سر کُه سیل های تیزرو وزتن ما جان عشق آمیزرو. مولوی. چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو ساقیا جامی بمن ده تا بیاسایم دمی. حافظ. رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
آنکه دارای نفس تند و سوزان باشد. (ناظم الاطباء). خشمناک: چو شیر ژیان شد بر پیلسم برآویخت با آتش تیزدم. فردوسی. برفتم بسان نهنگ دژم مرا تیزچنگ و ورا تیزدم. فردوسی. بغرید چون تیزدم اژدها بزد خنجرآمد ز دستش رها. فردوسی. چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدم چون فطیر از روی فطرت بدگوار و جانگزای. خاقانی. - تیزدم برزدن، فریاد سخت برآوردن. بانگ بلند برزدن از شدت خشم و جز آن: بگفت این و برزد یکی تیزدم که بر من ز گشتاسب آمد ستم. فردوسی. بشد شاه ترکان ز پاسخ دژم غمی گشت و برزد یکی تیزدم. فردوسی. بگفت این سخن بیژن و گستهم بخندید و برزد یکی تیزدم. فردوسی. رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
آنکه دارای نفس تند و سوزان باشد. (ناظم الاطباء). خشمناک: چو شیر ژیان شد بر پیلسم برآویخت با آتش تیزدم. فردوسی. برفتم بسان نهنگ دژم مرا تیزچنگ و ورا تیزدم. فردوسی. بغرید چون تیزدم اژدها بزد خنجرآمد ز دستش رها. فردوسی. چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدم چون فطیر از روی فطرت بدگوار و جانگزای. خاقانی. - تیزدم برزدن، فریاد سخت برآوردن. بانگ بلند برزدن از شدت خشم و جز آن: بگفت این و برزد یکی تیزدم که بر من ز گشتاسب آمد ستم. فردوسی. بشد شاه ترکان ز پاسخ دژم غمی گشت و برزد یکی تیزدم. فردوسی. بگفت این سخن بیژن و گستهم بخندید و برزد یکی تیزدم. فردوسی. رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
آنکه دارای بخت و دولت مستعجل باشد. (ناظم الاطباء) : تیزدولت را بسی شادی نباید کرد از آنک هر که بالا زود گیرد زود میرد چون شرار. سنائی. نباید تیزدولت بود چون گل که آب تیزرو زود افکند پل. نظامی. ، که آسان به دولت رسد. که کار او زود بالا گیرد. که زود به دولت رسد: من شنیدستم که آن صاحبقران مردی بود تیزدولت صعب هیبت نیک سیرت خوب سان. رشیدی سمرقندی. رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
آنکه دارای بخت و دولت مستعجل باشد. (ناظم الاطباء) : تیزدولت را بسی شادی نباید کرد از آنک هر که بالا زود گیرد زود میرد چون شرار. سنائی. نباید تیزدولت بود چون گل که آب تیزرو زود افکند پل. نظامی. ، که آسان به دولت رسد. که کار او زود بالا گیرد. که زود به دولت رسد: من شنیدستم که آن صاحبقران مردی بود تیزدولت صعب هیبت نیک سیرت خوب سان. رشیدی سمرقندی. رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود