جدول جو
جدول جو

معنی تونگو - جستجوی لغت در جدول جو

تونگو
حجام، خون گیر، سرتراش
تصویری از تونگو
تصویر تونگو
فرهنگ فارسی عمید
تونگو
(تَ وَ)
حجام بود. (فرهنگ جهانگیری). تانگو. (شرفنامۀ منیری). حجام که تانگو نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). سرتراش وحجام را گویند و به این معنی بجای ’واو’ آخر ’رای’ قرشت هم آمده است. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به تونگر و تانگو شود، جامه دان و صندوق پول، عنان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تبنگو
تصویر تبنگو
ظرفی مانند سبد، طبق، کیسه یا صندوق، برای مثال کان تبنگوی اندر او دینار بود / آن ستد زایدر که ناهشیار بود (رودکی - ۵۳۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تونگه
تصویر تونگه
تبنگو، ظرفی مانند سبد، طبق، کیسه یا صندوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تانگو
تصویر تانگو
نوعی رقص آرام دونفره
حجام، خون گیر، سرتراش
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
بمعنی تانگو است. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به تانگو شود
لغت نامه دهخدا
(تُ گُ)
کشوری در افریقا که در مشرق کشور غنا واقع است. این سرزمین از سال 1885 میلادی جزو مستعمرات دولت آلمان بود و در سال 1914 میلادی از دولت آلمان مجزا گردید و تحت قیمومت فرانسه و انگلیس درآمد. قسمت تحت قیمومت انگلیس توگلند نام دارد که وسعت آن 43875 کیلومتر مربع و جمعیت آن 416000 تن است. قسمت تحت قیمومت فرانسه که امروز کشور جمهوری توگو را تشکیل داده است از سال 1956 میلادی مستقل گردید وبه شکل جمهوری اداره میشود و پایتخت آن لومه است و شهرهای مهم آن عبارتند از: آنه شو و آتاکپامه و سانسانه - مانگو. مساحت این کشور 53000 کیلومتر مربع و جمعیت آن 1029000 تن است. محصول آن بادام، نفت، خرما، کاکائو، برنج و محصولات حیوانی است. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پادشاه ختاو ختن. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). نام پادشاهی است از ملک ختن، و صحیح پیگو است. (از فرهنگ رشیدی). نام پادشاه چین و ختا بوده... و در فرهنگ رشیدی تصحیح تنگو به پیگو است که نام پادشاهی ازملک ختن بوده. (انجمن آرا) (آنندراج). ظاهراً مصحف منگو، رجوع شود به منگوقاآن در فهرست تاریخ مغول تألیف آقای اقبال. (حاشیۀ برهان چ معین) :
با حکم قدیم تو چه کسری و چه قیصر
در پیش قضای تو چه خاقان و چه تنگو.
خواجه عمید (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
یا جزایر دوستان. از مجمع الجزایر پولی نزی و مرکز آن نوکوآلوفا است و 52600 تن سکنه دارد و تحت حمایت دولت انگلستان است. (از لاروس). رجوع به قاموس الاعلام ترکی ذیل کلمه تونغه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ وَ گَ)
توانگر. (از آنندراج) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زبردست و با قوت و زورآور و توانا و مالدار و دولتمند. (ناظم الاطباء).
- تونگردل، تونگرهمت. (ناظم الاطباء). توانگردل. رجوع به توانگر و توانگرهمت شود.
- تونگرهمت، باهمت و گشاده دل و سخی و کریم. (ناظم الاطباء). توانگرهمت. رجوع به تونگردل و توانگر و دیگر ترکیبهای توانگرشود.
، حجّام و سرتراش. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به تونگو شود
لغت نامه دهخدا
(تَ وَ گَ / گِ)
انبار و مخزن، شب و لیل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ پَ)
ظرفی که اصناف محترفه زرفروخت اسباب و اجناس در آن ریزند. (برهان). صندوق حلوائیان و بقالان و سایر محترفه، که در آن زر گذارند. (فرهنگ رشیدی). تبنگو. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی) ، جؤنه و دریچۀ زرگری. (ناظم الاطباء) ، زنبیل، سبد، کیسۀ حجام و عطار. به عربی جونه گویند. (برهان). رجوع به تبنگو شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
صندوق بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 412). صندوق. (صحاح الفرس) (فرهنگ رشیدی) (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ نظام). صندوقی که آلتها درو نگاه دارند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). صندوق باشد. (اوبهی) ، زنبیل و سبد باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). سبد. (شرفنامۀ منیری). منوچهری در بردن انگور به شهر گفته:
دهقان بدرآید و فراوان نگردشان
تیغی بکشد تیز و گلو بازبردشان
وانگه به تبنگوی کشن درسپردشان
بر پشت نهدشان و سوی خانه بردشان.
(انجمن آرا).
، کیسۀ عطاران و سرتراشان را نیز گویند و آن را به عربی جونه خوانند. (برهان). کیسۀ عطاران و حجامان. (فرهنگ رشیدی) (برهان). بوی دان که به تازیش جونه خوانند. (شرفنامۀمنیری). کیسۀ عطاران. (انجمن آرا) (آنندراج). کیسۀ عطاران و سرتراشان. (فرهنگ نظام). کیسۀ حجام و عطار که بتازی جونه گویند. (ناظم الاطباء) ، زنبیل حجام. (شرفنامۀ منیری) ، صندوقی را گویند که حلوائیان و بقالان و دیگر محترفه زری را که از فروخت اشیاء بهم رسانند در آنجا نهند. (فرهنگ جهانگیری). جاییکه اصناف حرفت زری که اسباب فروشند در آن نهند. (برهان). صندوقچۀ اهل صنعت و جاییکه درآن پول گذارند. (ناظم الاطباء). تپنگو هم درست است. (برهان). تبنگوی نیز گویند. (برهان) ، بدره و صره. رجوع به تبنگوی شود:
از درخت اندرگواهی خواهد او
تو بناگه از درخت اندر بگو.
آن تبنگو کاندران دینار بود
آن ستد زیدر که ناهشیار بود.
رودکی (از لغت فرس چ اقبال ص 412).
تبنگوی پرزر بر استر نهاد.
فردوسی (از انجمن آرا).
زر و یاقوت و لعل اندرخزینه
نبیند روی کیسه یا تبنگو.
فخری (از انجمن آرا).
، خاشاکدان بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال) (صحاح الفرس) (از فرهنگ اوبهی) ، طغار را نیز گفته اند. (برهان). تغار. (شرفنامۀ منیری) ، طبق و آن را تبنگو و تبنگه نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). طبق نان. (ناظم الاطباء). رجوع به تبنگه شود
لغت نامه دهخدا
(گُ)
آن ربر ژاک. رجل اقتصادی فرانسه (1727-1781 میلادی) وی در زمان لوئی شانزدهم وزیر مالیه گردیده و میخواست طبق نظریات فیزیوکراتها اصلاحاتی عمیق بعمل آورد. گمرک داخلی را ملغی کرد و آزادی تجارت و صنعت را برقرار ساخت ولی نتوانست بر سوء نیت طبقات ممتاز غالب آید و بزودی مورد بی لطفی دربار واقع شد. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تانگر، (ناظم الاطباء)، سرتراش را گویند، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، مزین، (ناظم الاطباء)، حجام، (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 289)، و آن را تونگو نیز گویند، (فرهنگ جهانگیری) (از شرفنامۀ منیری) (از فرهنگ رشیدی)، و آن را ’توانگو’ نیز گویند، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 289)، و به فتح ثانی بر وزن سمن بو هم آمده است و به این معنی بجای ’واو’ ’رای قرشت’ نیز گفته اند، (برهان)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
کلمه ای است اسپانیایی که به قسمی رقص دونفری اطلاق شود
لغت نامه دهخدا
مردم سیبری که در قسمت اعظم سرزمین میان دریای اوخوتسک و ینی سئی و کوههای یابلونوئی سکونت دارند، (از لاروس)، رجوع به قاموس الاعلام ترکی ذیل کلمه تونغوز و ایران باستان ج 1 ص 11 و ج 3 ص 2253 و فرهنگ فارسی معین شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبنگو
تصویر تبنگو
صندوق جهت نگه داشتن آلتها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تانگو
تصویر تانگو
نوعی رقص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تونگر
تصویر تونگر
توانگر، زبر دست، با قوت و زور آور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تانگو
تصویر تانگو
((گُ))
سرتراش، حجام، توانگو، تونگو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تانگو
تصویر تانگو
نامی از رقص های آرام دونفره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبنگو
تصویر تبنگو
((تَ بَ))
زنبیل، سبد، ظرفی که در آن نان یا غله ریزند
فرهنگ فارسی معین
پارچ آب گلی، تنگ
فرهنگ گویش مازندرانی
سبوی آب
فرهنگ گویش مازندرانی