جدول جو
جدول جو

معنی تیربد - جستجوی لغت در جدول جو

تیربد
(بَ)
رئیس یک ستون کوچک تیرانداز که در نواحی مختلف کشور انجام وظیفه می کردند و بجای ژاندارم های امروز بوده اند و تقریباً قوه اجرائیۀ فرمانداران بوده اند. (تاریخ حقوق علی آبادی). رجوع به ایران در زمان ساسانیان ص 82 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هیربد
تصویر هیربد
(پسرانه)
شاگرد، آموزنده، از شخصیتهای شاهنامه، نام دانایی پاکدل و کلید دار سرا پرده کیکاووس پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تربد
تصویر تربد
گیاهی پایا، با ساقۀ پیچنده و برگ هایی شبیه برگ لوبیا و گل های آبی رنگ. ریشۀ آن به درازی ده سانتی متر و به رنگ خاکستری یا قهوه ای و مغزش سفید است. در معالجۀ رماتیسم و بیماری های کلیه نافع است. در هند، مالزی، سیلان و بعضی جزایر اقیانوسیه می روید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هیربد
تصویر هیربد
موبدانی که علاوه بر موبدی سمت استادی و آموزگاری هم داشته اند، معلم علوم دینی زردشتی، قاضی زردشتی
فرهنگ فارسی عمید
نوعی کمربند که شاطران به کمر می بستند و بعضی از لوازم کار خود را به آن آویزان می کردند
فرهنگ فارسی عمید
(تَ رَ)
لغتی است در تراب. (منتهی الارب). خاک و تراب. (ناظم الاطباء). خاک. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
روی ترش کردن. (تاج المصادر بیهقی). متغیر گردیدن روی کسی از غضب و ترش رو شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از غضب ترش رو شدن. (آنندراج). تعبس. (اقرب الموارد) (المنجد) : تربد وجه فلان. (منتهی الارب) ، میغناک شدن. (تاج المصادر بیهقی). میغناک شدن آسمان. (زوزنی). ابرناک گردیدن آسمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) : تربدت السماء. (منتهی الارب) ، تغییر یافتن رنگ. (اقرب الموارد) (المنجد) ، دیدن در پستانهای مواشی نقطه های سیاه و سفیدی که پیش از زادن پدید آید. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تُ بُ / تِ بِ)
دوایی است معروف که اسهال آورد. (برهان). نام دوایی مسهل، بهندی نسوت گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). دوائیست که اسهال آورد، و آن را تربد مجوف خوانند. (انجمن آرا). ریشه مسهل که از هند آورند. (ناظم الاطباء). بهترین آن چینی بود ومبیض مدور مصمغ مجوف و در سودن مفیدتر گردد و زود کوفته و بر سرهای صمغ بود و کهن و باریک نبود و بسطبری میان خنصر و بنصر بود و چون بکوبند و بپزند هیچ ریشه بر سر پرویزن نماند و تنک سوراخ بود و باید که بوقت خرج کردن اول بخراشند و بروغن بادام چرب کنند آنگاه بکوبند. طبیعت وی گرم و خشکست در سیم، نافع بود جهت مرضهای عصبانی و مسهل بلغم بود تمام و اندکی از خلط سوخته از هر دو ورک، و ماسرجویه گوید مسهل اخلاط غلیظ و لزج بود و اصح آنست که تنها مسهل بلغم رقیق بودو اگر تقویت کند مسهل بلغم غلیظ بود و استعمال کردن یبوست و صفاف در بدن پیدا کند و مضر بود به امعاء ومصلح بود در آنکه خراشیده باشند و بروغن بادام چرب کرده و کتیرا اضافه کنند و اگر تحویت وی بزنجبیل کنند مسهل بلغم غلیظ و خام بود اما تنها مسهل غلیظ نبود. و تربد زرد و سیاه زهر بود مانند خربق سیاه و غاریقون سیاه و مداوات کسی که آن خورده باشد مانند کسی که خربق سیاه خورده باشد کنند و همان تدبیر کنند، و تربد سفید مجوف چنانکه وصف کرده شد نافع بود جهت درد مفاصل که بلغمی بود و رحم را پاک گرداند تنقیۀ تمام و حقنه کردن نافع بود جهت درد آن نزدیک حیض آمدن و نافع بود جهت درد پشت و دماغ را پاک کند در بلغم لزج و مفلوج و مصروع را نافع بود و سرفه را که از رطوبات فم معده بود سود دهد، و علامات این زحمت آن بود چندانکه سرفه بیاید تا قی کند یا خلطی لزج بیرون آید بعد از آن ساکن شود و اگر با هلیلۀ کابلی خلط کنند دوای نافع بود مصروع را و بدل آن نیم وزن آن غاریقون ودانگ نیم آن صبر و دانگ نیم آن حنظل، و گویند بدل آن ترمس است، و صاحب جامع در مفرده آورده است که بدل آن پوست درخت توت است بوزن آن، و شربت از تربد از نیم درم تا یک درم بود. (از اختیارات بدیعی). او را بلغت رومی البثیون گویند و بعضی الطریون و سندریون هم گویند و بسریانی طربل گویند و طونید نیز گویند و بپارسی توبل و بهندی تربح و بسندی تروج گویند و آن چوب پاره ها بود مجوف خاک فام و نیکوتر انواع آن سفید است که آنرا تربد نایژه گویند و بدان اسم بدان خوانند که در وقت تری میان او را بیرون کرده باشند و پوست بازکرده و بر جرم او... و صمغ بود و این نوع را از نهرواله به اطراف هند و غیر آن برند، و نوعی دیگر ازو هست که سفید است و منبت او هم در هند است اما مجوف باشد و چوب او را صمغ نبود و این نوع سطبرتر بود و آسان شکسته شود، و آورده اند که در کوههای نوزاد تربدی هست که در منفعت کم از نوع اول نیست، و نوعی دیگر ازو آنست که لون او زرد است و جرم او پهن و مجوف نبود و این نوع بیخ نبات... و او را در ادویۀ قی استعمال کنند. و ابن ماسویه گوید نیکوترین انواع آن آنست که میانۀ او سفید باشد و بیرون او هموار و چرب بود و بر بعضی مواضع او صمغ باشد و بر پوست او کرم خوردگی نباشد. در جرم او رشته ها نبود و چوب او تنک باشد و توبرتو نبود و زود شکسته شود و بتحقیق او سفید بود و چون مدتی بر او بگذرد خورده شود و آنچه ازو نیک بود چون به این صفت نباشد منفعت او باطل بود. و ارجانی گوید گرمست در دوم و بلغم را دفع کند و فالج و لقوه و برص و بهق را سود دارد و اگر او را همچنان استعمال کنند اسهال بلغم کند و اندک خلط سوخته نیز دفع کند، ونیکوترین انواع او آنست که لوله ای و سفید بود و مجوف بود بشکل نی باریک و آنچه از او خورده شده باشد و سوراخها شده قوت او اندک باشد. (از ترجمه صیدنه).
تربد که از تیره پیچکیان است، ریشه های ضخیم آن مسهل است. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 241 و کارآموزی داروسازی ص 184 و دزی ج 1 ص 143 و تذکرۀ ضریر انطاکی ص 94 و فهرست مخزن الادویه ص 171 و الفاظ الادویه ص 73 و تحفۀ حکیم مؤمن شود:
جستی بسی زبهر تن جاهل
سمقونیا و تربد و افسنتین.
ناصرخسرو.
چون غازیقون کریه و منکر
وز تربد هم میان تهی تر.
خاقانی (تحفهالعراقین ص 210).
ورنه در عالم کرا زهره بدی
کو ربودی از ضعیفی تربدی.
مولوی.
، چوب و نی میان خالی را نیز گویند. (برهان). نی میان کاواک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تِ بِ)
نام شهری است غیرمعلوم. (برهان). نام شهری. (ناظم الاطباء). صاحب برهان گوید نام شهری است غیرمعلوم. فقیر گوید همانا ترمذ را به تصحیف تربد خوانده اند در این صورت معلوم است که شهر غیرمعلوم خواهد شد، ترمذ شهریست مشهور و معروف در ماوراءالنهر.... (انجمن آرا). ظاهراً مصحف ترمذ. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به ترمذ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
خادم و خدمتکار آتشکده. (برهان). بعضی خداوند و بزرگ و حاکم آتشکده را گفته اند. (برهان). بزرگ آتشخانه و امین ملت. (آنندراج) ، قاضی و مفتی گبران. (برهان). شخصی که گبرکان او را محتشم دارند و میان ایشان داور باشد و آتش افروزد در گنبدشان. (حاشیۀ فرهنگ اسدی) (انجمن آرا) :
به آب و به آتش میازید دست
مگر هیربد مرد آتش پرست.
فردوسی.
چو برداشت پرده ز در هیربد
سیاوش همی بود لرزان ز بد.
فردوسی.
اگر هیربد، بد بود بد مکن
که گر بد کنی خودتویی هیربد.
ناصرخسرو.
در هیرکده گر ز مدیح تو بخوانند
بیزار شود هیربد از زند و ز پازند.
امیرمعزی (از جهانگیری).
صدش هیربد بود با طوق زر
به آتش پرستی گره بر کمر.
نظامی.
بسی آتش هیربد را بکشت
بسی هیربد را دوتا کرد پشت.
نظامی.
این کلمه مرکب از دو جزء است، نخستین که اثرا باشد به معنی آموزش و تعلیم و جزو دوم پئیتی (= بد، پسوند اتصاف) است به معنی مولی و صاحب و دارنده. اثریه در اوستا به معنی شاگرد و آموزنده است کلمات ائثرپئیتی وائثریه هر دو به معنی استاد و آموزگار و هم شاگرد و آموزنده در اوستا بسیار استعمال شده است. رجوع به مهریشت بند 116، فروردین یشت بند 105 یسنای 26 بند 7 شود. در هیچ جای اوستا (ائترپئیتی) (هیربد) به معنی آتربان یا موبد نیامده بلکه بعدها بدین معنی به کار رفته در بند 59 ’ائو گمدئچا’ کلمه ائثرپئیتی استعمال شده و در توضیحات آن افزوده اند: مغوپتان مغوپت یعنی موبدان موبد اما بدون شک بعدها از هیربد همیشه پیشوای دینی (علی الاطلاق) اراده شده چون در ایران پیشوایان دینی استاد و آموزگار بودند و به تعبیر دیگر آموزش و پرورش مردم به عهدۀ آنان بوده. رجوع به ایران در زمان ساسانیان کریستنسن ص 417 شود. به همین مناسبت آنان را آتربانان و هیربدان (هردو) مینامیدند. تنسر پیشوای دینی معروف عهد اردشیر بابکان در تاریخ ایران به هیربدان هیربد مشهور است. کلیهً در ادبیات فارسی هیربد مترادف موبد است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، آتش پرست، صوفی مرتاض که ریاضت کش باشد. (برهان) ، استاد و آموزگار، شاگرد و آموزنده، رئیس آتشگاه. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
کمری که از چند رشته پشم شتر بافته ساخته باشند و آن را شاطران در بالای قنطوره بر میان بندند و بر یک سر آن زهگیر و خلالدان و امثال آن آویزند و زنگها را بدان بند کنند. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) :
بر تیربند پیک تو خورشید فی المثل
زنگی است صدهزار زبانه در او ز زنگ.
کاتبی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
راست بالا. تیربالا. تیرقامت. سهی قد. قد و اندامی چون تیر راست و بلند. قامت تیروار:
ز شست زلف کمان ابروان و تیرقدان
نمانده بهره و حظ و نصیب و تیر مرا.
سوزنی.
رجوع به تیربالا و تیر و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تربد
تصویر تربد
روی ترش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیربد
تصویر هیربد
پیشوای مذهبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیربد
تصویر هیربد
پیشوای دین زرتشتی، خدمتکار آتشکده، قاضی و مفتی زرتشتی، هربد
فرهنگ فارسی معین
آموزگار، آموزنده، استاد، معلم، داور، پیشوا، موبد، موبدموبدان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بلند قامت
فرهنگ گویش مازندرانی