جدول جو
جدول جو

معنی تؤمور - جستجوی لغت در جدول جو

تؤمور
(تُءْ)
نشان که از سنگ و جز آن در بیابانها سازند. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کسی: ما بالدار تؤمور، ای احدٌ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، تآمیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تآمیر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تیمور
تصویر تیمور
(پسرانه)
نام سردار پادشاه بزرگ مغول و مؤسس سلسله تیموریان
فرهنگ نامهای ایرانی
توده ای از بافت غیرعادی در بدن که کار مفیدی انجام نمی دهد و نوع بدخیم آن به بافت های مجاور حمله می کند و انتشار می یابد، غده
فرهنگ فارسی عمید
حالتی که پیش از بروز تب و لرز عارض می شود و شخص احساس سرما و خارش پوست بدن می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شورمور
تصویر شورمور
مورچۀ ریز و ضعیف، مورچۀ خرد، حقیر، ضعیف، درمانده، ناتوان، شور، غوغا، آشوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تومار
تصویر تومار
طومار، مکتوب یا نامۀ بلند، دفتر، صحیفه، نامه، طامور
فرهنگ فارسی عمید
(تُءْ)
از ’ت ٔر’، پیادۀ کوتوال. (منتهی الارب). التابع للشرطی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (تاج العروس). پیادگان سلطان که بی وظیفه همراه باشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و العون یکون مع السلطان بلارزق. (قطر المحیط) (اقرب الموارد) (تاج العروس). ج، تآریر. (قطر المحیط). رجوع به تئاریر شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان تکمران است که در بخش شیروان شهرستان قوچان واقع است و 412 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
طومار، (دهار)، طومار، که لوله ای است از سیم یا زر در آن تعویذ نهاده بر گردن بندند، کتاب و نامه و جریده و دفتر و فهرست و دفتر اعمال شخص در روز قیامت، (ناظم الاطباء)، رجوع به طومار شود
لغت نامه دهخدا
(ثُ)
جمع واژۀ ثأر
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
امیر. نخستین پادشاه گورکانی و مؤسس سلطنت این سلسله که از 771 تا 807 هجری قمری در بیشتر ممالک آسیا با کمال قدرت و عظمت پادشاهی کرد. (ناظم الاطباء). نام پادشاه مشهور است. (غیاث اللغات) (آنندراج). سردار و پادشاه بزرگ مغول 736-807 هجری قمری) است. وی پسر امیر ترغای بود و در ترکستان و میان طایفۀ برلاس پرورش و در سواری و تیراندازی مهارت یافت. در جوانی حکومت شهر کش به او واگذار شد و پس از ازدواج با دختر خان کاشغر او را گورکان، یعنی داماد نامیدند. در جنگ با والی سیستان نیز چند زخم برداشت و دو انگشت دست راستش افتاد و پای راستش چنان صدمه دید که تا پایان عمر می لنگید و بدین جهت او را تیمور لنگ خواندند. وی در سن 24 سالگی نامبردار شد و ده سال بعد هنگامی که رقیب خود امیرحسین رامغلوب و مقتول ساخت به لقب صاحبقران ملقب گردید. تیمور بین سالهای 733 و 781 هجری قمری چهار بار به خوارزم لشکر کشید و عاقبت آنجا را ویران کرد. دشت قپچاق ومغولستان را فتح نمود و در 782 پسر چهارده سالۀ خودمیرانشاه را با سپاهی مأمور تسخیر خراسان کرد و خود نیز بدانان پیوست. نیشابور و هرات را گرفت و در هرات از کله های مردم مناره ها ساخت. سپس مازندران را که تا سال 750 بدست ملوک باوند بود تسخیر کرد و در یورش سه ساله که از 788 تا 790 طول کشید آذربایجان، لرستان، ارمنستان، گرجستان و شروان را مسخر کرد و در اصفهان با هفتاد هزار سر بریده مناره ها ساخت. سپس به شیراز شتافت و آن را تسخیر کرد. در سال 793 خوارزم راقتل عام نمود. یورش پنجسالۀ وی بین سالهای 794 تا 798 هجری قمری صورت گرفت و پس از آن حکومت هر شهری را به یکی از فرزندان یا خویشاوندان خود داد. سپس مسکو را مسخر ساخت و در سال 801 هندوستان را فتح کرد و صدهزار تن بکشت. تیمور پس از تقسیم شهرها و نواحی به سمرقند بازگشت. لشکرکشی وی را به ایران که از 802 تا 807 هجری قمری طول کشید یورش هفت ساله گویند. در 803 با عثمانیان جنگ کرد و چند شهر را گرفت. در همین هنگام سفرائی به مصر فرستاد ولی چون نتیجه نگرفت، مصمم شد به مصر حمله کند و حلب و دمشق و سپس بغداد را تسخیر کرد. در سال 804 بایزید سلطان عثمانی را مغلوب و اسیر کرد. و سپس قصد فتح چین نمود و بکنار سیحون رسیدولی در اترا بیمار شد و در سال 807 هجری قمری به سن 71 سالگی درگذشت. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 و 4 و عجائب المقدور فی تاریخ تیمور چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب و تزوکات تیموری شود
لغت نامه دهخدا
(تِ)
این لفظ ترکی است به معنی فولاد و چون در ترکی قاعده ای است که بعد از حرف مضموم ’واو’، بعد مفتوح ’الف’، و بعد مکسور ’یا’ مینویسند مگر آن ’واو’ و ’الف’، و ’یا’ در خواندن نمی آید، در این لفظ نیز ’یا’ و ’واو’ بخواندن نمی آید، چرا که علامت کسره و ضمه است و اگر در نظم به سبیل اشباع خوانده شود جایز است. (غیاث اللغات) (آنندراج). مأخوذ از ترکی، آهن... (ناظم الاطباء). تیمور ترکی مغولی، تمر. دمر به معنی آهن. (فرهنگ فارسی معین ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جزیره ای از مجمعالجزایر سند (جزایر مالزی) که در مشرق جزیره فلورس واقع است که میان کشورهای اندونزی و پرتقال تقسیم شده است. قسمت متعلق به اندونزی با وسعت یازده هزارونهصد و سی و پنج کیلومترمربع و 400000 تن سکنه و قسمت پرتقال با وسعت نوزده هزار کیلومترمربع و 442400 تن سکنه است. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
تیموره، سنگی که در شکم بعضی حیوانات تولید می گردد و آن را مانند فادزهر استعمال می کنند، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ریگزاری است، بین یمامه و بحرین، (از معجم البلدان ج 2 ص 354)
لغت نامه دهخدا
جوالیقی به نقل از ابن درید گوید: این کلمه از سریانی گرفته شده است، (المعرب ص 85)، آوند، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، ظرف، (اقرب الموارد) (تاج العروس)، جان و حیات، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، دل و دانۀ دل و حیات آن، (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (تاج العروس) (منتهی الارب)، و منه حرف فی تامورک خیر من عشره فی وعائک، (اقرب الموارد) (تاج العروس)، خون دل، (منتهی الارب) (المعرب ایضاً) (ناظم الاطباء)، خون، (المعرب ایضاً) (منتهی الارب) (معجم البلدان ج 2 ص 354) (تاج العروس) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء)، و منه هرقت تاموره، یعنی ریختم خون او را، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، موضع سرّ، (المعرب جوالیقی ص 85 از ابن درید)، زعفران، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج العروس)، بچه، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، بچه دان، (منتهی الارب) (تاج العروس)، زهدان، (ناظم الاطباء)، وزیر سلطان، (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (تاج العروس)، بازی دختران کم سال یا کودکان، صومعۀ ترسایان و ناموس آنها، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج العروس)، صومعۀ راهب: و لهم من تاموره تنزل، (المعرب جوالیقی)، صومعه، (مهذب الاسماء)، آب، و منه : ما بالرکیه تامور، ای شی ٔ من الماء، (تاج العروس) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، چیزی، یقال: اکل ذئب الشاه فما ترک منها تاموراً، ای شیئاً، (منتهی الارب) (معجم البلدان ج 2 ص 354) (ناظم الاطباء)، کسی، (اقرب الموارد) (منتهی الارب)، یقال: ما بالدار تامور، (تاج العروس) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، ج، تآمیر، (اقرب الموارد)، خوابگاه شیر، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج العروس)، موضع اسد، (المعرب جوالیقی)، بیشه، (مهذب الاسماء)، رنگ سرخ، (المعرب جوالیقی)، می، ابریق، حقه، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج العروس)، رجوع به تاموره و تأمور و تاموره شود
لغت نامه دهخدا
(یُءْ)
تصحیفی است از ترتور که لغتی معرب از لاتین است به معنی پادو و پاکار و نیز نام مرغی است. (از نشوءاللغه صص 135-136)
لغت نامه دهخدا
حالتی که درمقدمۀ تب و لرز در بدن پدید آید، حالتی که پیش از تب و لرز دست دهد مردمان را، سرد شدن تن چنانکه گویی موران بسیار بر بشره در جنبشند، (یادداشت مؤلف)،
- مورمور شدن کسی را، حالتی که در بدن پیدا آید پیش از تب لرزه، (یادداشت مؤلف)،
- مورمور کردن تن، حالتی که پیش از آمدن تب لرزه در بدن پدید آید چنانکه گویی سوزنهای بسیار از یخ بر تن فرود آرند، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَءْ)
تؤمری. تاءمری. رجوع به تأمری شود
لغت نامه دهخدا
(تُءْ)
از ’أث ر’، آهنی است که رندیده می شود بدان باطن سپل شترتا پی آن گرفته شود، سرهنگ و خدمتکار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، تواثیر، تآثیر. (ناظم الاطباء). سرهنگ و پای کار و خدمتکار. ج، تواثیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَءْ)
رجوع به تامور و تاموره شود
لغت نامه دهخدا
(ثُءْ)
پیادۀ کوتوال و پیادگان سلطان که بی وظیفه همراه باشند. تؤرور
لغت نامه دهخدا
(تُءْ مُ ری ی)
تاموری. تأمری. رجوع به تأمری شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی از دهستان ژاوه رود است که در بخش حومه شهرستان سنندج واقع است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
به امارت گماردن. (از تاج العروس ج 3 ص 21). امیر کردن. (ترجمان علامۀ جرجانی). فرمانده کردن. (دهار). امارت دادن کسی را بر قوم. (آنندراج) (منتهی الارب). امارت دادن. (از اقرب الموارد) ، تیز کردن، داغ و نشان نمودن، مسلط ساختن کسی را، سنان کردن در نیزه، بسیار کردن خدای قوم را. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَءْ رَ)
رجوع به تأمور و تامور و تاموره شود
لغت نامه دهخدا
نوعی از مور که بغایت خرد باشد، (غیاث)، مورچه های خرد و کوچک، (برهان) (ناظم الاطباء)،
این لغت از توابع است و بمعنی نحس و ضعیف است، (انجمن آرا) (از آنندراج) :
شورمورند حریفانت ولیکن گه لاف
شارمارند و نفر با نفر آمیخته اند،
خاقانی (از انجمن آرا)،
،
غوغا و آشوب ... (انجمن آرا) (از آنندراج)، و رجوع به شور و مور شود
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
امر کرده شده و حکم کرده شده و فرموده شده و محکوم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :
عقل و تن آمرت گشت و گشت مأمورت هوی
عقل و تن مأمور گردد چون هوا آمر شود.
منوچهری.
بندۀ کارکن به امر خدای
بندۀ کارکن بود مأمور.
ناصرخسرو.
بخت تو مالک و فلک مملوک
رای تو آمر و جهان مأمور.
امیرمعزی.
مال تو گزارند همی حاضر و غایب
حمل تو فرستند همه آمر و مأمور.
امیرمعزی.
تو سرور و کرده سرکشان را
در قبضۀ امر خویش مأمور.
امیرمعزی.
تاملک جهان است جهاندار تو بادی
میران جهان جمله به امرت شده مأمور.
امیرمعزی.
سخنت حجت و قضا ملزم
قلمت آمر و جهان مأمور.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 239).
وگر با من به کرد من کنی کار
به طبعت بنده ام و زجانت مأمور.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج 1 ص 230).
زودا که دید خواهم از سعی بخت فرخ
مأمور امر سلطان ایران ستان و توران.
پیغو ملک.
گفت موسی این مرا دستور نیست
بنده ام، امهال تو مأمور نیست.
مولوی.
چه خلق مأمورند به ایمان آوردن به وجود آن نه به کیفیت آن. (مصباح الهدایه چ همایی ص 27) ، منصوب و مباشر و گماشته و هرکسی که به وی اختیار در حکم داده شده باشد. (ناظم الاطباء). اجراکننده امری. بجای آورنده دستوری.
- حسب المأمور، برطبق فرمان و موافق حکم. (ناظم الاطباء).
- مأمور آگاهی، کارآگاه.
- مأمور اجرا، کسی که از طرف وزارت دادگستری موظف است که قرار دادگاه را بمورد اجرا در آورد.
- مأمور احصائیه، آمارگر. (فرهنگستان ایران، واژه های نو).
- مأمور اطفائیه، آتش نشان. (فرهنگستان ایران، واژه های نو).
- مأمور تأمینات، کارآگاه. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود.
، فرستاده شده برای کاری و رسول. (ناظم الاطباء).
- امثال:
المأمور معذور. نظیر: ما علی الرسول الاالبلاغ. (امثال و حکم ج 1 ص 270).
، آنکه دارای قوت کامل بود. (ناظم الاطباء) ، استعمال و عادت مقرر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(یَ ءْ)
جانوری صحرایی. نوعی از بز کوهی. (ناظم الاطباء). دابه ای است صحرایی یا نوعی از بز کوهی. (منتهی الارب). و رجوع به یامور شود
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
یکدیگر را فرمودن. (تاج المصادر بیهقی). تسلط و تحکم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : تأمر القوم، حکم کرد بعض آن مر بعض را. (منتهی الارب). امیری کردن. (زوزنی) ، مشورت کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تومار
تصویر تومار
دفتر اعمال شخصی در روز قیامت، نوشته باند و طولانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیمور
تصویر تیمور
ترکی پولاد
فرهنگ لغت هوشیار
لرز، لرزه، لرزش (خفیف) ، رنجموره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درد موضعی تن و بدن
فرهنگ گویش مازندرانی
چاق و قوی هیکل، ضخیم، هیولا
فرهنگ گویش مازندرانی