جدول جو
جدول جو

معنی تیرخورده - جستجوی لغت در جدول جو

تیرخورده(خوَرْ /خُرْ دَ / دِ)
زخمی با گلوله و یا تیر. (ناظم الاطباء). خسته شده از تیر کمان یا گلوله. مجروح و زخمی شده از تیر. کسی که از تیر خسته شده باشد.
- خرس تیرخورده یا خوک تیرخورده، توصیف دشنام گونه ای است از بدخلقی و غضبناکی شدید کسی: فلان مثل خوک تیرخورده وارد مجلس شد و..
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(فَ هَِ)
نعت مفعولی از شیر خوردن. بچه ای که شیر از پستان مکیده است.
- شیرپاک خورده، طعنی قدح آمیز. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ ما شُ دَ)
بنفسه کنایه از خسته شدن به زخم تیر. کنایه از رسیدن تیر بر چیزی. (آنندراج). اصابت تیر بر چیزی یا بر کسی. زخمی شدن از تیرکمان یا تیر تفنگ وجز اینها:
چو موش آنکه نان و پنیرش خوری
به دامش درافتی وتیرش خوری.
سعدی (بوستان).
صید بیابان عشق گر بخوردتیر او
سر نتواند کشید پای بزنجیر او.
سعدی.
مرا کشتی متاب آن گوشۀ ابرو به عیاری
کمان بر من مکش جانا که تیری خورده ام کاری.
؟ (از آنندراج).
تیر مراد من به هدف برنمی خورد
در خانه کمان بنهم گر نشانه را.
کلیم (از آنندراج).
دامان چرخ ز آه ستمدیدگان پر است
کس را نخورد تیر دعا بر نشان هنوز.
واله هروی (ایضاً).
رجوع به تیر و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
کسی که ندانسته زهر خورده. آنکه سم خورده. (فرهنگ فارسی معین) ، به زهر آغشته. زهرخورد. زهرزده:
که تا من برم نامه نزدش دلیر
یکی دشنۀ زهرخورده به زیر.
اسدی (گرشاسبنامه چ یغمایی ص 111).
شد آنگه برش رازگوینده تنگ
نهان دشنۀ زهرخورده بچنگ.
(گرشاسبنامه).
رجوع به زهرخورد شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
که از عین الکمال بدو گزندی و آسیبی رسیده است. چشم خورده، نفرینی است. (یادداشت مؤلف). رجوع به نظر خوردن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
شراب خورده. باده خواره. می نوشیده. که شراب خورده باشد. مست و مخمور و می زده:
به دیده چو قار و به رخ چون بهار
چو می خورده ای چشم او پرخمار.
فردوسی.
ایا می خوردۀ غفلت کنون مستی و بیهوشی
خمار ار زین کند فردا کمال خویش نقصانی.
سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص 674).
و رجوع به می خوردن و می خواره شود
لغت نامه دهخدا
(خُرْ)
نام پرده ای از موسیقی که در آخر شب سرایند. (غیاث). رجوع به زیرخرد شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِکَ/کِ)
شیرخور. شیرخواره. شیرخوار: بچۀ شیرخوره. (یادداشت مؤلف). رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(شِ / شُ مَ / مُ)
مخفف شیرخورده، شیرخوار. شیرخواره. شیرخور. کنایه از طفل که هنوز پا به سن نگذاشته است:
ز خفتان رومی و ساز نبرد
شگفتید از آن کودک شیرخورد.
فردوسی.
رجوع به شیرخوار و شیرخواره و شیرخور شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سیر خورده
تصویر سیر خورده
آن که معده اش از غذا به حد کافی انباشته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیرخوردن
تصویر شیرخوردن
مکیدن شیر از پستان رضاعت
فرهنگ لغت هوشیار